نویسنده
هیولاها ترس ندارند که؛ دارند؟ من قبلاً هم یک هیولا داشتم که از توی بالشتم پیدایش کرده بودم. یک هیولا با شکم گردالی که عاشق کلاه و عینک دودی بود و هر وقت خودش دلش میخواست دوستم داشت. اینکه یک هیولا فقط وقتی دوستت دارد که خودش دلش میخواهد کمی غصهدار است. گاهی گریهدار است حتی. یاد گرفته بودم وقت گریه کردن دماغم را با سر آستینم پاک کنم تا هیولا حرصش دربیاید و کلاهش را از سرش بردارد و به سر بزرگش دست بکشد و بگوید: «دیگه این کار رو نکن!» هیولاها از آستین دماغی خوششان نمیآید. من خودم از اول میدانستم که خوششان نمیآید، اما محل نمیگذاشتم و هر وقت که گریهام میگرفت دماغم را به سر آستینم میمالیدم تا یک دختر دماغو باشم.
هیولا بلد بود برایم سوت بزند و زورکی سرفه یا عطسه کند. مثلاً میخواست خنده بیاورد روی لبهای من. من گاهی خندهام میگرفت، گاهی نه. هیولا بیشتر از این که بامزه باشد دوستداشتنی بود. هیولای من نمیتوانست هم بامزه باشد، هم دوستداشتنی. با این حال گاهی وقتی برایم سوت میزد زورکی میخندیدم. خندیدن راستکی که نه، الکی. زور میزدم و گوشهی لبهایم را میدادم بالا که یعنی هیولاجان ببین من دارم به این همه محبت تو لبخند میزنم. گاهی که حتی زورکی هم خندهام نمیآمد هیولا میآمد و با آن ناخنهای خوشگل موشگلش گوشهی لبهایم را میداد بالایی که: «آها! حالا شدی دختر خوب!» و تا ناخنهایش را از گوشهی لبم برمیداشت، لبهایم شلپ آویزان میشدند و هر کاری میکردم به خنده باز نمیشدند.
هیولاها خاک بر سرند. این را مامان میگوید. وقتی توی خانه راه میروم و از هیولایم میگویم، مو به تن مامان راست میشود. میگوید هیولا که الکی نیست بچهجان و دعا دعا میکند که دست از سر همهی هیولاهای دنیا بردارم؛ اما من که دستم را روی سر هیولاها نمیگذارم. اصلاً مگر تا به حال چند تا هیولا توی دنیا پیدا شده که دلشان بخواهد مال یک دختر دماغو شوند؟ من گاهی فقط دستم را میگذارم روی زانوی هیولا و بهش میگویم وقتی دماغش را باد میکند خیلی خوشگل میشود و راستی راستی خندهام میگیرد از دیدن قیافهاش. اگر هیولایم دلش بخواهد که دوستم داشته باشد تند تند دماغش را باد میکند که من راست راستکی خندهام بگیرد. گاهی هم داد میزند: «من یک فیل پرندهام!» و شبیه یک فیل پرنده گوشهایش را بالا و پایین تکان میدهد. من همیشه از خدا میخواهم به هیولایم دو گوش بدهد اندازهی گوشهای فیل.
هیولاها خاک بر سرند. یک روز صبح این را مامان چند بار پشت سر هم گفت. خاک بر سر، خاک بر سر، خاک بر سر. بیشتر گفت؛ هزار بار. چپ میرفت. راست میآمد. بالا میرفت. پایین میآمد. من که تا قبل از آن هیچ هیولایی را ندیده بودم که روی سرش خاک باشد. یک روز فهمیدم که راستی راستی هیولاها خاک بر سرند. یک روز هیولا گلدان لب پنجره را برداشته بود گذاشته بود روی سرش. خاک ریخته بود روی سر کچلش. شکم گردالیاش را انداخته بود بالا، عینک دودی زده بود و توی آفتاب غیبش زده بود. گلدان من را هم برده بود. من بعد از آن فهمیدم مامان چهقدر بلد است راست بگوید. تنها کاری که من توانستم برای هیولا بکنم این بود که گاهی بایستم کنار پنجره و شر شر گریه کنم و دماغم را بمالم سر آستینم و فکر کنم هیولا داشتن چهقدر خوب است. آدم وقتی هیولا دارد خوشحالتر است. میتواند الکی بخندد. میتواند الکی از ته دلش شاد باشد.
من ترسیده بودم؛ از الکی نه، از راستکی. نه اینکه هیولاها ترس داشته باشند. از این میترسیدم که هیولایی را که از دریچهی کولر آمده بود نشسته بود جلو رویم، هیچ جوری نمیتوانستم دوست داشته باشم. من از دوست نداشتن میترسم. میترسم قلبم شبیه یک بادمجان دلمهای، سیاه و گندیده شود. به خاطر همین است که با این که از لوبیا پلو خوشم نمیآید، میخورم و زورکی میگویم: «به به!»
