دزدهای شالم

نویسنده


شالم، شهر خیلی کوچکی است. آنقدر کوچک که اگر کوچک‌تر از آن می‌بود، همه به عنوان یک دِه آن را می‌شناختند. شالم با این‌که خیلی کوچک بود، اما خیلی مشهور بود و شهرتش به خاطر مردم احمقی بود که در آن زندگی می‌کردند. این شهر با شورایی اداره می‌شد که هفت پیر دانا در آن بودند و به مشکلات مردم رسیدگی می‌کردند. اهالی شهر مشکلاتشان را به این پیران دانا می‌گفتند و آنها برای حل مشکلات جلسه تشکیل می‌دادند. پیران دانا معمولاً هفت شبانه‌روز با هم مشورت می‌کردند و سرانجام چنان راه‌حل درخشانی پیدا می‌کردند که همه را به حیرت می‌انداختند. مردم هم که از پیران دانا قدردانی می‌کردند، می‌گفتند: «چنین راه حل هوشمندانه‌ای در شهری مانند شهر شالم پیدا می‌شود.»

مثلاً یک بار در سراسر شالم برف آمد و شهر را آنقدر زیبا کرد که هیچ‌کس دوست نداشت حتی جای پاهایش روی برف‌ها بماند. پیران دانا قانونی وضع کردند که بچه‌ها دیگر نباید پیاده به مدرسه بروند. در عوض والدین‌شان آنها را روی دوش خود می‌گذاشتند و به مدرسه می‌بردند.

هیچ‌کس نمی‌تواند سالی را فراموش کند که خامه‌ی ترش در شالم نایاب شد! بهارِ خشکی بود و گاوها شیر کمی می‌دادند. عید گلریزان در راه بود؛ عیدی که حتماً باید در آن خامه‌ی ترش با شیرینی آورده می‌شد. مردم نمی‌دانستند از کجا و چطور خامه‌ی ترش تهیه کنند و به همین دلیل مشکل را به پیران دانا گفتند. هفت پیر دانا، هفت شبانه‌روز با هم مشورت کردند و سرانجام به راه حلی هوشمندانه دست پیدا کردند که  فوری به صورت قانون درآمد. آب، که در چاه‌های شالم به قدر کافی وجود داشت، باید خامه‌ی ترش نامیده می‌شد و به خامه‌ی ترش باید آب گفته می‌شد. با این راه حل، در هر خانه‌ای یک بشکه پر از خامه‌ی ترش وجود داشت و عید گلریزان بدون خامه‌ی ترش برگزار نشد.

به خاطر همین راه حل‌های خردمندانه بود که مردم شالم پیران دانایشان را به اندازه‌ی شهرشان دوست داشتند. مردم واقعاً علاقه‌مند بودند که شهرشان در هر زمینه‌ای پیشرفت کند. جلسه‌های بی‌شماری برای بحث درباره‌ی پیشرفت شهرشان برگزار می‌کردند. هر بار که می‌شنیدند شهر یا دهکده‌ای چیزی دارد که شهر آنها ندارد، فوری جلسه‌ای برگزار می‌کردند تا راه حلی برای به دست آوردن آن چیز پیدا کنند. از اینها گذشته، هر چیزی که برای شهرهای دیگر خوب بود برای شهر آنها هم خوب بود. حالا می‌توانید تصور کنید که چقدر هیجانزده شدند وقتی شنیدند خیابان‌های بعضی از شهرهای دیگر چراغ دارند و خیابان ایشان شب‌ها هم روشن است. چه فکر خوبی! با روشن شدن خیابان‌ها مردم در شب‌هایی که نور ماه وجود نداشت راهشان را گم نمی‌کردند، یا پایشان به سنگ‌ها گیر نمی‌کرد و زمین نمی‌خوردند یا به هم تنه نمی‌زدند و مجبور نمی‌شدند از یکدیگر معذرت بخواهند. مانند همیشه، جلسه‌ای برگزار شد تا ساکنان شالم بتوانند امکان گفتگو درباره‌ی روشن کردن خیابان‌های شهرشان را در شب پیدا کنند. جلسه با ریاست هفت پیر دانا برگزار شد که در یک ردیف نشسته بودند و پیشانی‌هایشان را می‌خاراندند و به ریش‌هایشان دست می‌کشیدند. هرکس که آنها را می‌دید به راحتی می‌توانست بفهمد که مغزهایشان به شدت در حال کار است. وقتی پیران دانا مشغول سبک و سنگین کردن فکرهایشان بودند، یکی از آنها بلند شد، ایستاد و گفت: «من پیشنهادی دارم.»

بقیه با هم پرسیدند: «چه پیشنهادی؟»

پیر دانا برای دیگران توضیح داد که چراغ‌های خیابان برای هر شهر کوچکی مانند شالم گران‌قیمت هستند و آنها باید پول زیادی برای این‌کار بپردازند. بقیه هم سر تکان دادند و با او موافقت کردند.

پیر دانا پرسید: «این پول از کجا خواهد آمد؟»

همه به هم نگاه کردند و ساکت ماندند. واقعاً این پول از کجا قرار بود بیاید؟ معلوم بود که این پول را نمی‌شد از پس‌اندازی که برای فقرا کنار گذاشته بودند، خرج کنند. همه دوباره با این نظر هم موافقت کردند.

پیر دانا سپس یادآوری کرد که ماه، بدون هیچ هزینه‌ای، بیشتر شب‌ها در آسمان می‌درخشد و شالم و خیابان‌هایش را روشن می‌کند؛ اما بعضی از شب‌ها در آسمان نیست و همه جا تاریک است. همه باز هم با او موافقت کردند.

پیر دانا دستی به ریشش کشید و گفت: «پس ماه را بدزدیم و آن را وادار کنیم هر شب برای ما بدرخشد.»

- ماه را بدزدیم؟ ماه را بدزدیم؟

مردم با تعجب به پیران دانای شهرشان خیره شدند و بعد هم به یکدیگر نگاه کردند. چه پیشنهاد هوشمندانه‌ای! چرا این فکر قبلاً به ذهن کسی نرسیده بود؟ همه دور پیر دانا جمع شدند و او را به خاطر این فکر بکر تحسین کردند. او هم شروع کرد به توضیح دادن نقشه‌اش. او پیشنهاد کرد همه تا شبی که ماه به صورت قرص کامل در آسمان می‌درخشد، صبر کنند. در آن شب می‌توانند ماه را بدزدند و در جایی نگه دارند تا هر وقت احتیاج دارند، از آن استفاده کنند.

مردم از خوشحالی شروع به دست زدن کردند و فریاد کشیدند: «این راه حل فقط به فکر یک نابغه می‌رسد.»

بعد هم به یکدیگر تبریک گفتند که فقط یک شالمی می‌تواند چنین نقشه‌ی بی‌نظیری از خود بروز دهد.

گرفتار کردن ماه، ساده‌ترین قسمت نقشه بود؛ چون هیچ‌کس از آن نگهبانی نمی‌کرد. باید ماه را از آسمان پایین می‌کشیدند که باز هم باید از خود ابتکار نشان می‌دادند؛ اما با وجود هفت پیر دانا و باهوش این مشکل کوچکی بود که نباید نگران می‌شدند. معلوم بود که این مشکل را هم به راحتی از سر راه برمی‌داشتند. اصلاً جای نگرانی نبود.

بنابراین همه منتظر شبی شدند که قرص ماه در آسمان کامل شود و تمام و کمال بدرخشد. بشکه‌ای را پر از آب کردند و آن را در وسط میدان دهکده گذاشتند. هفت مرد قوی هم انتخاب شدند تا کنار بشکه بایستند. همین که ماه از روی بشکه گذشت و نور آن در آب افتاد، هفت مرد قوی که منتظر چنین لحظه‌ای بودند، فوری درِ بشکه را بستند. بعد هم درِ بشکه را با میخ محکم کردند و برای این که کسی نتواند ماه را از بشکه بیرون بیاورد، آن را مهر و موم کردند. حالا راضی و خوشحال از نتیجه‌ی کارشان بشکه را به کلیسا بردند و در اتاقی دربسته نگه داشتند.

چند شب گذشت. ماه دیگر در آسمان دیده نمی‌‌شد و خیابان‌های شالم تاریک شدند. اهالی شالم باز راهشان را گم کردند. پایشان به سنگ‌ها گیر می‌کرد و زمین می‌خوردند. یکدیگر را نمی‌دیدند و به هم تنه می‌زدند و مجبور می‌شدند از هم عذرخواهی کنند. حالا وقتش رسیده بود. پیران دانا برای مردم سخنرانی کردند و همگی به طرف کلیسا راه افتادند. بیرون کلیسا بعضی از اهالی باهوش شالم تمام نردبان‌های شهر را جمع کردند و با طناب آن‌ها را به هم بستند. بعد هم با هم جر و بحث کردند که چه کسی ماه را به آسمان بگذارد. داخل کلیسا مردان دانا مهر و موم بشکه را شکستند و درِ آن را برداشتند. تمام کسانی که در کلیسا بودند انتظار داشتند چشم‌هایشان بر اثر نور ماه کور شود، اما همین که درِ بشکه باز شد، جز آب در آن چیزی ندیدند. اثری از ماه نبود. ولوله‌ای بین مردم افتاد و هرکس چیزی می‌گفت. چه کسی جرأت کرده ماه را بدزدد، آن هم از داخل کلیسا؟

پیران دانا فوری جلسه‌ی اضطراری تشکیل دادند و بعد از هفت روز و هفت شب مشورت تصمیم گرفتند برای بار دوم ماه را بدزدند و این بار از آن بیشتر مراقبت کنند تا کسی نتواند آن را بدزدد.

و اگر هنوز شهر شالم وجود دارد به این دلیل است که مردم آنجا هنوز سعی می‌کنند ماه را بدزدند!
CAPTCHA Image