کوچه گنبد کبود/ قصه‌ی پُردروغ


ظهر‌، پیش از زنگ‌، به مدرسه رسیدم‌. داخلِ کلاس‌، دو‌– سه تا از بچه‌ها‌، روی نیمکت‌ها‌، نشسته بودند‌. چند تایی هم در راهرو با هم حرف می‌زدند‌، و بقیه‌، در حیاط بازی می‌کردند‌.

رفتم نزدیکِ تابلو‌، دست به سینه ایستادم‌؛ گردن کشیدم و گفتم‌: «می‌تونید حدس بزنید پنج‌شنبه کجا رفته بودم؟»

الهه که داشت دمِ سطل‌، مدادش را می‌تراشید‌، گفت: «باز رفتی سینما‌.» پشتِ چشم‌، نازک کردم و گفتم: «نه‌، این دفعه رفتم تئاتر‌.»

من‌، خیلی دوست داشتم‌، بروم و فیلم تماشا کنم‌؛ اما هر بار که می‌گفتم‌، مامان می‌گفت: «بلیت سینما‌، گرونه‌؛ من و تو اگه بخوایم بریم‌، دستِ کم‌، دو برابرِ درآمد روزانه‌ی بابا باید خرج کنیم‌.»

من هم خواب‌هایی که شب‌ها می‌دیدم‌، با آب و تاب‌، برای همکلاسی‌هایم‌، تعریف می‌کردم و می‌گفتم در سینما دیده‌ام‌!

در یک چشم به هم زدن‌، همه دورم جمع شدند‌. الهه با التماس گفت: «زود تعریف کن‌، چی دیدی‌.»

و من تعریف کردم: «توی یک شهر دور سَر و کله‌ی غولی پیدا شد‌، که نوزادهای شهر را می‌دزدید‌. از محله‌ی یک پیرزن‌، بیش‌تر از بقیه‌ی جاها‌، بچه برد‌. پیرزن که مادرهای غصه‌دار را می‌دید‌، برادرهایش را به جنگ غول فرستاد‌؛ اما بعد از مدتی‌، معلوم شد باهاش همدست شدند‌. بعد پسرهای پیرزن رفتند‌، اما باز خبر آمد که نوکرِ غوله شدند‌. پیرزن‌، این دفعه تصمیم گرفت‌، خودش برود سراغش‌. آن وقت خودش را داخلِ یک کدو تنبل‌، مخفی کرد و قِل خورد تا به خونه‌ی غوله رسید‌. غوله مانده بود از کجا این کدو توی خانه‌اش پیدا شد‌، که چنگال‌هایش رفت توی آن و پیرزن را دید‌. چشمش که به او افتاد‌، خیلی عصبانی شد‌.»

بچه‌ها با حیرت نگاهم می‌کردند‌. بعضی‌های‌شان از هیجان‌، آبِ دهان‌شان‌ را تندتند‌، قورت می‌دادند‌.

ادامه دادم: «مبارزه شروع شد‌. وقتی زن جلو می‌رفت‌، اطرافش روشن می‌شد‌. وقتی نوبت به دیو می‌رسید‌، صحنه تاریک می‌شد‌. بالأخره پیرزن‌، توی یک فرصت مناسب‌، شیشه‌ی عمر دیوه را زد زمین‌. غول دود شد رفت هوا و مردمِ شهر از شرش راحت شدند‌.»

یکی گفت: «این طور که می‌گی‌، باید نمایش خیلی جالبی باشه‌. ما هم باید بریم ببینیمش‌.»

- دیگر روی صحنه نیست‌. تازه تهیه‌ی بلیتش که آسان نبود‌، دایی‌ام کلی سختی کشید و این در و آن در زد و دوست و آشنا دید تا گیرش آورد‌.

هفته‌ی پیش‌، تبلیغ تئاتری ویژه‌ی هم‌سن و سال‌های خودم را کفِ پیاده‌رو دیدم‌. فقط یک اجرای دیگر ازش باقی مانده بود‌. به مامان گفتم: «این که دیدنش مجانیه‌، من رو ببر ببینم‌.»

