داستان/ بی‌تفاوت

نویسنده


کلید انداخت. نگاهش تاریکی را شکافت. کورمال، دست به دیوار کشید و کلید پشت در را زد. موج نور ضعیف به زوایای کور خانه سرکشید. خانه سردِ سرد بود. تنش بدجوری یخ زده بود. کیف مدرسه‌اش را پرت کرد گوشه‌ای و پیچید به سالن. زانو شکاند و بخاری را روشن کرد. شعله‌های آبی جان گرفتند و رقصیدند. دست‌هایش را گرفت بالای بخاری و نگه داشت. گرسنگی در وجودش بیشتر تنوره کشید. کار گرم کردن را نصف و نیمه رها کرد و تقریباً دوید. درِ یخچال را باز کرد و بست: «آه! باز هم ماکارونی!»

بی‌طاقت درِ ماکروفر را کشید و داخل را نگاه کرد: «اَه! باز هم ماکارونی!»

درِ هر دو ظرف مشابه را برداشت، بو کشید و مقایسه کرد. بیشتری را برای خودش برداشت. کارش بود. ماکروفر را گذاشت روی سه دقیقه و دکمه‌اش را زد. صدای غومب یکنواخت و گوش‌خراش ماکروفر که بلند شد سریع برگشت و از جیب کیف مشکی مدرسه‌اش سی‌دی را برداشت. بی‌اختیار لبخند محوی به لب‌هایش نشست. شتابزده رفت توی اتاق و کامپیوتر را روشن کرد. سی‌دی را در سی‌دی‌خوان گذاشت و منتظر نماند سی‌دی خوانده شود، برگشت آشپزخانه. هنوز یک دقیقه مانده بود، یک دقیقه‌ی لجباز! از آن دقیقه‌های بی‌خیال بود که خیال تمام شدن نداشت. حرکت معکوس و لاک‌پشتی 60 ثانیه‌ی ماکروفر به نظرش یک ساعت آمد!

ماکروفر که از صدا افتاد بی‌ملاحظه درش را باز کرد. بی‌هوا بخار گرم و بوی ماکارونی در دماغ و سرش پیچید. ظرف خودش را در سینی گذاشت و ظرف شیشه‌ای پیرکس کیوان را برگرداند توی یخچال. با پیاله‌ای ماست و چند تکه نان خشک فریزری تقریباً دوید به اتاق. هنوز فیلم روی صفحه نبود. نشست و با ولع شروع کرد به خوردن غذایی که دوست نداشت. هرچند ماکارونی تکراری حالش را بد می‌کرد، اما لقمه‌های کله‌گربه‌ای می‌گرفت. فیلم که آمد غذاخوردنش آرام‌تر شد، چون حواسش رفت به فیلم. انگار یک‌مرتبه گرسنگی‌اش سرکوب شد. قورت قورت، با سر و صدا آبی خورد و سینی را کناری گذاشت. پشت دستش را به لب‌هایش کشید. سپس، مثل فنر پرید و روبه‌روی کامپیوتر، روی صندلی جا خوش کرد. به او گفته بود فیلمش آخرِ ترس است. خودش عشق فیلم وحشت بود. از آن فیلم‌هایی که آدم را میخ می‌کند و همه‌ی فکرهای دیگر را از سر می‌اندازد! اما هنوز اول‌های فیلم بود و کاملاً گرم نشده بود که با صدایی آه از نهادش برخاست. کیوان بود.

نگاهش هراسان و سرگردان شد. تا آبی به سر و صورتش بزند و غذایش را گرم کند، هنوز چند دقیقه‌ای فرصت داشت.

چه‌قدر دلش می‌خواست کارش حالاحالاها طول بکشد یا حداقل بعد از قسمت‌های هیجانی فیلم مثل بختک بالا سرش ظاهر شود و داد بکشد: «پاشو برو دنبال درس و مشقت، ولش کنی پسره‌ی زبان‌نفهم، همه‌ی وقتش را پای کامپیوتر می‌گذراند!»

