سراغی از او بگیر


تو بخواب! خدا بیدار است. او هر شب به ستاره‌ها می‌گوید ورّاجی نکنند و برای تو لالایی می‌گوید و تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی چه شد که چشمانت سنگین شد!

تو بخند! خدا می‌گرید. او گاهی اشک‌هایش را برایت می‌فرستد و تو را سیراب می‌کند تا به یادش بیفتی و تو با چتر زیر اشک‌های خدا قدم می‌زنی تا مبادا اشک‌های خدا خیست کند.

تو بایست! خدا می‌دود. او گاهی آن‌قدر میان درختان و موهای تو می‌دود تا شاید به یادش بیفتی و تو خودت را میان بادگیرها گم می‌کنی، تا خدا به تو نرسد.

تو دراز بکش! خدا می‌ایستد. او در برابر آفتاب برای تو سایه می‌شود و از میان برگ‌هایش به تو میوه می‌دهد. باز هم حیف! تو گاهی میوه‌های خدا را له می‌کنی و حتی او را با اره قطع می‌کنی!

تو بترس! خدا شجاع است. او گاهی تو را در آغوش می‌گیرد و در گوشت به آرامی زمزمه می‌کند نترس فرزندم! و تو گاهی دل خدا را می‌شکنی، سرش داد می‌زنی و به حرفش گوش نمی‌دهی.

تو بشکن! خدا چسب می‌زند. او سال‌هاست که بندانداز ماهری شده و خوب می‌داند چطور چینی دل آدم‌ها را بند زند و تو بی‌توجه به او سنگ می‌گیری و شیشه‌ی دل آدم‌ها می‌شود هدفت!

می‌فهمی! من مثل تو نیستم.

من مهربانی‌ها‌ی خدا را گاهی می‌شمارم. زیاد است. خیلی زیاد! و وقتی به من می‌گویند که چند تا دوستش دارم، مثل همیشه انگشت کم می‌آورم. اگر می‌بینی این‌جایم به خاطر این است که سال‌ها پیش دستان خدا را گم کردم و پایانم این‌جا شد؛ امّا تو گوش کن! یک بار هم به خاطر خدا سراغی از او بگیر و به او خسته نباشید بگو!
CAPTCHA Image