جاده‌ی ابریشم در خانه‌ی ما!

نویسنده


«جاده‌ی ابریشم پلی ارتباطی که شرق و غرب را به یکدیگر متصل می‌کرده است. تاجران از این جاده کالاهایی مثل پارچه‌های ابریشمی، ادویه‌جات...»

سرم را برمی‌گردانم و از پنجره‌ی کلاس بیرون را نگاه می‌کنم.

دستم را زیر چانه‌ام زده بودم و کله‌‌ام کج شده بود. زمزمه می‌کردم: «جاده‌ی ابریشم... ابریشم...»

آخه این ابریشم چی بوده که از اون قدیم ندیم‌ها این همه خاطرخواه داشته است. یک سری آدم بزرگ که حتماً عاقل هم بوده‌‌اند زندگی و کار و خانواده‌ی‌شان را ول می‌کردند و با زحمت زیاد چند تا بسته جنس بار شتر می‌کردند و راهی سفر می‌شدند. خوب می‌نشستید همان ولایت خودتان مثل اجدادتان شخم می‌زدید و شما هم مثل بقیه‌ی نسلتان کشاورزی و دامداری می‌کردید... ابریشم...

آخه ابریشم چه جور کالایی بوده که با هزار عزت و احترام از این کشور به آن کشور می‌بردند و به پادشاهان هدیه می‌دادند. حتماً به نازکی بال مگس و به سبکی پر و به زیبایی الماس بوده است.

- سهرابی! حواست کجاست؟ جاده‌ی ابریشم از چند کشور از جمله ایران می‌گذشته...

با تشر معلم دوباره به کلاس برگشتم.

چند روزی بود که از این فکرها بیرون آمده بودم. مثل وقتی که راجع به مریخ می‌شنوی، شگفت‌زده می‌شی. آرزو می‌کنی کاش یک بار پایت را روی آن بگذاری، ولی چون می‌دانی دست‌یابی به این آرزو کلاً محال است، پس به قسمت خاطرات فراموش‌شده‌ی مغزت می‌سپاری‌اش.

اما یک روز وقتی زنگ تفریح داشتم از خوردن آخرین قطعه‌ی باقیمانده‌ی شکلاتم نهایت لذت را می‌بردم، شنیدم مونا گفت: «آره، یک کارخونه‌ی بزرگ ابریشم.» اسم کارخانه‌ی ابریشم که به گوشم خورد از تعجب خشکم زد. مثل این‌که شنیده باشم دریای بستنی! به طرف مونا رفتم. وارد حلقه‌ی دخترانی شدم که با چشمان گرد و دهان باز دور تا دور مونا ایستاده بودند و به حرف‌های مونا گوش می‌دادند.

- بابام می‌گه این بزرگ‌ترین کارخانه‌ی این شهره. الآن دو روزه که توی این کارخونه مشغول کار شده. اون مسؤول میلیون‌ها کرم کوچیکه! می‌گه کرم‌ها خیلی کوچیکن. به اندازه‌ی یک دونه‌ی برنج!

مدتی طول کشید تا سخنرانی مهم و کوبنده‌ی موناخانم به پایان رسید. او به ندرت مرکز توجه بود و مطمئناً از این فرصتی که به دست آورده بود به راحتی نمی‌گذشت. اون دختر منزوی و درس‌نخوانی بود که هیچ‌وقت کسی به او توجه نمی‌کرد. اکثر بچه‌ها یادشان می‌رفت که او هم عضو کلاس ماست.

تا آن روز رابطه‌ی من هم با او به چند کلمه محدود شده بود که حتماً آن هم از سر اجبار بوده است.

ولی ابریشم چیزی نبود که بتوانم از آن بگذرم.

زنگ تفریح که تمام شد کیفم را برداشتم رفتم کنار میز مونا:

- می‌شه من کنارت بنشینم؟

کمی جابه‌جا شد.

- باشه.

آن ساعت ریاضی داشتیم و برعکس سایر زنگ‌های ریاضی زجر نکشیدم، چون حواسم به دو چیز نبود؛ معلم و علامت‌هایی گنگ و گچی که روی تخته حک می‌کرد.

برخلاف تصورم کلاس به پایان رسید، چون من همیشه زنگ ریاضی فکر می‌کنم دنیا به پایان می‌رسد و من رنگ زندگی سالم بعد از زنگ ریاضی را نخواهم دید.

خلاصه کلی از خوراکی‌هایم را به مونا دادم، چند تا از بهترین برچسب‌هایم را و پاک‌کن نازنینی را که جایزه گرفته بودم. بدتر از همه این بود که با چهره‌ای مهربان و صبور و آرام سؤال‌های درسی او را جواب می‌دادم و توی درس‌ها کمکش می‌کردم. البته آن‌قدر هنرمندانه نقش یک دوست مهربون را بازی کردم که هیچ‌کس به این رابطه‌ی مصنوعی و زودگذر شک نکند. گرچه بقیه‌ی بچه‌ها چپ‌چپ من را نگاه می‌کردند وقتی من را می‌دیدند در گوش یکدیگر چیزهایی پچ‌پچ می‌کردند.