گوش به زنگ ایستاد. آخرین صحنه‌ی فیلم را قورت داد و مثل آدم تشنه‌ای که با چند قطره آب فقط لب‌هایش را خیس داده باشند، با بی‌میلی سی‌دی را بیرون کشید و خواست قایمش کند، اما دیگر دیر شده بود. کیوان سینی به دست بالا سرش ایستاده بود. با اخم و تخم و اشاره‌ی چشم و ابرو همان سؤال‌های مزخرف همیشگی را که با «پای کامپیوتر چه‌ می‌کنی؟» شروع می‌شد پرسید و همان حرف‌های تلخ و تند و شماتت‌بار همیشگی را تکرار کرد.

بخار گرمی از ماکارونی و خلال‌های سیب‌زمینی به هوا بلند می‌شد. قبل از این‌که صندلی‌اش را عقب بکشد، مثل گربه‌ای خطاکار سرش را پایین بیندازد و دور شود، به فکرش رسید احتمالاً کیوان باید دو دقیقه بیشتر غذایش را گرم کرده باشد و پیش‌بینی کرد: «با یک دو دقیقه‌ی اضافه رشته‌های ماکارونی حسابی له می‌شوند!»

***

کاوه تلویزیون را روشن کرد، اما نگاه نکرد، چون هنوز تمام حواسش به سی‌دی بود. کیوان را تصور کرد؛ خوش و سرحال با فیلمش حال می‌کند. ماکارونی هم بهش می‌چسبد! و دستش را آرام‌آرام روی دیواره‌های بخش نقره‌ای سی‌دی لغزاند.

به صفحه‌ی تلویزیون خیره شد. کانال‌ها را عوض کرد. هیچ‌کدام چشمش را نمی‌گرفت. نه، واقعاً حوصله‌اش را نداشت. مدام ذهنش به موقعیت کیوان می‌پرید. بدجوری حوصله‌اش سررفت. بدجوری حرصش گرفت. ناگهان‌- بدون درنظر گرفتن عواقب کارش‌- از جا پرید و همان‌طور که یکهو کیوان بالا سرش ظاهر می‌شد بالا سرش ظاهر شد. انگار کیوان پشت سرش هم چشم داشت. فوری فیلم را مخفی کرد و به طرفش برگشت: «این‌جا چه می‌کنی؟»

به نظرش آمد تکه‌ی آخر فیلم قبل از ناپدید شدن، یک لحظه به چشمش نشست. نه، اشتباه نکرده بود. دست و پایش را گم کرد. با لکنت‌ زبان گفت: «فکر کردم... شاید بخواهی فیلمت را به من هم نشان بدهی... تلویزیون که برنامه‌ی جالبی ندارد...»

کیوان با سوءظن نگاهش کرد: «مگر داشتی وقتت را پای تلویزیون هدر می‌دادی؟ ببینم، پس کی به درس‌هایت می‌رسی؟ لابد انتظار داری من به جایت درس بخوانم و سر آخر من به جای تو امتحان بدهم؟» و با بی‌حوصلگی تقریباً داد کشید: «حالا زود برو رد کارت و دیگر این طرف‌ها پیدایت نشود.»

کاوه دست‌هایش را مشت کرد و صورتش را به هم فشرد. دوست داشت بپرسد خودش کی به درس‌هایش می‌رسد و چرا تمام وقتش پای کامپیوتر است، دوست داشت بپرسد...

داشت برمی‌گشت که دوباره صدایش را شنید: «دستت را می‌بوسد!» نگاهش با نگاه ظالمانه‌ی کیوان گره خورد. دست‌هایش را شل بالا آورد و سینی غذایش را از روی میز کامپیوتر برداشت سپس به راه افتاد.

