نویسنده:پدروپابلو سکریستن

 

در روزگاران قدیم ، پیرمرد ثروت‌مند و مهربانی زندگی می‌کرد که روزهای آخر عمرش را سپری می‌کرد‌. او تصمیم گرفت ثروتش را به یک جوان باهوش و درست‌‌‌‌کار ببخشد. به همین خاطر موضوع را با یکی از بهترین دوستانش در میان گذاشت و گفت می‌خواهد این کار را خیلی عاقلانه انجام دهد‌. دوستش پس از اندکی فکر پیشنهاد کرد‌:

«چیزی را می‌فروشی و می‌خواهی باقی‌مانده‌ی آن را برگردانی‌، یادت باشد که حتماً پول بیشتری به مشتری برگردانی‌. آن کس که پول اضافی را برگرداند به طور حتم آدم درست‌کاری خواهد بود‌.»

پیرمرد ثروت‌مند از دوستش به خاطر راهنمایی‌اش تشکر کرد و با خودش فکر کرد که پیشنهاد خوبی است و خیلی راحت هم می‌توان آن را عملی کند‌.

امّا پیرمرد از یک چیز غافل بود‌، چون یکی از آن‌هایی که در این گفتگو حضور داشت همسایه‌ای بود که وانمود می‌کرد دوست اوست ، ولی در حقیقت نسبت به ثروت پیرمرد حسادت می‌ورزید‌. مرد حسود و طمع‌کار جادوگری را به خدمت گرفت‌. او به جادوگر در قبال طلسم کردن سکه‌های پیرمرد ثروت‌مند، پول زیادی پرداخت‌. طلسم این بود هر کسی سکه‌های پیرمرد را لمس می‌کرد‌، آن‌ها را به صورتی می‌دید که گویی بهترین چیزی هستند که در دنیا می‌خواهد‌.

با این نقشه‌، همسایه‌ی طمع‌کار بر این باور بود که هیچ کدام از مشتری‌ها باقی‌مانده‌ی پول پیرمرد را پس نخواهند داد و کسی پیدا نخواهد شد که پیرمرد بتواند ثروتش را به او ببخشد و سرانجام مجبور خواهد شد تمام دارایی‌اش را به برادرزاده‌ی جوان مرد همسایه ببخشد‌.

روزهای اوّل همه چیز طبق نقشه و مطابق میل همسایه‌ی حریص پیش می‌رفت و حتی یک مشتری هم نتوانست سکه‌های طلسم‌شده را برگرداند‌. بعضی‌ها این سکه‌ها را به شکل بزرگ‌ترین الماس‌ها و سنگ‌های قیمتی‌، بعضی دیگر یک اثر هنری، برخی هم عتیقه و گروهی هم آن را شربت شفابخش سحرآمیز دیدند‌. وقتی که پیرمرد از تلاش برای پیدا کردن یک جوان درست‌کار نا‌امید شده بود‌، همسایه‌ی حریص‌، برادرزاده‌اش را به محل کسب پیرمرد فرستاد و نهایت سعی‌اش را کرد تا به جوان بفهماند که حتماً پول پیرمرد را به او برگرداند‌. برادرزاده هم مصمم بود که این کار را درست انجام دهد‌، اما به محض دریافت سکه‌های طلسم‌شده‌، تمام دارایی‌ها و افتخار‌های عمویش را در آن‌ها مشاهده کرد‌. او که خیال می‌کرد هر آن‌چه عمویش به او گفته است حقه‌ای بیش نیست‌، با سکه‌های بی‌ارزش و طمع‌کاری‌اش به نا‌کجاآباد رفت‌. چرا که وقتی عمویش از خیانت او باخبر شد برای همیشه او را از شهر بیرون کرد‌.

پیرمرد ثروت‌مند‌، بیمار و افسرده تمام خدمت‌کارانش را  قبل از مرگش دعوت کرد‌. او بخشی از اموالش را به آن‌ها بخشید تا بتوانند آزادانه پس از مرگ او زندگی کنند‌. در بین خدمت‌کاران جوانی بود که روی اشتباه بیش از مقدار سهمش پول دریافت کرده بود‌. این جوان در منزل پیرمرد ثروت‌مند، پرورش یافته بود‌ و او را مانند یک پدر دوست داشت‌. او سکه‌ها را دارویی شفابخش دید که می‌توانست پیرمرد را درمان کند، چرا که بهترین چیزی بود که او در دنیا می‌خواست‌. به محض دیدن این صحنه‌، جوان پول را به پیرمرد تقدیم کرد و گفت‌: «بفرمایید سرورم‌! این حالِ‌تان را بهتر می‌کند‌.»

آن سکه‌های ناچیز در واقع مانند سحرآمیز‌ترین داروها عمل کرد‌. پیرمرد از شوق این که بالأخره توانسته بود یک آدم درست‌کار پیدا کند‌، از جایش پرید و وقتی فهمید این انسان درست‌کار در تمام طول این مدت در خانه‌ی خودش بوده‌، غرق شادی و لذت شد‌.

CAPTCHA Image