یک هیولا ایستاده بود روبهرویم و جوری نگاهم میکرد که تا به حال هیچ کس نگاهم نکرده بود. نه اینکه یک جور مهربانی نگاهم کند. یک جور ترسناکی نگاهم میکرد. من ترسیده بودم. نه از نگاه هیولا، از دستهای درشتش که کش شلوارش را چسبیده بود و هی بالا میکشید و فین فین میکرد. میخواستم به هیولا بگویم که مگر آستین نداری؟ چرا آنقدر فین فین میکنی؛ اما نگفته بودم. گذاشته بودم هیولا هر چهقدر دوست دارد آنطور نگاهم کند. هیولا داد زده بود. داد زده بود و موهایم را باد برده بود. پیش خودم فکر کرده بودم چه کیفی میدهد وقتی هیولاها داد میزنند آدم برود بادبادک هوا کند؛ اما جلو یک هیولای جدی که نمیشود از این کارها کرد. آن هم یک هیولای جدی با زانوهای پینهبسته و دستهای جوش جوشی. هیولا که داد زد، گریهام نگرفته بود. فقط دلم میخواست بروم روی شانهاش بنشینم و بگویم: «هی هیولا، خره! آرامتر. مگر تو خری؟» اما نمیشد. نمیشد بروی روی شانهی یک هیولای نامهربان بنشینی و توی گوشش بگویی: «خر!» هیولا داد زده بود و پاهای بزرگش را کوبیده بود زمین. زلزله شده بود. من و گوشوارههای چوبیام لرزیده بودیم و دلم هزار و شصت و شونزده بار برای هیولای عینکدودیام تنگ شده بود که گلدان کنار پنجرهام را گذاشته بود روی سرش و توی آفتاب غیب شده بود. حالا آفتاب که از پنجره سرک میکشد توی اتاقم دلم برای هیولایم هی تنگتر و تنگتر میشود و تنم عرق میکند. رفته بودم کز کرده بودم یک جایی که نه نور داشته باشد نه سایه؛ یعنی دورترین جای جهان. نشسته بودم توی کمد و برای تمام هیولاهای دنیا گریه کرده بودم. دلم میخواست هیچ هیولایی نبود تا من هیچ وقت، هیچ کجا دلم نمیگرفت و توی جاهای تاریک قایم نمیشدم. هیولای نامهربان یک شمع کوچک روشن کرده و آمده بود و پیدایم کرده بود. هیولاها همیشه میتوانند دخترهای دماغویی را که دوستشان دارند پیدا کنند. آمده بود دستهای درشتش را گذاشته بود روی شانهام که: «صبح بخیر! آشتی؟» از توی یقهی لباسش هم مربای زردآلو بیرون آورده بود که: «صبح بخیر! آشتی؟» وقتی یک هیولا، چشمهای بزرگش را ریز میکند و مظلومانه توی چشمهایت زل میزند و هی با صدای خراشیدهاش تکرار میکند: «صبح بخیر! آشتی؟» آدم نمیتواند قهر بماند که؛ میتواند؟ صبح بخیر عاشقانهترین جملهی یک هیولاست. وقتی هیولاها به آدم صبح بهخیر میگویند در تاریکترین نقطهی جهان هم که ایستاده باشی صبح میشود. بعد هیولا من را بلند کرده بود و گذاشته بود روی ساق دستش و لپم را یک بوس تف تفی کرده بود و هزار بار گفته بود صبح بخیر، صبح بخیر، صبح بخیر. آدم وقتی روی دست یک هیولای غولپیکر مینشیند تمام غصهها از دلش پاک میشود. دنیا پر میشود از شمعهای ریز و درشت روشن و خورشیدی که هیچ وقت نمیخواهد غروب کند.
مامان که میبیند روی دست یک هیولا مینشینم شبیه فیلمهای هندی نه، شبیه وقتهایی که پیاز خرد میکند هایهای اشک میریزد و میگوید: «آخ، دختر دماغوی من...!» و برای تمام هیولاهای توی اتاقم دعا میخواند.
حالا من در دورترین نقطهی جهان نشستهام و به رسم دوستی از دستمالهای آشپزخانه یک شلوار جدید برای هیولایم میدوزم. کسی نمیداند، حتی هیولای جدیدم، که وقتی دماغم را با سر آستینم پاک میکنم چهقدر دلم برای هیولایی تنگ میشود که یک صبح، توی آفتاب گمش کردم.
ارسال نظر در مورد این مقاله