خلاصه چند روزی از دادن هدایا و خوراکی‌ها و بذل و بخشش‌های بی‌دریغ من نسبت به دوست‌جون عزیزم گذشت. به نظرم حالا مونا آن‌قدر شرمنده شده بود که هر خواهشی که از او داشته باشم برآورده کند.

- موناجان، اگه می‌شه، یعنی اگه برات ممکنه، البته اصلاً نمی‌خوام به زحمت بیفتی، حالا اگه نشد هم عیبی ندارد. اصلاً ولش کن.

- نه بگو... بگو دیگه چی شده؟

- گفتی بابات مسؤول کرم‌های یک‌روزه است دیگه.

- آره.

- خب من خیلی دلم می‌خواد کرم‌های ریز و کوچولوی ابریشم رو ببینم. برای همین هم... اگه... یعنی...

- خب این‌که کاری نداره به بابام می‌گم فردا برات چند تا بیاره.

باورم نمی‌شد به این راحتی قبول بکنه. آخ که چقدر بیخودی وقت و هزینه و دانشم را هدر داده بود! البته خودم را دلداری دادم که: حتماً به خاطر همین بخشش‌ها به این راحتی قبول کرده است.

روز بعد کمی دیر به مدرسه رسیدم. سریع رفتم و کنار مونا نشستم.

- سلام.

- سلام. چرا این‌قدر دیر اومدی؟

- دیر شد دیگه.

- بیا ببین چی آوردم.

بعد دست کرد توی جامیزی. سرم را پایین آوردم، چون مونا جوری رفتار می‌کرد که انگار بقیه نباید چیزی بفهمند. بعد خیلی بااحتیاط یک جعبه کفش دخترانه را از توی میز بیرون آورد.

- کفش؟ ولی من که کفش نخواسته بودم.

- مونا آرام درِ جعبه را باز کرد. سرم را پایین‌تر بردم و یک عالمه کرم کوچک و ریز و لطیف و نازک را دیدم که روی پوششی از برگ توت به شدت در پیچ و تاب بودند.

***

ای بابا آدم از دست شما صبح جمعه هم آسایش نداره.

بابا همان‌طور که غرغر می‌کرد کفش‌هایش را لخ‌لخ روی زمین می‌کشید و از در بیرون می‌رفت. همیشه همین‌طور بود. هیچ محبتی را بدون غرغر کردن انجام نمی‌داد.

دلم نمی‌خواست روز تعطیلش را خراب کنم، ولی چاره‌ای نبود. برگ‌های توت توی جعبه تمام شده بود و کرم‌ها گرسنه بودند. شب قبل تا دیروقت بیدار مانده بودم و با هیجان زیاد وول خوردن آنها را تماشا می‌کردم. آنها یکسره و بدون هیچ استراحتی می‌خوردند و می‌خوردند. احساس می‌کردم صدای‌شان را می‌شنوم که تند و تند می‌گویند: خنجو خنجو خنج... خنجو خنجو خنج...

***

خلاصه کار هر روزه‌ی بابا این شده بود که برود و از درخت‌های توت توی کوچه برگ بکند. کرم‌ها روز به روز بزرگ‌تر می‌شدند. آن‌ها به سرعت می‌خوردند و به شدت رشد می‌کردند. همزمان با این تغییر بابا جعبه‌ی بزرگ چوبی‌ای برایم آورد و مامان دم به دقیقه می‌گفت: «اَه... اَه... درش را ببند دلم به هم خورد!»

کرم‌ها خوردند و خوردند و بزرگ و بزرگ‌تر شدند؛ چون غذای‌شان برگ بود، فضولات‌شان بوی بد نمی‌داد و من می‌توانستم آن‌ها را توی اتاق نگه‌داری کنم. هر روز با عجله از مدرسه به خانه می‌آمدم و به سرعت بالای سرشان می‌رفتم و از دیدن آن‌ها لذت می‌بردم که چطور با ولع و بدون خستگی برگ می‌خورند.

