نویسنده
نقد و بررسی رمان هایدی
اثر: یوهانا اشپیری
هایدی و پدربزرگش در دامنهی یکی از کوههای آلپ در سوئیس زندگی میکردند. کلبهی آنها چشماندازی به دره داشت و در مسیر باد کوهستانی قرار گرفته بود. سه درخت صنوبر کهنسال در پشت کلبهی آنها دیده میشد و هایدی از صدای غرش باد که شاخههای بلند و صنوبر را تکان میداد لذت میبرد.
هایدی زندگی خوشی داشت. تابستانها هر روز با پیتر که پسر کوچکی بود و بزچرانی میکرد، به قلهی کوه میرفت. هایدی اسم همهی گلها را میدانست و با همهی بزهای پیتر دوست بود.
زمستانها هایدی با پدربزرگش در خانه ماند و درست کردن قاشقهای چوبی، تعمیر میزها و صندلیها و دیگر مشغولیتهای او را میدید.
در این فصل گاهی وقتها بیشتر خودش را از دامنهی کوه پربرف بالا میکشید، هایدی را صدا میزد و او را نزد مادر و مادربزرگ کورش میبرد.
یک روز عمهی هایدی که در فرانکفورت زندگی میکرد به کلبهی آنها رفت و او را با خودش به فرانکفورت برد. فاصلهی فرانکفورت از آنجا خیلی زیاد بود.
طولی نکشید که هایدی در آن شهر از بین کسانی که به خانهی عمهاش رفتوآمد داشتند، دوستان فراوانی پیدا کرد. یکی از آنها دکتری بود که اغلب برای معاینهی کلارا- دخترعموی هایدی– که قادر به راه رفتن نبود، میآمد. از وقتی که کارش تمام میشد، تا از هایدی تعریف و تمجید نمیکرد، از آنجا بیرون نمیرفت.
در آن خانه، مادربزرگ کلارا به هایدی خواندن و نوشتن یاد میداد و هایدی وقتی که درسش تمام میشد پیش کلارا میرفت و برای او از زندگی گذشتهاش تعریف میکرد. کلارا که دختری زیبا و شیرین، اما بیمار و رنجور بود، از حرفهای او لذت فراوانی میبرد. هایدی برای کلارا بارها از پدربزرگش و پیتر و بزهای خوشحرکت و درختان صنوبر تعریف کرده بود. همیشه با افسوس میگفت: «آه! اگر تو فقط میتوانستی به آنجا بروی، میدیدی که چطور حالت خوب میشد و میتوانستی به خوبی گردش کنی. آه! اگر میتوانستیم با هم برویم!»
هایدی بیچاره آنقدر دلش برای کوهها و درههای اطراف کلبه تنگ شده بود که فکرش را هم نمیشود کرد. او در فرانکفورت بهجز برج بلند و طلایی کلیسا، چیز دیگری را نمیتوانست دوست داشته باشد؛ چون کسی نبود که او را در شهر به گردش ببرد. خانههای سنگی و خاکستری را که هر یکشنبه آنها را در سر راه کلیسا میدید، برایش جالب نبودند.
هفتهها گذشت و هایدی هر روز ضعیفتر و افسردهتر میشد.
یک روز دکتر پیر و مهربان به پدر کلارا پرخاش کرد و گفت: «چون شما هایدی را از کوهها و درههای سوئیس دور کردهاید آنقدر ضعیف و لاغر شده، شما باید فوری او را به خانهاش برگردانید؛ وگرنه به سختی مریض میشود.»
روز بعد چمدان هایدی را بستند.
هایدی و کلارا موقع خداحافظی از یکدیگر گریه کردند. هایدی گفت: «صبر کن؛ تو هم باید به زودی پیش ما بیایی و آن وقت میبینی که آنجا چهقدر زیباست. تو در کوهستانها نیروی از دست رفتهات را به دست میآوری.»
طولی نکشید که هایدی از جادهی کوهستانی که به خوبی با آن آشنا بود، بالا رفت و به کلبهی پدربزرگش رسید. پیش از آن که پدربزرگش متوجه آمدن او شود، هایدی دستهای خود را دور گردن او حلقه کرد و فریاد زد: «پدربزرگ، پدربزرگ! من به خانه برگشتهام و هیچ وقت از اینجا نمیروم!»
بعد هایدی از خانه بیرون دوید تا بزها را ببیند و صدای برخورد باد با شاخههای بلند و تنومند درختهای صنوبر را بشنود.
پس از آن هایدی با عجله از کوهها پایین رفت و خودش را به مادربزرگ پیتر رساند. مادربزرگ وقتی هایدی را دید و فهمید که او خواندن و نوشتن را هم یاد گرفته، از خوشحالی به گریه افتاد و چندبار صورت او را بوسید.
روزها میگذشت و هایدی در فکر این بود که یک روز هم بتواند کلارا را به آنجا ببرد.
هر روز حداقل شش بار به پدربزرگش میگفت: «ما باید کلارا را به اینجا بیاوریم، کلارا فقط در اینجا میتواند خوب شود و نیروی از دست رفتهاش را پیدا کند!»
سرانجام او به آرزویش رسید، یک روز یک دستهی کوچک از کوه بالا آمدند و کلارا را که به خوبی در پتو و لباسهای پشمی پیچیده شده بود، روی یک صندلی به بالای کوه آوردند.
کلارا وقتی هایدی را دید، چشمان صاف و آبیاش را که از خوشحالی میدرخشید، به او دوخت و گفت: «من میخواهم پهلوی تو بمانم. من چهار هفتهی تمام پیش تو و پدربزرگ و پیتر و بزها میمانم، بعد پدرم میآید و مرا به فرانکفورت میبرد.»
