نویسنده

فنجان مامان پر شده بود از حیوانات اهلی و وحشی. اسب بود که شیهه‌کشان می‌آمد و عشق می‌آورد و یا گاو که با باری از پول، خدمت‌مان می‌رسید.

به دقت توی فنجان را نگاه کرد.

- آقایی می‌بینم چهارشونه، سیبیلو، به نظر صبور می‌یاد!

مامان لبخند زد، چون عین بابا بود.

- جا افتاده است. شاید 40 یا 45 ساله باشه!

مامان گفت: «خب»!

- بالای سرش ماه می‌بینم. به زودی نامزد می‌کنه یا قصد ازدواج داره. دخترِ فکر می‌کنم 30 ساله باشه. واضح‌تر شد، چاق و سبزه است.

دقت کرد. فنجان را چرخاند.

- خودتون می‌شناسیدش، اول اسمش «ز». مثل زیبا، زهره.

مامان اخم کرد.

یک شتر خوشگل هم آرام آرام آمد و با تمام بار و بندیلش توی فنجان جا خوش کرد و این یعنی ما باید به زودی کوچ می‌کردیم و جابه‌جا می‌شدیم. به سلامتی همه‌چیز داشت جفت و جور می‌شد. بابا که با آن دختر ازدواج می‌کرد من و مامان هم باید از خانه می‌رفتیم. شتر کم بود، صدای شوم بال‌زدن جغد آمد. پیرزنی عینکی قدبلند که مدت‌ها بود توی زندگی ما سوسه می‌رفت و می‌خواست آن را مثل گرد و خاک به هوا بلند کند و از هم بپاشد، قرار بود تا دو وعده‌ی دیگر، دار فانی را وداع بگوید.

آبی به دست و پای مامان آمد.

- اول اسمش معلوم نیست؟

- نه، ولی بدجوری به تو و زندگیت نگاه می‌کنه! مواظبش باش.

به قسمت هندی فال رسیدیم. یک آقایی کنار فیل ایستاده بود و این یعنی همان آقا به مامان در انجام کاری دادگاهی کمک می‌کند. من نمی‌دانم کدام کلاغ از خدا بی‌خبری یک حلقه‌ی شکسته انداخت توی فنجان.

پرسید: «دختر داری؟»

مامان گفت: «بله، چطور مگه؟»

- نگاه کن!

مامان سرش را برد توی فنجان و به دقت نگاه کرد.

- یه حلقه‌ی شکسته نمی‌بینی؟

مامان گفت: «چرا چرا دیدم، خب یعنی چی؟»

- موهای دخترت کوتاهه؟

مامان گفت: «آره.»

- خب، خودشه کنارش اسب می‌بینم. داره عاشق می‌شه!

مامان با چشم‌غره نگاهم کرد.

یواشکی گفتم: «به خدا دروغ می‌گه. چرنده! به جون بابا راست می‌گم.»

اگر دایناسور دیده بود چه می‌گفت، لابد کار تمام فامیل صاف صاف بود و نسل ما، منقرض می‌شد. تعجب کردم. چرا اسب آبی، کرگدن، زرافه یا سوسک ندید؟

حیوانات اهلی به اصطبلشان، وحشی‌ها به جنگل و من و مامان هم با دو برگه پر از سرنوشت شوم یا خوبمان، به خانه برگشتیم.

***

حالا تن من، بابا، آن دختر چاق، پیرزن قدبلند و آن آقایی که کنار فیل ایستاده بود، گُر گرفته. مثل مورچه‌ها رفته‌ایم زیر ذره‌بین مامان!

***

چه قشقرقی به راه انداخته‌ایم!

بابا آرام نشسته و روزنامه می‌خواند.

داد می‌زنم: «من موبایل می‌خوام. همه‌ی همکلاسی‌هام، موبایل دارن. من مثل گداها هیچی ندارم.»

اصرار دارم مامان موبایلش را بدهد به من و او هم داد می‌زند که موبایل بچه‌بازی نیست و ...

به زور بابا را به گود می‌آوریم و مثل سه شخص متمدن به این نتیجه می‌رسیم، البته مامان ما را به این نتیجه می‌رساند که: «نه دست من، نه دست تو، دست بابات باشه.»

حالا بابا موبایلی دارد که به اسم مامان است. همیشه‌ی خدا هم در دسترس است. به جز دستشویی که اگر می‌شد باهاش آنجا هم برویم تا تنها نباشد، همه‌جا همراهی‌اش می‌کنیم. بابا راضی و خوشحال است.

 من هم به‌خاطر نقش خوبی که بازی کرده‌ام صاحب ساعتی می‌شوم که مدت‌ها چشمم دنبالش بود.

***

تازگی‌ها، مامان شده عین یک کارآگاه، انگشت کرده میان فامیل و دنبال پیرزنی می‌گردد که قدش بلند است و عینکی و خلاصه همان که قرار است به زودی بمیرد.

***

مامانت تعقیبت می‌کنه!

این را زهره روی کاغذ نوشته و داده دست به دست و میز به میز تا به من رسیده. قلبم تند تند می‌زند. دوباره نامه می‌آید.

- خبرای دیگه‌ای هم هست، می‌خوای؟ پول بده!

همه‌ی دخترهای فامیل که اول اسمشان «ز» است را بررسی می‌کنیم. بعضی‌ها ازدواج کرده‌اند، بعضی اصلاً در قید حیات نیستند، بعضی اصلاً ایران نیستند. بعضی‌ها هم لاغرند و فقط می‌ماند یک «ز» که آن هم زیبا دختر آقای محمدی، دوست بابا.

که هم چاق است و هم مجرد. هرطور شده باید او را ببینم.

مامان با مامان زیبا حرف می‌زند. البته از طریق تلفن. به او می‌گوید که من باید برای دانشگاه رفتن آماده شوم و یکی از آن وسایل آمادگی یادگیری زبان انگلیسی است. آیا زیباجان می‌تواند کمک من کند؟

- چرا که نه!

***

انگار می‌خواهیم برویم عروسی. کلی به خودمان رسیده‌ایم.

زیبا برای کار مهمی رفته بیرون و تا ده دقیقه ما منتظرش می‌شویم. وقتی می‌آید من و مامان از تعجب شاخ درمی‌آوریم.

عین نخ باریک شده. اگر باد بیاید صد در صد بین کاغذها و هرچه به هوا بلند کرده زیبا را هم با خودش می‌برد.

مامان خیلی خوشحال می‌شود. می‌پرد بوسش می‌کند. زیباجان بمیرم چقدر لاغر شدی. حتماً باشگاه می‌ری، آره؟

آموزش و فراگیری زبان منتفی می‌شود.

***

برمی‌گردیم خانه.

 مامان می‌پرسد: «فکر می‌کنی اون پیرزن مادرشوهر خالت نیست؟ بدری‌جان، از اون عوضی‌هاست!»

ولی من به این فکر می‌کنم که آن فالگیر یک اشتباه بزرگ کرده و اگر مامان همینطور ادامه بدهد و به حرف‌های آن خانم فالگیر گوش کند، آن آقایی که کنار فیل ایستاده بود کمک مامان که نه بلکه به بابا دارد کمک می‌کند تا با موفقیت از مامان جدا شود.

CAPTCHA Image