روزی روزگاری/عاقبت حقه‌بازی

نویسنده


باز هم مثل همیشه خلیفه در کنار دوست صحرانشین خود نشسته بود، گل می‌گفت و گل می‌شنید. ندیم او وقتی پا به قصر گذاشت و آن دو را با هم دید، دوباره دلش پر از خشم شد و بر صورتش اخم افتاد. او به دوستی خلیفه و آن مرد صحرانشین حسادت می‌کرد. چشم دیدن این‌که آن دو در کنار هم بنشینند و ساعت‌ها غرق در حرف زدن بشوند را نداشت.

مرد صحرانشین تا نگاهش به ندیم افتاد با خوش‌رویی گفت: «بیا در کنار ما دوست عزیز! چرا آن‌جا تنها ایستاده‌ای؟»

ندیم که مثل هیزم گُرگرفته‌ای شده بود جواب داد: «نه، من باید به کارهای حضرت خلیفه برسم!»

بعد با عجله از آن‌جا خارج شد. خلیفه و دوست صحرانشین او از رفتار ندیم تعجب کردند. ندیم به اتاق خود رفت. جلو آیینه ایستاد و به قیافه‌‌ی خودش خیره شد. همه‌ی سر و صورتش خیسِ عرق شده بود. به چشم‌هایش خون افتاده بود و قلبش تاپ تاپ بلندی می‌کرد.

او به خودش می‌گفت: «من باید به حساب تو برسم آدم بدبخت بیابان‌نشین. من باید هر طور شده، تو را از بین ببرم تا شرت از این‌جا کم شود!»

ندیم در همان ساعت یک نقشه چید. فردای آن روز مرد صحرانشین را به خانه‌ی خود دعوت کرد و از او پذیرایی گرمی به عمل آورد؛ اما در پشت پرده، به آشپز خود دستور داد، در غذای او مقدار زیادی سیر بریزد. غلام‌هایش سفره‌ی رنگارنگ و بزرگی پهن کردند و مردِ صحرانشین مشغول خوردن شد. او وقتی از آن غذا خورد، دهانش بوی سیر گرفت. ندیم بعد از غذا از او عذرخواهی کرد و گفت: «دوست خوب من، اکنون غذایی سیر‌دار خورده‌ای و دهانت بو می‌دهد، بهتر است وقتی که با خلیفه روبه‌رو شدی، دورتر از او بنشینی و دستت را جلو دهانت بگیری و کم‌تر حرف بزنی؛ چون خلیفه از بوی سیر خیلی بدش می‌آید!»

مرد صحرانشین که برای چند روزی مهمان خلیفه بود، قبول کرد. ندیم بعد از آن مهمانی، با عجله پیش خلیفه رفت و گفت: «سرورم، دوست صحرانشین شما که ادعای دوستی با شما را دارد می‌گوید از بوی دهان خلیفه در عذاب است و مجبور است هنگام صحبت کردن با شما، دستش را جلو دهانش بگیرد... من از این حرف او خیلی بدم آمد، چه آدم قدرنشناسی است!»

خلیفه عصبانی شد و پرسید: «او این حرف‌ها را به تو زد؟ وای بر من، داشتم مار توی آستینم پرورش می‌دادم!»

ندیم از قصر خلیفه بیرون رفت. خلیفه خیلی زود دوست صحرانشین خود را صدا زد. مرد صحرانشین به خاطر توصیه‌ی ندیم، دست به دهان گرفت و به او نزدیک نشد. خلیفه عصبانی شد، بی‌آنکه حرفی بزند و فکری بکند، فوری کاغذ‌ی برداشت و دست به قلم شد. بعد روی آن کاغذ نوشت: «وقتی آورنده‌ی این نامه پیش شما آمد و نامه را به شما داد، گردنش را بزنید، خیلی زود!»

بعد نامه را بست، مُهر زد و دستِ او داد. مرد صحرانشین تعجب‌کنان پرسید: «این دیگر چیست سرورم؟»

خلیفه که حوصله‌ی حرف زدن نداشت گفت: «زود این نامه را ببر به حاکم سرزمین‌تان بده!»

مرد صحرانشین خوش‌حال و خندان راه افتاد تا از قصر خارج بشود. وقتی پا به حیاط گذاشت ندیم که در پشت ستون‌ها مخفی بود جلو دوید و پرسید: «چه شده، با این عجله به کجا می‌روی مرد؟»

مرد صحرانشین نامه را نشان او داد و گفت: «خلیفه از ادب و عمل من خوشش آمد. این نامه را به من داد تا به حاکم سرزمین‌مان برسانم! اما نمی‌دانم داخل آن چه چیزی نوشته است.»

ندیم با خودش فکر کرد: «نکند خلیفه از گناه او گذشته و با این نامه‌ می‌خواهد به او هدیه‌ی بزرگ و باارزشی بدهد. بهتر است خودم آن را بگیرم و ببرم!»

- ای مرد مهربان، من اسبی دارم که خیلی تندرو است؛ این نامه را به من بده تا زودتر به دست حاکم برسانم!

مرد صحرانشین که دل صاف و بامحبتی داشت قبول کرد. ندیم نامه را گرفت و با اسب تندروی خود به سرزمین او رفت و نامه را با عجله به حاکم داد. اما از بختِ بد او، حاکم جلاد خود را خبر کرد و...

سرانجام... خلیفه چند روزی بود که در فکر ندیم بود، اما او را در قصر نمی‌دید. این‌جا و آن‌جا از او سراغ گرفت؛ اما هیچ کس از او خبری نداشت. ناگهان سر و کله‌ی مرد صحرانشین در قصر او پیدا شد. خلیفه که از دیدن او شگفت‌زده بود پرسید: «پس چرا نرفتی، آن نامه‌ای که به تو دادم چه شد؟»

مرد صحرانشین قصه‌ی گرفتن نامه از سوی ندیم و رفتن او به سرزمین خودشان را برای خلیفه تعریف کرد. ناگهان فریاد خلیفه بلند شد: «ای وای...!»

خلیفه با ناراحتی ماجرای بوی بد دهان و آن نامه را برای او تعریف کرد. مرد صحرانشین هم با شنیدن این حرف، قصه‌ی مهمانی ندیم و بوی سیر را برای خلیفه گفت. چشم‌های خلیفه گشاد شد. فوری برخاست و دست بر شانه‌ی او گذاشت و گفت: «حالا می‌فهمم که حق آن ندیم بدجنس بود که خودش با پای خودش به سراغ مرگ برود!»

این قصه، بازآفرینی یکی از ضرب‌المثل‌های شیرین فارسی است که در کتاب امثال و حِکَم دهخدا آورده شده است.

CAPTCHA Image