مدیریت زمان

نویسنده


فردا یک امتحان دارم، پس‌فردا یک امتحان خیلی سخت، سه روز بعد هم یک امتحان خیلی سخت‌تر!

تازه عصرها هم باید بروم باشگاه ورزشی و برای مسابقه‌های آخر ماه تمرین کنم. هفته‌ای دو روز هم کلاس زبان دارم. البته این‌ها که به خودی خود اشکالی ندارند، اما وقتی مامان بگوید: «کمی خانه را مرتب کن، بیا سبزی پاک کنیم.» دیگر طاقتم تمام می‌شود و آه و ناله سر می‌دهم: «چرا این‌قدر کار سر من بی‌نوا می‌ریزید. مگه من ربات هستم؟ اگر ربات هم بودم تا الآن با این خرده فرمایشات شبانه‌روزی شما تمام پیچ و مهره‌هایم از هم پاچیده شده بود.»

نمی‌دانم چرا گاهی به هیچ‌کدام از کارهایم نمی‌رسم. البته شاید به خاطر این باشد که مدت زیادی جلو تلویزیون و کامپیوتر می‌نشینم.

این مشکل من نیست و اکثر دوستان و آشنایان هم‌سن و سالم درگیر مشکل «کمبود وقت»اند.

***

کمی زودتر از خانه بیرون آمدم، تا کمی زودتر از شروع برنامه به سینما برسم تا مبادا لحظه‌ای از شروع فیلم را از دست بدهم.

توی ماشینی نشستم و به راننده گفتم:‌«میدان کاج.»

راننده به آرامی فرمان را می‌چرخاند و به آهستگی دنده عوض می‌کرد و با خونسردی می‌راند. گفتم: «آقا من عجله دارم، جای مهمی باید بروم، لطفاً کمی سریع‌تر، ساعت شش باید میدان کاج باشم.»‌آرام گفت: «نگران نباش! من هم همان‌جا ساعت شش کلاس دارم، خیالت راحت. به خاطر خودم هم که شده به موقع می‌رسیم.»

کنجکاو شدم: کلاس؟ یعنی یک راننده توی این سن و سال می‌تواند علاقه‌مند به ثبت‌نام در چه کلاسی باشد؟

- شما چه کلاسی می‌روید؟

- کلاس درس، مدرسه‌ی ابتدایی.

چه جالب! توی ذهنم میز و نیمکت‌هایی را تصور کردم که پشت هرکدام چند دانش‌آموز بزرگ‌سال نشسته‌اند.

به نظرم آمد مدرسه‌ی آن‌ها باید از فیلم آن شب هم جالب‌تر باشد، در ضمن روز بعد می‌توانستم به سینما بروم و فیلم را ببینم.

من هم به مدرسه‌ی میدان کاج رفتم.

***

خانه‌ی اصغرآقا در یکی از روستاهای اطراف شهر ماست. البته روستای‌شان تا شهر فاصله‌ی  زیادی ندارد. او مسافرهای بین شهر و روستا را جابه‌جا می‌کند.

در دوران کودکی تا اوایل کلاس دوم ابتدایی درس می‌خواند، اما بعد از آن به سر کار می‌رود تا هم درآمدی داشته باشد و هم به اقتصاد خانواده‌اش کمک کند.

مدتی قبل، از طریق چند نفر از دوستانش با یک کلاس نهضت سوادآموزی آشنا می‌شود و با اینکه بیش از 40 سال سن دارد، تصمیم می‌گیرد ادامه‌ی تحصیل بدهد.

***

چه مشکلی در زندگی‌تان باعث شد که شما جای خالی درس خواندن را احساس کنید و در این سن و سال به فکر درس خواندن بیفتید؟

- همیشه از اینکه نتوانسته بودم درسم را ادامه بدهم ناراحت بودم، اما وقتی در بانک نمی‌توانستم فرم‌ها را پر کنم و یا اینکه برای کارهای روزمره‌ام حتی نمی‌توانستم یک چک را بنویسم، خیلی ناراحت می‌شدم. من همیشه مجبور بودم چک‌ها و فرم‌های بانکی را به خانه بیاورم و همسرم آن‌ها را تکمیل کند؛ چون خانه‌ام از شهر دور بود، گاهی رفت و آمد برای پر کردن فرم‌ها واقعاً خسته‌ام می‌کرد. همیشه دنبال فرصتی بودم تا درسم را ادامه دهم.

شروع به تحصیل چه تأثیری در زندگی شما داشت؟

- اعتماد به نفسم خیلی بالا رفته است.

تصمیم دارید تا کی به درس خواندن ادامه دهید؟

- تا دکترا.

این جمله را که می‌گوید بقیه‌ی هم‌کلاسی‌هایش می‌خندند، اما من می‌دانم با این پشتکاری که دارد این آرزو چندان هم دور از ذهن نیست.

با وجود اینکه شما پدر هستید، شاغل هستید و باید یک خانواده را اداره کنید، درس‌خواندن در زندگی‌تان مشکل خاصی را به وجود نیاورده؟

نه... اصلاً، من از پدر و مادرم هم نگه‌داری می‌کنم و به کارهای آن‌ها و خواهر و برادرهایم هم رسیدگی می‌کنم؛ اما با وجود همه‌ی این مسائل، برنامه‌ام را طوری تنظیم می‌کنم که عصرها به کلاس بیایم.

فکر می‌کنید درس‌خواندن شما چه تأثیری روی فرزندان‌تان دارد؟

- من برای بچه‌هایم سرویس گرفته‌ام تا آن‌ها بتوانند به مدرسه بروند و درس بخوانند. از وقتی من درس می‌خوانم آن‌ها هم انگیزه‌ی‌شان بیشتر شده است. گاهی شب‌ها کنار هم می‌نشینیم و هر سه تکالیف‌مان را می‌نویسیم. آن لحظه‌ها واقعاً برای همه‌ی ما شیرین است.

چه زمان‌هایی از درس خواندن خسته می‌شوید؟

- زمانی که درس سختی داشته باشیم و نتوانم آن را یاد بگیرم کمی دل‌سرد می‌شوم.

از اینکه سن معلم‌تان از سن شما خیلی کم‌تر است ناراحت نمی‌شوید؟

- نه این که مهم نیست. من از همسرم، دخترم و گاهی از پسرم که دانش‌آموز ابتدایی است، در درس‌هایم کمک می‌گیرم. مهم این است که یک چیز جدید یاد بگیرم.

اگر کسانی را ببینید که هنوز درس نخوانده‌اند به آن‌ها چه می‌گویید؟

- بی‌سوادی بد چیزی است بیایید درس بخوانید، شاید قبلاً درس‌خواندن خیلی مهم نبوده، اما الآن باید خیلی چیزها را بلد باشی، در این دوران لازمه‌ی زندگی‌مان است.

***

از کلاس بیرون می‌آیم. توی پیاده‌رو قدم می‌زنم. تابلو سردر سینما را می‌بینم و خیره می‌شوم و به تصویر بازیگران خندان روی آن.

خوب که فکر می‌کنم می‌بینم تا آخر عمر وقت دارم فیلم فرداشب سینما را تماشا کنم.

باید خودم را برای امتحان و مسابقه‌های آخر ماه آماده کنم، راستی باید کمی هم اتاق را مرتب کنم و سبزی‌ها را پاک...
CAPTCHA Image