نویسنده
اکثریت نادان
نخستوزیر انگلستان در جنگ جهانی دوم، وینستون چرچیل بود. از او پرسیدند: «آقای نخستوزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دستنشانده به آن سوی اقیانوس هند میروید و دولت هند شرقی را به وجود میآورید؛ اما این کار را نمیتوانید در بیخ گوش خودتان، یعنی در ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید؟»
چرچیل بعد از اندکی تأمل پاسخ میدهد:
- برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج است. این دو ابزار مهم را برای استعمار ایرلند در اختیار نداریم.
سؤال شد: «این دو ابزار چیست؟»
چرچیل در پاسخ گفت:
- اکثریت نادان و اقلیت خائن.
دعای عارف پیر
روزی عدهای از عارفی پیر خواستند که برای مملکت دعا کند و او این گونه دعا کرد: «خداوندا، ای بزرگ آفرینندهی این سرزمین، سرزمین و مردم مرا از دروغ و دروغگویی به دور بدار...!»
پس از پایان دعا، عدهای در فکر فرو رفتند و از عارف پرسیدند که چرا اینگونه دعا نمودید؟
عارف گفت: «چه باید میگفتم؟»
یکی گفت برای خشکسالی دعا میکردید.
عارف گفت: «برای جلوگیری از خشکسالی انبار آذوقه و غلات میسازیم.»
دیگری این گونه گفت: «برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا میکردی!»
جواب داد: «قوای نظامی را قوی میسازیم و از مرزها دفاع میکنیم.»
عدهای دیگر گفتند: «برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا میکردید!»
پاسخ داد: «نیرو بسیج میکنیم و سدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل میسازیم.»
تا اینکه یکی پرسید: «ای عارف! منظور شما از اینگونه دعا چه بود؟»
عارف تبسمی نمود و پاسخ داد:
- من برای هر پرسش شما، پاسخی قانعکننده آوردم، ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر این سرزمین باشد، چگونه از آن باخبر گردیم و اقدام نماییم؟
پس بیاییم راستگویی را پیشهی خود کنیم و دروغ را از سرزمینمان دور سازیم. بدانید هر عمل زشتی که صورت میگیرد، اولین دلیل آن دروغ است.
دزد با شرف
گویند روزی دزدی در راهی، بستهای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز در آن بسته بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
به دزد گفتند: «چرا این همه مال را از دست دادی؟» گفت: «صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ میکند و من دزد مال هستم، نه دزد دین. اگر آن را پس نمیدادم به عقیدهی صاحب آن مال، آسیب و لطمه میخورد.
آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.»
داستان خرید کمربند
کیف مدرسه را با عجله گوشهای پرت کرد و بیدرنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود، رفت.
همهی خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد. پولهای خرد را که هنوز با تکههای قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد. وارد مغازه شد. با ذوق گفت: «ببخشید آقا! یه کمربند میخواستم، آخه، آخه فردا تولد پدرم هست.»
- به به، مبارک باشه! چه جوری باشه؟ چرم یا معمولی، مشکی یا قهوهای؟
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت!
- فرقی نداره. فقط...، فقط دردش کم باشه.
ارسال نظر در مورد این مقاله