دلنوشته
پا بر کوچههای خاطرات گذشتهام میگذارم. سر برگرداندم و غریبهای آشنا را دیدم. از دور صدایم میکرد و به هایهای گریههایم میخندید.
او از من دل کنده و رفته بود؛ اما هنوز در خاطرات من حضور داشت و من با خاطرات تلخ و شیرین در فکرم با او زندگی میکردم؛ فکر و زندگیِ رؤیایی، آری، از تمام مهر و محبتها.
آه... که همهاش رؤیایی بیش نبود. او رفته بود و من نیز باید باور میکردم؛ باور رفتنش را.
او رفته بود و مرا تنها گذاشته بود. تنها در کنار ساحل ناآرام به رؤیاهای دروغین میاندیشیدم.
دریا هم ناآرام بود، مثل من؛ گویی دنیا زندگی را از او گرفته بود؛ گویی دنیا داشت جان او را میگرفت و دریا جان میداد.
او هم از تمام زندگی خسته بود. حرفهای دروغین، زندگی دروغین و در آخر رؤیاهای دروغین ناتمام.
مریم فقیه- قم
ارسال نظر در مورد این مقاله