بالاتر از زیارت

نویسنده


گرمای آفتاب کلافه‌ام کرده بود. نگاهی به پشت سرم کردم و گفتم:

- چرا این‌قدر آهسته می‌آیی؟ من که به راه آشنا نیستم. تو باید جلوتر از من حرکت کنی.

سعید ایستاد: «هیس... می‌شنوی؟... صدای پاها را می‌شنوی؟»

گوش‌هایم را تیز کردم: «نه، من چیزی نمی‌شنوم...»

- چرا... چرا... کاروانی در نزدیکی ماست. خوب اطراف را نگاه کن.

هر دو به اطراف خیره شدیم. سیاهی از دور توجّهم را جلب کرد: «آن طرف... سعید، آن‌جا را ببین.»

- بله... بله... حتماً کاروانی هستند که برای حج می‌روند. راه بیفت، باید همراه‌شان شویم.

بعد افسار شتر را چرخاند و پا به پهلوی شتر کوبید.

***

در را که باز کردم، آفتاب از لای در به کف اتاق تابید و اتاق را روشن کرد.

- سعید... خوابی؟ این چه موقع خواب است؟ چرا برای نماز نیامدی؟

سعید چشم‌هایش را باز کرد و آرام گفت:

- نتوانستم بیایم.

- چرا؟ حالت خوب نیست؟ بیمار شدی؟

ظرف آب را از گوشه‌ی اتاق برداشتم و پرسیدم: «می‌توانی به مدینه بیایی؟»

- نه، من نمی‌توانم...

آب را به دهانش نزدیک کردم.

- حالا که تا مکه آمده‌ایم و حج را انجام داده‌ایم... حیف است تا مدینه به زیارت فرزند رسول خدا(ص) نرویم... تا فردا صبح صبر می‌کنیم، شاید حالت خوب شود...

***

سعید ناله‌ای کرد و رواندازش را کنار زد.

- سعید... سعید... می‌توانی تا مدینه بیایی؟ راه زیادی نیست، ولی اگر دیر حرکت کنیم، به شب می‌خوریم.

سعید چشمش را به زحمت باز کرد:

- می‌بینی که حالم خوب نیست. نمی‌توانم حرکت کنم... تو هم نرو... پیشم بمان تا حالم کمی بهتر شود.

- ولی... ما تا این‌جا آمده‌ایم. کاروان چند روز دیگر حرکت می‌کند. باید تا دیر نشده به مدینه به زیارت امام صادق(ع) بروم.

- می‌خواهی مرا تنها بگذاری؟

- کاش می‌توانستی با من بیایی، ولی اگر من نروم شاید سال‌های بعد هم نتوانم به مکه بیایم و ایشان را ببینم! تا مدینه راه زیادی نیست، زود برمی‌گردم. به کاروان می‌سپارم مراقبت باشند.

- امّا تو همسفر و همراه منی...

سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: «امیدوار بودم که بعد از زیارت خانه‌ی خدا، فرزند رسول خدا را هم زیارت کنم. حالا به خاطر بیماری تو... نه... نه نمی‌توانم از زیارت امام صادق(ع) بگذرم.»

روانداز سعید را مرتب کردم و گفتم:

- من باید به مدینه بروم... دعا می‌کنم زودتر خوب شوی...

درِ خانه‌ی امام که باز شد، هیجان‌زده وارد خانه شدم. خدمتکار جلوتر از من به راه افتاد. نزدیک درِ اتاق که رسیدیم، صدای امام از داخل اتاق می‌آمد. پرسیدم: «امام مهمان دارند؟»

خدمتکار گفت:

- بله، خیلی از حاجیان بعد از مراسم حج برای دیدار امام می‌آیند.

با دستش به داخل اتاق اشاره کرد و گفت: «بفرمایید داخل!»

داخل شدم، سلام کردم و بین حلقه‌ی جمعیّتی که در اتاق بود نشستم. فکر کردم: «خدا را شکر که دیدار امام نصیبم شد. اگر این فرصت را از دست می‌دادم، معلوم نبود سال بعد بتوانم برای حج خودم را به مکه برسانم.»

چند لحظه بعد به یاد سفارش‌هایی که دوستانم کرده بودند، افتادم. سلام‌هایی که به امام رسانده بودند و سؤال‌هایی که خواسته بودند تا از امام بپرسم. نفس عمیقی کشیدم. دهانم را باز کردم که...

ناگهان صدای امام در گوشم پیچید:

«اگر تو کنار بستر دوست همسفرت بمانی و از او پرستاری کنی، نزد خدای بزرگ بهتر از زیارت مرقد شریف رسول خدا(ص) است.»
CAPTCHA Image