وقتی الکی می‌ترسیم!


اعتراف می‌کنم که گاهی‌وقت‌ها با تاریک شدن هوا یه کمی ترس می‌ریزه ته دلم. مثلاً برای دستشویی رفتن مشکل پیدا می‌کنم. آخه دستشویی‌مون بیرون توی حیاطه. وقتی از دستشویی میام بیرون چنان با سرعت به طرف اتاق می‌دوم که بابام می‌پرسه چی شده کی دنبالت انداخته؟ وقتی به درِ اتاق می‌رسم با خوشحالی پشت سرمو نگاه می‌کنم و دلم می‌خواد به اون چیزایی که ازشون می‌ترسیدم دهن‌کجی کنم و بگم دیدید دوباره هیچ‌کاری نتونستید بکنید.

اگر هم چراغ‌ها خاموش باشن و همه خوابیده باشن، دیگه مجبورم مزاحم مامانم بشم تا همراهم بیاد. البته بعضی وقت‌ها هم بابام باهام میاد، ولی تمام راه اصرار می‌کنه که ببین هیچی نیست. آخه از چی می‌ترسی؟ من که 50 سالمه تا حالا چیز ترسناکی توی زندگیم ندیدم، تو هم نمی‌بینی!

من به این نتیجه رسیدم که نه من دست از ترسیدن برمی‌دارم و نه بابام دست از نصیحت کردن.

همه‌ی این‌ها رو گفتم که یه چیز دیگه بگم. می‌خوام بگم تازگی‌ها نظرم عوض شده.

به نظر من اگه به دلایل ترسیدن فکر کنیم می‌بینیم بعضی وقت‌ها جهل باعث ترسمون می‌شه. مثلاً وقتی می‌خواهیم به یه جای تاریک وارد بشیم، می‌ترسیم؛ چون نمی‌دونیم اونجا چیه. حالا اگه چراغو روشن کنیم دیگه نمی‌ترسیم؛ چون نور به ما کمک می‌کنه تا نسبت به اطرافمون آگاهی پیدا کنیم.

اما توی حیاط خونمون که کاملاً برامون آشناست چرا می‌ترسیم؟

می‌گن موقع ترسیدن توی بدنمون، هورمون آدرنالین ترشح می‌شه تا به ما کمک کنه در مواقع لزوم، به سرعت، عکس‌العمل نشون بدیم. مثلاً فرار کنیم... اما وقتی الکی می‌ترسیم و هورمون آدرنالین بی‌جهت توی خون ما ترشح می‌شه، فقط اعصاب ما رو ضعیف‌تر، و ما رو ترسوتر می‌کنه.

الکی ترسیدن، فقط نشون می‌ده که قلب و اعصابمون در اثر وسوسه‌های شیطانی که همون فکرهای ترسناک هستند، ضعیف شدند. باید با اطمینان و آرامش اعصابمون رو تقویت کنیم.

راستش دیشب وقتی دوباره بی‌جهت از سایه‌ی لباس خودم روی دیوار ترسیدم، از خودم بدم اومد. با خودم فکر کردم مگه نه این‌که دو تا فرشته طرف چپ و راست ما هستند که شبانه‌روز با ما هستند و اعمال ما رو ثبت و ضبط می‌کنن. مگه نه اینکه فرشته‌های زیادی اطراف ما هستند که تدبیر امور ما رو به دست دارند و هر کدوم کاری رو به عهده دارن.

از همه مهم‌تر، مگه نه اینکه خود خدا همه‌جا هست و آنقدر به ما نزدیکه که به قول قرآن از رگ گردن هم به ما نزدیکتره؛ یعنی خدا حتی توی جسم و توی دل ما هم هست و حتی از احساسات و فکر و خیال ما هم خبر داره؛ پس با وجود این همه فرشته و با وجود خود خدای بزرگ دیگه چرا می‌ترسیم؟ من که تصمیم گرفتم امشب دلمو به دریا بزنم و وقتی همه خوابیدن برم توی حیاط و بدون اینکه به چیزی فکر کنم به آسمون خیره بشم و با خدا حرف بزنم. البته بعضی وقت‌ها هم از این کارها کردم، اما حواسم به این چیزها نبوده. فقط اگه یه دفعه یادم می‌افتاد که ممکنه چیزهای ترسناکی اطرافم باشه اون موقع دیگه وضع فرق می‌کرد؛ اما حالا دیگه می‌خوام این وضعیت رو تغییر بدم. فکر می‌کنید موفق بشم؟ من با شناختی که از خودم دارم مطمئنم که موفق می‌شم.

CAPTCHA Image