مامان‌، فوری مخالفت کرد و گفت: «پنج‌شنبه‌، باید بابات را ببرم امامزاده‌. اگه دیر بجنبم‌، دست‌فروش‌های دیگر جاهای خوب را می‌گیرند و بابات کلی مشتری از دست میده‌.»

حالا از این که توانسته بودم با یک داستان من‌درآوردی‌، این طور توجه همکلاسی‌هایم را جلب کنم و روی‌شان تأثیر بگذارم‌، احساس غرور می‌کردم‌؛ اما در عوض‌، زنگ‌های تفریح خیلی بِهِم سخت می‌گذشت‌؛ چون اگر به دروغ می‌گفتم مبلغ قابل توجهی پول توجیبی می‌گیرم‌، توقع داشتند مهمان‌شان کنم‌.

از طرفی دوست نداشتم بدانند خوراکی کمی همراهِ خودم به مدرسه می‌آورم‌، یا تنقلاتِ ارزان می‌خرم‌. به خاطر همین‌، از وقتی که آمده بودم این مدرسه‌، مجبور بودم زنگِ استراحت داخل صف دستشویی یا آب‌خوری وقت بگذرانم یا به بهانه‌ی سؤال از معلم‌، پشت درِ دفتر  بایستم‌.

آن روز الهه با گچ کفِ حیاط خط می‌کشید و چند نفر منتظر ایستاده بودند تا خانه‌بازی کنند‌. چند نفری هم مشغول بازی دستمال ابریشمی بودند‌. یک فکر جدید به سرم زد‌. رفتم زیرِ پله‌ها‌، روپوشم را بالا زدم و کنار صندلی‌ها و نیمکت‌های شکسته‌، خودم را جا دادم‌. سیبِ کوچکی که مامان برایم گذاشته بود‌، گاز زدم‌.

سر کلاس ریاضی‌، مُدام چشم‌های گشادشده و دهان‌های باز‌مانده‌ی دختر‌ها می‌آمد جلو چشم‌هایم‌. خیلی دلم می‌خواست باز قصه‌ای سرِ هم کنم که همه باور کنند و خوش‌شان بیاید‌. معلم روی تابلو چیزی می‌نوشت‌. کنارِ تابلو می‌ایستاد و توضیح می‌داد‌؛ ولی یک کلمه از حرف‌هایش حالی‌ام نبود‌. تَهِ خودکار را کرده بودم توی دهنم و زیرِ دندان‌هایم می‌چرخاندم‌. چوب کبریت‌های دسته‌شده‌، حرکتِ لب‌ها و دست‌های آموزگارمان را می‌دیدم‌؛ ولی هیچی نمی‌شنیدم‌. انگار جلوم پانتومیم اجرا می‌کرد‌.

بالأخره با آمدن ناظم‌، این فیلم صامت تمام شد‌.

دیرتر از بقیه به سالن رسیدیم‌. دانش‌آموزان کلاس‌های دیگر‌، پیش از ما در نمازخانه بودند و کمتر جایی برای نشستن پیدا می‌شد‌. یک روحانی جوان‌، روی صندلی نشسته بود‌. سرش را پایین انداخته بود و می‌گفت: «خیلی‌ها روز قیامت از صورت انسان خارج می‌شوند‌. کسی که دروغ می‌گوید‌، تهمت می‌زَنَد و سخن‌چینی می‌کند‌، فردای قیامت به شکل حیوان ظاهر می‌شود‌. از همین حالا تمرین کنید که دروغ نگویید‌؛ چون کذاب‌، دشمنِ خداست‌.»

همان‌طور که ایستاده بودم‌، خودم را چسباندم به دیوار: «یعنی خدا از من بدش می‌آید؟ یعنی حیوان می‌شوم؟»

عصر سرِ راه‌، با الهه رفتیم خرید‌. همه‌ی حواسم پیش حرف‌های حاج‌آقا‌ بود‌. داشتم به عاقبت دروغگو فکر می‌کردم‌، که ناگهان یک رُفتگر‌، جارو به دست‌، جلوم سبز شد‌. قبلاً آن مجسمه را ندیده بودم‌. پیرمرد بیچاره‌، حتماً عینِ من حرفه‌ای بوده که خدا سنگش کرده است‌.

