آسمانه/کوچه مسجد


صدای زمان
در کلاس درس نشسته‌ام. مرغ فکرم پرواز می‌کند و از همه‌جا می‌گذرد. برگه‌ی امتحان زیر دستم است. هر یک از سؤال‌ها را که می‌خوانم فکر می‌کنم اولین‌بار است که به چشمم می‌خورد، اصلاً آشنا نیستند. در این فکرها هستم که نیم‌نگاهی به بیرون از پنجره‌ی کلاس دارم.
مدرسه سر خیابان است، رفت و آمد ماشین‌ها آزاردهنده است. صدای موتورها، افتادن آهن، بوق ممتد ماشین‌ها اعصابم را خرد می‌کند.
صدای همه‌چیز در مغزم منعکس می‌شود و در سر و صدا و هیاهوی خیابان گم شده‌ام، که گذر زمان را احساس نمی‌کنم.
معلم می‌گوید: «10 دقیقه بیشتر وقت ندارید. سؤالی جا نیفته. حواست کجاست خانم؟» و من هنوز از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که اگر درس را خوانده بودم، مشغول جواب دادن به سؤال‌ها بودم و هیچ‌یک از این صداها توجهم را جلب نمی‌کرد و در آن صورت فقط صدای گذر زمان را می‌شنیدم.
CAPTCHA Image