**

خلاصه یواش یواش بزرگ و بزرگ‌تر شدند. یک روز بعضی از آن‌ها را می‌دیدم که گوشه‌ای از جعبه آرام گرفته بودند و دور خود تارهایی می‌تنیدند. واقعاً شگفت‌زده شده بودم. این‌ها ابریشم بود. ابریشم نرم و نازک شیشه‌ای مانند. بعضی از کرم‌ها تارهایشان به رنگ سبز بود، بعضی به رنگ سفید، بعضی زرد و همه رنگ‌هایی بودند کم‌رنگ و ملایم. ابریشم... از همان‌هایی که شاهزاده‌ها و سلاطین داشتند. یک شب تا نیمه‌های شب بیدار ماندم و آنها را می‌دیدم که چطور پیله‌ی‌شان را کامل می‌کنند. جایشان خیلی تنگ بود و از سر و کول هم بالا می‌رفتند. انگار دوست نداشتند کنار هم پیله درست کنند. چند شاخه‌ی خشک داخل جعبه گذاشتم تا گوشه‌ی چوب‌ها تار بتنند. احساس کردم ملکه‌ای هستم که دارم بر کارگاه ابریشم‌بافی قصرم نظارت می‌کنم. آن‌قدر در خیالات غرق شدم، تا این‌که همان‌طور خوابم برد.

***

از مدرسه که آمدم دیدم مامان عصبانی جلو درِ حیاط ایستاده بود، دستش را به کمرش زده بود و چپ‌چپ نگاهم می‌کرد.

- سلام.

- سلام... اتفاقی افتاده؟

- از صبح رفته بودم خونه‌ی عزیز.

- حالش خوب بود.

- آره. سلامت رو هم رسوند، ولی انگار وقتی خونه نبودم اتفاق‌هایی افتاده! مثل این‌که دیشب نگهبان کرم‌ها یادش رفته که درِ جعبه را بگذارد.

آه، کیفم از دستم افتاد. به سرعت وارد خانه شدم و به سمت اتاق رفتم. مادر کیفم را برداشت و دنبالم آمد و بلند بلند می‌گفت: «دیگه از دست کارهای تو خسته شدم. این‌ها دیگه چی بود که آوردی توی خونه و زندگی نازنین من؟ سقط شده‌ها توی تمام سوراخ سمبه‌ها رفتند. می‌رم رختخواب بچینم دستم می‌خوره به یک جونور شل و سرد و بی‌خاصیت. می‌رم از توی کابینت کاسه بردارم یک جونور زشت و سفید جلو روم پیچ و تاب می‌خوره. رو قوطی نخود و لوبیا، توی کمد لباس‌ها، لای کتاب‌ها پشت پرده‌ها...

متأسفانه همه‌ی حرف‌های مادر درست بود. البته منهای توصیف‌های زشتش، چون کرم‌ها به نظرم تحسین‌برانگیز بودند. مخصوصاً که حالا با ابهت هم شده بودند. همه جا پر شده بود از کرم و پیله و ابریشم.

مامان هم مثل من شگفت‌زده شده بود از تنیدن پیله‌ها. البته شگفت‌زدگی او با حالت تهوع و نوعی انزجار همراه بود. همه‌ی خانه به هم ریخته بود. لباس‌ها و رختخواب‌ها روی زمین، چند تا کاسه و بشقاب شکسته کف آشپزخانه و حبوبات درهم و پخش.

چند روزی طول کشید تا همه‌ی‌شان را پیدا کردم. البته آنهایی را که خیلی مخفی نشده بودند. بعضی‌های‌شان کنج یک دیوار ردیفی تار تنیده و جاده درست کرده بودند. باید خوشحال می‌شدم با دیدن جاده‌ای ابریشمی، ولی چون روی سقف بودند نمی‌توانستم خوشحال باشم، چون کارم را سخت‌تر می‌کرد. وقتی توی جعبه بودند نمی‌دانستم این قدر تعدادشان زیاد است، ولی حالا کاملاً به کثرتشان پی برده بودم.

شب‌ها وقتی می‌خوابیدم احساس می‌کردم دست‌پرورده‌های ریز و نازنیم دارند از سر و کولم بالا می‌روند. توی کلاس فکر می‌کردم زیر مانتو و شلوارم در حال پیچ و تاب خوردن هستند. بعد از آن موقع همیشه سر درس جاده‌ی ابریشم سرم گیج می‌رفت و بی‌حال می‌شدم.

***

البته ناگفته نماند، چون من قاتل نبودم با نهایت عصبانیتی که از آن بی‌تربیت‌ها داشتم آن پیله‌ها را توی انبار نگه داشتم تا پروانه‌های‌شان از توی آنها درآمدند. درِ انبار را هم باز گذاشته بودم تا پرواز کنند به سمت آزادی و طبیعت و بروند برای آنهایی تخم بگذارند که هنوز به ابریشم و کرم ابریشم علاقه دارند.

پیله‌های خالی را هم برای یادگاری نگه داشتم. تا اگر روزی کسی آرزوی دیدن ابریشم را داشت به او نشان بدهم تا بدون دردسر لمسشان کند و دیگر خودش و خانواده‌اش را به این همه مصیبت گرفتار نکند. البته تا امروز هیچ علاقه‌مندی به من مراجعه نکرده است. گویا تنها علاقه‌مند به دیدن این ابریشم نازنین، خود من بوده‌ام.
CAPTCHA Image