هایدی از خوشحالی نمیدانست چه کار کند و فقط به هوا میپرید.
هر روز پدربزرگ، کلارا را بغل میکرد و او را به محلی که پیتر بزهایش را برای چرا میبرد، میرساند و بعد او را روی علفهای سبز و نرم میگذاشت. آن وقت هایدی برای کلارا گل میچید و یا در کنارش مینشست و اسم همهی بزها را به او یاد میداد.
کلارا هر روز کاسهی بزرگی از شیر بز مینوشید و میگفت: «خیلی خوب است. این جا چهقدر گرسنهام میشود، در خانه که بودم اصلاً به غذا میلم نمیکشید.»
و پدربزرگ به کلارا میگفت: «این به خاطر هوای سالم کوهستان است.»
وقتی که آقای سسمن برای بردن کلارا از کوه بالا رفت به جای دختر بیمار و ناتوان سابقش، کلارای قدبلند، خندهرو و لپ قرمز را دید که قدمزنان در حالی که دست در دست هایدی انداخته بود به طرف او میرفت.
پدر کلارا که اصلاً انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت دوید و او را در آغوش گرفت و فریاد زد: «چطور ممکن است؟ چطور ممکن است؟»
و هایدی هم با خوشحالی دور آنها به رقص درآمد و با آواز گفت: «میدانستم که این کوهها او را خوب میکند! میدانستم که این کوهها او را خوب میکند!»
***
داستان هایدی، دختر روستایی در روستایی در سوئیس، نام یک رمان اثر «یوهانا اشپیری» (Johanna Heusser) نویسندهی سوئیسی است. این رمان به زندگی دختر نوجوانی میپردازد که در آلپ سوئیس نزد پدربزرگ خود زندگی میکند. این داستان نخستین بار در سال 1880 در قالب کتابی با نام «برای بچهها و آنهایی که بچهها را دوست دارند» نوشته شد. دو کتاب دنبالهی این داستان به نامهای «هایدی بزرگ میشود» و «بچههای هایدی» نوشته شده است.
رمان هایدی، با دیدی روانشناسانه به نگارش درآمده است. داستان مناسب، شخصیتهای دوستداشتنی، زندگی ساده و سالم خانوادهها، دوستی و فداکاری و در نهایت مهربانی و عشق از ویژگیهای شاخص داستان خانم یوهانا اشپیری است که میتوان از آن نام برد. در این داستان خواننده شاهد مسائل روانشناسانهی کودکان و بزرگسالان، سیستم آموزش و پرورش و مخالفت پدربزرگ به رفتن هایدی به مدرسه، دلتنگی هایدی به کوهستان و آزادی و هوای تازهی آنجا، انس و الفت و ارتباط دوستی و مهربانی شخصیتهای داستان با یکدیگر از نشانههای مثبت داستان است که ناخودآگاه حس خوبی به خواننده میدهد.
خانم «یوهانا اشپیری» در 12 ژوئن 1827 در هیرزل سوئیس در یک خانوادهی پرجمعیت متولد شد. در سال 1852 با وکیلی به نام برنهارد ازدواج کرد که ثمرهی ازدواج آنها پسری به نام برنارد بود.
اولین کتاب او به نام «برگ در مزار» در سال 1871 منتشر شد و در سالهای بعد داستانهای دیگری برای بزرگسالان و کودکان نوشت. در میان آثارش کتاب هایدی با موفقیت بسیار از سوی خوانندگان مواجه شد.
کتابهای هایدی از معروفترین آثار ادبیات سوئیس در جهان به شمار میروند. این اثر، افزون بر شهرت جهانی، در ایران نیز بسیار مشهور است. هایدی تا کنون به پنجاه زبان زندهی دنیا و در حدود 20 بار به زبان فارسی ترجمه و منتشر شده است. تا کنون فیلمها، مجموعههای تلویزیونی، انیمیشنها و بازیهای ویدیویی زیادی بر پایهی داستان هایدی ساخته شدهاند. همچنین یک منطقهی توریستی در سوئیس به نام «هایدی لند» نامگذاری شده است.
از مهمترین فیلمهای سینمایی به تصویر کشیده شده میتوان به 1920 (فردریک تامسون / آمریکا)، 1937 (آلن دوان / آمریکا)، 1952 (لوئیجی کومنسین / آمریکا)، 1968 (دلبرت مان / آمریکا)، 1993 (رودرس مایکل ری / آمریکا)، 1995 (توشیوکی هیروما / آمریکا)، 1998 (آلن جاسپون / آلمان)، 2001 (مارکوس امبودن / آلمان)، 2005 (پل مارکوس / انگلیس) اشاره کرد.
«یوهانا اشپیری» نویسندهی داستانهای کودکان بود که بیشتر به خاطر نگارش رمان هایدی مشهور است. او در سال 1884 بر اثر یک حادثهی دلخراش همسر و تنها فرزندش را از دست داد و از آن زمان با نوشتن داستانهای بسیار به انجام کارهای خیریه پرداخت.
«یوهانا اشپیری» در 7 ژوئیه سال 1901 در زوریخ سوئیس چشم از جهان فرو بست. در سال 2001 همزمان با یکصدمین سالگرد درگذشت خالق رمان هایدی، سکههای یادبودی به ارزش 20 فرانک سوئیس از طرف انجمن ادبی سوئیس منتشر و همچنین به احترام او تمبر پستی یادبودی چاپ شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله