نویسنده
آپارتمانها ردیف ردیف در آفتاب لم داده بودند و پنجرهها با دهان نیمهباز، خمیازه میکشیدند. در خیابانهای اطراف، خبری از هیاهوی بچهها نبود، در پارکینگ و راهروها و آسانسور هم، هیچ بچهای بالا و پایین نمیپرید.
این وقایع عجیب نبود، خرداد شروع شده بود... ماه نفسگیر امتحانات. روبهرویِ درِ ورودی آپارتمان، پارک کوچکی بود با چند وسیلهی بازی جورواجور و فضای سبز زیبایی با گلهای رنگارنگ و درختانی تنومند و انبوه، که حالا خلوت و خالی مانده بود و هیچکس از پشت نردههای نارنجیاش بیرون را تماشا نمیکرد...
در این سکوت که فقط با غوغای گنجشکها به هم میخورد، حوصلهی سرسره و تاب و چرخ و فلک و الاکلنگ سر رفته بود.
گاهی باد با شدت میوزید و یکی از صندلیهای آویزان تاب را کمی هل میداد... گاهی هم برگ خشک کوچکی، پایین میافتاد و روی سرسره، سر میخورد.
الاکلنگ، پا در هوا مانده بود و چرخ و فلک بیحرکت نشسته بود. در این هنگام، آقای نگهبان از اتاقکش بیرون آمد، نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و صدای سرفهاش، گنجشک کوچولویی را که روی لبهی چرخ و فلک نشسته بود، پراند...
الاکنگ قژقژ کرد و نالید: «ای بابا! یکی بیاد منو سر و ته کنه. از بس پا در هوا موندم خسته شدم.»
چرخ و فلک جواب داد: «مثلاً کی بیاد؟ کسی اینجا نیست. تازه فکر کردی ماها خسته نشدیم؟»
الاکنگ دوباره گفت: «شماها که مثل من نیستین، تو که نشستی سر جات، سرسره هم که هیچوقت تکون بخور نیست، تابم که فقط صندلیهاش میان و میرن، فقط من بیچاره یا سر در هوام یا پا در هوا...، کاشکی کسی میاومد منو جابهجا میکرد!»
باد که گفتوگوی آنها را میشنید، چند بار فوت کرد به شاخهها و گفت: «باور کن زور من همین قدره.»
چرخ و فلک، سر به سر باد گذاشت وگفت: «راست میگی؟ اِی کلک! پس کی بعضی وقتها در و پنجرهها رو محکم میکوبه به هم و دیوارها رو میلرزونه؟»
باد، دور خودش چرخی زد و گفت: «در و پنجرهها سبکن، اما الاکنگ، سنگینه، زور میخواد.»
الاکلنگ آهی کشید وگفت: «خوش به حال باد! هر جا بخواد میره، هرکار بخواد میکنه. مثل ما نیست که مجبور بشه یه جا بشینه و تکون نخوره.»
باد، زد پشت یکی از صندلیهای تاب و آرام زمزمه کرد: «نه بابا... وقتی بچهها نباشن، هیشکی دل و دماغ نداره.»
سرسره که تا حالا ساکت بود، آهی کشید و گفت: «راست میگی، این پارک، این آپارتمان... اصلاً این دنیا بدون بچهها صفا نداره.»
دیگر کسی حرفی نزد و همه رفتن توی فکر.
چند دقیقهای گذشت، ناگهان صدای قارقار چند کلاغ سکوت را شکست. باد از جا پرید و گفت: «فهمیدم.»
تاب و سرسره با هم گفتند: «چی چی رو؟»
باد جواب داد: «این که چه جوری الاکلنگ رو جابهجا کنیم.»
تاب و سرسره دوباره گفتند: «خب چهجوری؟»
باد گفت: «با کلاغپر.»
این بار چرخ و فلک قژقژ کرد و با تعجب گفت: «کلاغپر؟»
باد رو به بالا اوج گرفت و گفت: «آره، کلاغپر.» و پیچید دور و بر چند کلاغ که روی بلندترین شاخهها نشسته بودند...
بعد از چند لحظه کلاغها پایین پریدند و روی نردههای نارنجی پارک نشستند. یکی از آنها اشاره کرد به الاکلنگ و با صدای کلفتی گفت: «اینو باید تکون بدیم؟ فکر نکنم اگه من و جد و آباد قارقاریها هم جمع بشیم کافی باشه!»
باد گفت: «حالا شماها سعیتون رو بکنین شاید بشه.»
کلاغ صدا کلفت خندید و گفت: «باشه، قبول.» بعد پرید و رفت نشست روی پای در هوا ماندهی الاکلنگ، دوستانش هم آمدند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. کلاغها زدند زیر خنده، الاکلنگ عصبانی شد و داد زد: «زهرقار! به چی میخندین؟ اگه شما رو هم چند روز پا در هوا و سر و ته نگه دارن خنده که چه عرض کنم قار قار کردن هم یادتون میره.»
کلاغ صداکلفت، آرامتر گفت: «عزیز من! این که تقصیر ما نیست، خواستیم کمکی بهت بکنیم، خب زورمون نرسید.»
الاکلنگ آهسته گفت: «معذرت میخوام! آخه شما نمیدونید چه سرگیجهای گرفتم از بس اینجوری موندم. کاشکی میشد یکی از این بر و بچهها میاومد و یه کمی سوارم میشد تا حالم بهتر شه!» هنوز حرفش تمام نشده بود که یه چیز سیاه افتاد روی پاهایش و کلاغها را فراری داد.
الاکلنگ با دستپاچگی پرسید: «ای وای! این چیه؟ سیاهه، ولی تکون نمیخوره. نکنه کلاغِ مردهاس؟»
باد با خنده گفت: «نه، نترس بابا. کلاغ نیست، کلاه آقای نگهبانه.»
کلاغ صداکلفت گفت: «خب چرا آوردی انداختیش اینجا؟ فکر کردی این کلاه، از منِ کلاغ سنگینتره؟»
باد دوباره خندید و گفت: «نه، از شماها سبکتره؛ اما شاید بتونه مشکل الاکلنگ رو حل کنه.»
سرسره پرسید: «آخه مگه میشه؟» یه کلاه چهجوری میتونه این تیکه آهن رو، تکون بده؟»
باد، ُسر خورد روی سطح براق سرسره و گفت: «اون نه، ولی صاحبش میتونه.»
کلاغها که چیزی از حرف باد نفهمیده بودند با منقار باز، پریدند و از آنجا دور شدند. همه خسته بودند و زیر سایهی سکوت، چشم دوخته بودند به کلاه لبهدار آقای نگهبان که باد گذاشته بود روی پای الاکلنگ و رفته بود.
ساعتی گذشت. هوا خنکتر شده بود. خورشید هم داشت کمکم قل میخورد و میرفت پشت کوه.
گروهی از ساکنین آپارتمان مثل هر روز برای هواخوری آمدند و روی نیمکتهای پارک نشستند و شروع کردند به گل گفتن و گل شنیدن. آقای نگهبان که صدای خندهی همسایهها را شنیده بود، لبخند برلب از اتاقکش بیرون آمد و رفت پیش آنها؛ اما نیمکتها پر بودند و او جا برای نشستن نداشت.
خواست برود، صندلی داخل اتاقک را بیاورد که چشمش افتاد به کلاه لبهدار مشکیاش.
باعجله رفت تا برش دارد. «حاجی» که از ساکنین مُسن و مهربان آپارتمان بود با صدای بلند گفت: «آقای نگهبان نرو، بیا بشین جای من. میخوام یه کمی قدم بزنم.»
آقای نگهبان که از پیدا شدن کلاهش خوشحال بود گفت: «ممنون! شما بشینید. اینجا هم بد نیست. سایهاس من هم مینشینم رو به روتون.»
و بعد نشست روی پای الاکلنگ و آن را سر و ته کرد.
سرسره و تاب و چرخ و فلک، هورا کشیدند و الاکلنگ بعد از مدتها، قژقژ خندید. باد هم که از خوشحالی پر درآورده بود وزید و وزید.
آقای نگهبان با ذوق گفت: «حاجی بیا اینجا. نمیدونی چه باد خنکی میآد!»
حاجی بلند شد و رفت نشست روی سر الاکلنگ و دوتایی شروع کردند به بازی و بلندبلند خندیدن.
صدای خندهی آنها، بقیه را هم به کنار وسایل بازی کشاند. دو نفر بیمعطلی سوار تاب شدند و پنج نفر هم با عجله در صف سرسره ایستادند. دو- سه نفر هم سوار چرخ و فلک شدند.
آنها در حین بازی هی به هم نگاه میکردند و از خنده ریسه میرفتند. حاجی که مثل آقای نگهبان نمیتوانست دل از الاکلنگسواری بکند در حال خنده، بریده بریده گفت: «تازه میفهمم چرا نمیشه این بچهها رو از وسایل بازی جدا کرد.»
آقای نگهبان هم در تأیید حرف حاجی با خنده گفت: «پس تا بچهها سرگرم امتحاناتشون هستن ما هم میتونیم یه کم بچگی کنیم و عصرها برای بازی بیاییم اینجا. هرکی موافقه، بلند بگه: «بعله.»
حاجی زودتر از بقیه داد زد:«با اجازهی نوههام و بزرگترای مجلس بعله.»
همه بلند بلند خندیدند؛ حتی الاکلنگ، سرسره، تاب و چرخ و فلک.