الهه دستم را کشید و گفت: «چیه این‌قدر نگاه می‌کنی؟ بیا بریم‌، دیر می‌شه‌.»

با هم‌، بقیه‌ی راه را تا دم فروشگاه  «دنیای کودک» دویدیم‌.

پشت ویترین فروشگاه نگاهم ماند روی شاهکار «کارلو کلودی»‌. معلوم نیست بالأخره سر آدم دروغگو چه بلایی می‌آید‌. همان‌طور که مامان می‌گوید‌، خدا سنگش می‌کند‌، یا مثل پینوکیو‌، دماغش دراز می‌شود‌، یا عقوبتش می‌افتد به قیامت‌.

با حرف الهه از فکر آمدم بیرون: «چی شده؟ چیزی پیدا کردی؟» همان لحظه چشمم افتاد به یک کیف دستی پُر از پولک که دم ورودی مغازه‌، آویزان شده بود :«این رو بخر‌.»

- فکر می‌کنی‌، مناسب باشه؟

- آره‌، اتفاقاً فردا تولد دختردایی من هم هست‌. یک کیف شبیه همین را مامان خریده تا بهش هدیه بدهم‌.

وای، باز هم دروغ گفتم‌! دوباره خدا را ناراحت کردم‌.

من دایی نداشتم‌. بابا انگار‌، بی‌کس و کار بود‌. مامان هم که چندتایی قوم و خویش داشت‌، همگی ساکن شهر دیگری بودند‌.

موقع برگشت‌، هنوز به فرعی نرسیده بودیم که دیدم دختر صاحب‌خانه از سمت مقابل می‌آید‌. مرا که دید‌، لبخند ملیحی زد‌. نزدیک‌تر که شدیم‌، سلام کردم‌. با مهربانی جوابم را داد‌. رد که شدیم‌، دوستم گفت: «این خانم‌، چه‌قدر باوقار بود‌؛ چه ظاهر تمیز و قیافه‌ی جذابی داشت.»

- همه‌ی خواهرهایم همین طوری‌اند.

- خواهر‌ها؟

- آره‌، آخه خواهرمه! دانشجویه‌. چند وقت دیگه پزشک می‌شه‌.

کمی بعد از آمدنم به خانه‌، مامان داشت حیاط را جارو می‌کرد‌. من هم شیلنگ را دستم گرفته بودم‌. مادر هر جا را که جارو می‌کرد‌، فوری با آب می‌شستم که در خانه را زدند‌.

مادربزرگ الهه و چند تا زن و پیرزن دیگر پشت در بودند‌. شَستم خبردار شد که چه کار دارند‌. همه‌ی این آتش‌ها‌، از خبرگزاری الهه بلند می‌شد‌؛ ولی او که نشانی خانه‌ی‌مان را نمی‌دانست‌. بدجنس حتماً تعقیبم کرده بود‌.

مامان را صدا کردم و به روال چنین وقت‌هایی‌، رفتم داخل دستشویی‌. پا روی شیر آب گذاشتم و به کمک لبه‌ی پنجره‌، خودم را بالا کشیدم‌. یکی از درد پا و کمر می‌نالید و دیگری از سوزش معده‌.

مامان بعد از این که از ماجرا باخبر شد‌، گفت: «می‌دانید خانم‌ها‌، دخترم هنوز اجازه نداره کسی را مداوا کند‌. به سلامتی‌، سه‌– چهار ماه دیگه که بهش مجوز دادن‌، چشم!»

یکی از پیرزن‌ها‌، لنگان لنگان جلو آمد و گفت: «آمپول چی؟ بلده که به آقامون سوزن بزنه؟»

- ای وای خانوم‌جون‌، به نظر شما زشت نیست که یک دختر جوان‌، آن هم یک دکتر بعد از این به یک مرد آمپول بزند؟

اولین باری نبود که دروغ‌هایم کار دستم می‌داد‌؛ ولی این دفعه درد سرش‌، از همیشه بیش‌تر بوده‌؛ چون تا چند وقت دیگر دروغ‌هایی که درباره‌ی پدر و مادرم گفته بودم‌، رو می‌شد‌.