از کیوان متنفر بود. متنفر؛ از زورگویی‌هایش و بیشتر، به خاطر این که سر بزنگاه سر می‌رسید و همیشه پای کامپیوتر موی دماغش می‌شد. از خودش متنفر بود. متنفر؛ برای این‌که هیچ‌وقت جلوش در نمی‌آمد. برای این‌که در خودش نمی‌دید سرش داد بکشد و حق را بگیرد. از مادرش متنفر بود، متنفر؛ چون او برایش مهم نبود، چون بهش بی‌اعتنا بود، چون هرگز برایش وقت نداشت. از پدرش متنفر بود. متنفر؛ چون با خرید یک کامپیوتر دیگر می‌توانست مشکلش را حل کند و نمی‌کرد. کاوه گوشه‌ای کز کرده بود و به نوبت آدم‌های مورد تنفرش، از جمله خودش را مورد بازخواست قرار می‌داد. آن‌قدر از دست زمین و زمان دلخور بود که فضای سرد و بی‌روح حاکم بر روابط خانوادگی‌- او همیشه فکر می‌کرد آن‌ها یک خانواده‌ی درست و حسابی نیستند‌- را به لایه‌های زیرین ذهنش پس رانده بود.

صدایی به خودش آورد. مادرش بود. طبق عادتش از همان دم در غر می‌زد: «چقدر خانه ریخت و پاشه! برای خودتان راحت گرفتین نشستین من بیچاره‌ی بی‌شانس از راه برسم و شروع کنم به اضافه‌کاری. به خدا منم آدمم... منو بگو دارم با کی حرف می‌زنم، کسی توی این خونه نیست؟... چرا خودم را خسته می‌کنم، کار بیرونت تمام شد، باید شام شب، نهار فردا را آماده کنی باید...» و صدای تلق تلوق برخورد عمدی و عصبی ظرف و ظروف به هم و قطع و وصل متوالی شیر آب آشپزخانه در گوشش پیچید.

کاوه در خودش مچاله شد و توی دلش بغض‌آلود گفت: «مامان، من اینجام، من را ببین!»

***

چهارتایی، ساکت و سرد، بدون رد و بدل کردن کلمه‌ای غذا می‌خوردند.

کاوه قبل از این که شامش را تمام کند تقریباً زمزمه کرد: «مدرسه پول می‌خواهد.»

پدرش سرش را بلند کرد و با اخم از لای دندان‌هایش غرید: «باز هم؟»

کاوه زیرچشمی پاییدش: «50 تومن، تا آخر هفته وقت داریم.» یاد گرفته بود مثل بقیه تلگرافی حرف بزند. مادرش دخالت نکرد و به سرعت سفره را جمع کرد. قفسه‌ی سینه‌ی پدرش یکدفعه بالا و پایین شد و آه کشید. آهی ناله مانند!

سپس، طبق معمول هرکدام به طرفی پراکنده شدند. مادرش رفت دنبال شستن ظرف‌ها و آماده کردن نهار فردا. پدرش مشتی کاغذ از کیفش بیرون ریخت تا به کارهای ناتمامش برسد و کیوان برگشت پای کامپیوتر. کاوه به اتاقش رفت و کتاب فارسی‌اش را باز کرد. به دوستش قول داده بود فردا سی‌دی را بهش برگرداند. همین‌طور بی‌تفاوت نگاهش را از روی کلمات سر می‌داد. تا وقت خواب حتی یک کلمه از درس‌هایش را نفهمید.

صبح، طبق معمول، خانه سرد و سوت و کور بود. هرکس بی‌سر و صدا دنبال کار خودش رفته بود. چشم‌هایش را مالید. باعجله لقمه‌ای نان و پنیر گرفت و کیفش را برداشت. چشمش به میز وسط هال افتاد. پول مدرسه آنجا، روی میز بود. اسکناس‌ها را در جیبش چپاند و آماده‌ی رفتن شد؛ اما قبل از آن به سرش زد نگاهی به یخچال بیندازد. درِ یخچال را باز کرد: «آه! باز هم غذای سرد، باز هم ماکارونی!»

درِ یخچال را بست.

CAPTCHA Image