باد صدای خندهی آنها را به گوش بچهها رساند و بچهها هم که حالا وقت استراحتشان بود یکی یکی به جمع پدربزرگها پیوستند.
این وقایع عجیب نبود، خرداد شروع شده بود... ماه نفسگیر امتحانات. روبهرویِ درِ ورودی آپارتمان، پارک کوچکی بود با چند وسیلهی بازی جورواجور و فضای سبز زیبایی با گلهای رنگارنگ و درختانی تنومند و انبوه، که حالا خلوت و خالی مانده بود و هیچکس از پشت نردههای نارنجیاش بیرون را تماشا نمیکرد...
در این سکوت که فقط با غوغای گنجشکها به هم میخورد، حوصلهی سرسره و تاب و چرخ و فلک و الاکلنگ سر رفته بود.
گاهی باد با شدت میوزید و یکی از صندلیهای آویزان تاب را کمی هل میداد... گاهی هم برگ خشک کوچکی، پایین میافتاد و روی سرسره، سر میخورد.
الاکلنگ، پا در هوا مانده بود و چرخ و فلک بیحرکت نشسته بود. در این هنگام، آقای نگهبان از اتاقکش بیرون آمد، نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و صدای سرفهاش، گنجشک کوچولویی را که روی لبهی چرخ و فلک نشسته بود، پراند...
الاکنگ قژقژ کرد و نالید: «ای بابا! یکی بیاد منو سر و ته کنه. از بس پا در هوا موندم خسته شدم.»
چرخ و فلک جواب داد: «مثلاً کی بیاد؟ کسی اینجا نیست. تازه فکر کردی ماها خسته نشدیم؟»
الاکنگ دوباره گفت: «شماها که مثل من نیستین، تو که نشستی سر جات، سرسره هم که هیچوقت تکون بخور نیست، تابم که فقط صندلیهاش میان و میرن، فقط من بیچاره یا سر در هوام یا پا در هوا...، کاشکی کسی میاومد منو جابهجا میکرد!»
باد که گفتوگوی آنها را میشنید، چند بار فوت کرد به شاخهها و گفت: «باور کن زور من همین قدره.»
چرخ و فلک، سر به سر باد گذاشت وگفت: «راست میگی؟ اِی کلک! پس کی بعضی وقتها در و پنجرهها رو محکم میکوبه به هم و دیوارها رو میلرزونه؟»
باد، دور خودش چرخی زد و گفت: «در و پنجرهها سبکن، اما الاکنگ، سنگینه، زور میخواد.»
الاکلنگ آهی کشید وگفت: «خوش به حال باد! هر جا بخواد میره، هرکار بخواد میکنه. مثل ما نیست که مجبور بشه یه جا بشینه و تکون نخوره.»
باد، زد پشت یکی از صندلیهای تاب و آرام زمزمه کرد: «نه بابا... وقتی بچهها نباشن، هیشکی دل و دماغ نداره.»
سرسره که تا حالا ساکت بود، آهی کشید و گفت: «راست میگی، این پارک، این آپارتمان... اصلاً این دنیا بدون بچهها صفا نداره.»
دیگر کسی حرفی نزد و همه رفتن توی فکر.
چند دقیقهای گذشت، ناگهان صدای قارقار چند کلاغ سکوت را شکست. باد از جا پرید و گفت: «فهمیدم.»
تاب و سرسره با هم گفتند: «چی چی رو؟»
باد جواب داد: «این که چه جوری الاکلنگ رو جابهجا کنیم.»
تاب و سرسره دوباره گفتند: «خب چهجوری؟»
باد گفت: «با کلاغپر.»
این بار چرخ و فلک قژقژ کرد و با تعجب گفت: «کلاغپر؟»
باد رو به بالا اوج گرفت و گفت: «آره، کلاغپر.» و پیچید دور و بر چند کلاغ که روی بلندترین شاخهها نشسته بودند...
بعد از چند لحظه کلاغها پایین پریدند و روی نردههای نارنجی پارک نشستند. یکی از آنها اشاره کرد به الاکلنگ و با صدای کلفتی گفت: «اینو باید تکون بدیم؟ فکر نکنم اگه من و جد و آباد قارقاریها هم جمع بشیم کافی باشه!»
باد گفت: «حالا شماها سعیتون رو بکنین شاید بشه.»
کلاغ صدا کلفت خندید و گفت: «باشه، قبول.» بعد پرید و رفت نشست روی پای در هوا ماندهی الاکلنگ، دوستانش هم آمدند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. کلاغها زدند زیر خنده، الاکلنگ عصبانی شد و داد زد: «زهرقار! به چی میخندین؟ اگه شما رو هم چند روز پا در هوا و سر و ته نگه دارن خنده که چه عرض کنم قار قار کردن هم یادتون میره.»