وقتی رفتند‌، منتظر بودم که مامان‌، نصیحت‌های همیشگی‌اش را شروع کند‌. حرف‌‌هایش را در چنین وقت‌هایی از حفظ بودم: «چرا این‌قدر دروغ میگی؟ خدا را خوش نمیاد‌.» اما این بار‌، ساکت ماند‌. شیلنگ را که روی زمین رها کرده بودم‌، برداشت و همه جا را شُست‌.

شب داشتم چند تا از چادرها و مقنعه‌هایی را که مامان دوخته بود و من بسته‌بندی کرده بودم‌، در ساک بابا می‌گذاشتم‌، که مامان صدایم کرد و گفت: «پاشو برو ببین خاله چی کارت داره‌.»

وقتی رفتم بالا‌، خاله‌ی دکتر‌، پشت میز کارش نشسته بود‌. تصمیم داشتم مثل آدم‌های باشخصیت در بزنم و اجازه‌ی ورود بگیرم‌؛ اما در کاملاً باز بود‌. مانده بودم چه‌طور‌، حضورم را اعلام کنم که خودش متوجه‌ی آمدنم شد‌. نگاهی کرد و بعد کتاب انگلیسی قطوری را که جلوش باز بود‌، بست و به طرفم چرخید‌.

فوری پرسید: «من چه نسبتی باهات دارم؟»

- دختر همسایه‌ی‌مان هستی‌.

- پس خواهرت نیستم؟

- دوست دارم بودی‌.

- ولی نیستم‌، درسته؟ یعنی هر چی که آرزو داری داشته باشی‌، به دروغ میگی دارم؟

 سرم را پایین انداختم و با بغض گفتم: «تو هم می‌خوای مثل مامان و آقای روحانی بگی که کار بدی می‌کنم؟»

- نه‌، این اتفاقاً یک صفت خوبه‌.

- خوبه؟

- بله‌، به شرطی که مثبت ازش استفاده کنی‌.

- مثلاً چه کار کنم؟

- قول میدی اگه راهش رو نشونت دادم حتماً بهش عمل کنی؟

خیلی محکم گفتم: «قول میدم‌.»

خانم دکتر گفت: «تو قوه‌ی تخیل بالایی داری‌، می‌توانی آن را صرف نوشتن داستان‌، کنی‌. مثلاً مارگارت میچل‌، نویسنده‌ی بر باد رفته به اعتراف خودش یک کلمه از هزار صفحه‌ای که نوشته‌، واقعیت نداشته‌.»

از جا بلند شد و یک کتاب خشتی از داخل قفسه‌ی کنار اتاق برداشت‌. هنوز یکی از بسته‌ها دستم بود‌. در تمام مدتی که باهام حرف می‌زد‌، سر پلاستیکش را گاز می‌زدم‌. آن را گرفت و کتاب را داد دستم‌.

اسم نویسنده را که روی جلد دیدم‌، از تعجب نزدیک بود غش کنم‌.

پس برای همین‌، مادرش را قانع کرد تا زیرزمین را با کرایه‌ی پایینی به ما اجاره بدهد‌. حالا هم هر فرصتی که پیدا می‌شد‌، از بابا  در مورد دنیای نابیناها‌، سؤال می‌کرد‌.

- راستی خاله‌جون‌، چی شد که نویسنده شدی‌؟

- می‌دونی‌، من هم که به سن و سال تو بودم‌، خیلی اهل دروغ بودم‌، اما همان روزها تصمیم گرفتم از این خصوصیتم‌، مُجاز استفاده کنم‌.

بهش چشمکی زدم و خودم را انداختم در بغلش و گفتم: «پس واقعاً خواهرمی‌.»

سعیده زادهوش□

 

CAPTCHA Image