کلاغ صداکلفت، آرامتر گفت: «عزیز من! این که تقصیر ما نیست، خواستیم کمکی بهت بکنیم، خب زورمون نرسید.»
الاکلنگ آهسته گفت: «معذرت میخوام! آخه شما نمیدونید چه سرگیجهای گرفتم از بس اینجوری موندم. کاشکی میشد یکی از این بر و بچهها میاومد و یه کمی سوارم میشد تا حالم بهتر شه!» هنوز حرفش تمام نشده بود که یه چیز سیاه افتاد روی پاهایش و کلاغها را فراری داد.
الاکلنگ با دستپاچگی پرسید: «ای وای! این چیه؟ سیاهه، ولی تکون نمیخوره. نکنه کلاغِ مردهاس؟»
باد با خنده گفت: «نه، نترس بابا. کلاغ نیست، کلاه آقای نگهبانه.»
کلاغ صداکلفت گفت: «خب چرا آوردی انداختیش اینجا؟ فکر کردی این کلاه، از منِ کلاغ سنگینتره؟»
باد دوباره خندید و گفت: «نه، از شماها سبکتره؛ اما شاید بتونه مشکل الاکلنگ رو حل کنه.»
سرسره پرسید: «آخه مگه میشه؟» یه کلاه چهجوری میتونه این تیکه آهن رو، تکون بده؟»
باد، ُسر خورد روی سطح براق سرسره و گفت: «اون نه، ولی صاحبش میتونه.»
کلاغها که چیزی از حرف باد نفهمیده بودند با منقار باز، پریدند و از آنجا دور شدند. همه خسته بودند و زیر سایهی سکوت، چشم دوخته بودند به کلاه لبهدار آقای نگهبان که باد گذاشته بود روی پای الاکلنگ و رفته بود.
ساعتی گذشت. هوا خنکتر شده بود. خورشید هم داشت کمکم قل میخورد و میرفت پشت کوه.
گروهی از ساکنین آپارتمان مثل هر روز برای هواخوری آمدند و روی نیمکتهای پارک نشستند و شروع کردند به گل گفتن و گل شنیدن. آقای نگهبان که صدای خندهی همسایهها را شنیده بود، لبخند برلب از اتاقکش بیرون آمد و رفت پیش آنها؛ اما نیمکتها پر بودند و او جا برای نشستن نداشت.
خواست برود، صندلی داخل اتاقک را بیاورد که چشمش افتاد به کلاه لبهدار مشکیاش.
باعجله رفت تا برش دارد. «حاجی» که از ساکنین مُسن و مهربان آپارتمان بود با صدای بلند گفت: «آقای نگهبان نرو، بیا بشین جای من. میخوام یه کمی قدم بزنم.»
آقای نگهبان که از پیدا شدن کلاهش خوشحال بود گفت: «ممنون! شما بشینید. اینجا هم بد نیست. سایهاس من هم مینشینم رو به روتون.»
و بعد نشست روی پای الاکلنگ و آن را سر و ته کرد.
سرسره و تاب و چرخ و فلک، هورا کشیدند و الاکلنگ بعد از مدتها، قژقژ خندید. باد هم که از خوشحالی پر درآورده بود وزید و وزید.
آقای نگهبان با ذوق گفت: «حاجی بیا اینجا. نمیدونی چه باد خنکی میآد!»
حاجی بلند شد و رفت نشست روی سر الاکلنگ و دوتایی شروع کردند به بازی و بلندبلند خندیدن.
صدای خندهی آنها، بقیه را هم به کنار وسایل بازی کشاند. دو نفر بیمعطلی سوار تاب شدند و پنج نفر هم با عجله در صف سرسره ایستادند. دو- سه نفر هم سوار چرخ و فلک شدند.
آنها در حین بازی هی به هم نگاه میکردند و از خنده ریسه میرفتند. حاجی که مثل آقای نگهبان نمیتوانست دل از الاکلنگسواری بکند در حال خنده، بریده بریده گفت: «تازه میفهمم چرا نمیشه این بچهها رو از وسایل بازی جدا کرد.»
آقای نگهبان هم در تأیید حرف حاجی با خنده گفت: «پس تا بچهها سرگرم امتحاناتشون هستن ما هم میتونیم یه کم بچگی کنیم و عصرها برای بازی بیاییم اینجا. هرکی موافقه، بلند بگه: «بعله.»
حاجی زودتر از بقیه داد زد:«با اجازهی نوههام و بزرگترای مجلس بعله.»
همه بلند بلند خندیدند؛ حتی الاکلنگ، سرسره، تاب و چرخ و فلک.
باد صدای خندهی آنها را به گوش بچهها رساند و بچهها هم که حالا وقت استراحتشان بود یکی یکی به جمع پدربزرگها پیوستند.
ارسال نظر در مورد این مقاله