مرد نامرئی
شخصی از اطرافیان حاکم، علاقهی شدیدی به نامرئی شدن داشت. یک روز با درویش رندی برخورد کرد که مدعی بود میتواند در مقابل مبلغی، دارویی به او بدهد که او را نامرئی کند. شخص که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت از حاکم شهر و سایر بزرگان دعوت کرد که در محل سکونت حاکم، دور هم جمع شوند تا وی کشف جدید خود را به نمایش بگذارد.
در موعد مقرر، او در حالی که دارو را مصرف کرده بود به قصر حاکم آمد تا مهمانان را شگفتزده کند. از سوی دیگر حاکم که میخواست توهمات مرد را درمان کند به خدمتکارانش دستور داد که وقتی مرد وارد میشود، تظاهر کنند که او را نمیبینند.
وقتی آن مرد وارد قصر شد و با بیاعتنایی خدمتکاران مواجه گشت، اطمینان پیدا کرد که نامرئی شده. هیچ کس به او نگاه نمیکرد، هیچ کس سلامش نمیکرد و هیچ نشانهای مبنی بر دیدن او از خود بروز نمیدادند. شخص تصمیم گرفت به طریقی حضور خود را به ایشان ثابت کند تا بعداً قبول کنند که او نامرئی بوده است. وسط تالار روی میزی قلیانی قرار داشت که هنوز روشن بود. مرد نامرئی شروع به کشیدن آن قلیان کرد. حاضرین در تالار تظاهر به متعجب شدن کردند و گفتند: «عجب! قلیان را ببینید که بدون آن که کسی به آن پک بزند، قُل قُل میکند.» مرد نامرئی که از فرط خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، به طرف شمعهای روشن در گوشهی اتاق رفت و یکی را خاموش کرد. حاضران گفتند: «عجب! باد نمیآید ولی شمع خاموش شد، چه اتفاقی دارد میافتد؟»
ناگهان حاکم فریاد زد: «فهمیدم. فلانی حَبِّ نامرئی شدن را خورده و اکنون در میان ماست. حال خواهیم دید که آیا همانطور که نامرئی شده، غیرقابل لمس هم هست یا نه؟ هی بچهها چوبهایتان را بیاورید و در همهی جهات حرکت دهید تا شاید بدین وسیله به دوستمان کمی ادب و تربیت یاد بدهیم.»
به دنبال این فرمان، فراشها مرد بیچاره را به زیر ضربات چوب گرفتند که شروع به داد و فریاد و التماس کرد؛ اما حاکم در جوابش میگفت: «آخر کجا هستی؟ مرئی شو و خودت را نشان بده.»
مرد نامرئی بدبخت، نالان و گریان گفت: «سرور من! اگر من واقعاً نامرئی هستم، چهطور است که چوب فراشها دقیقاً بر بدن من فرود میآید؟ مطمئنم که درویش بدجنس به من حقه زده.»
یک سال در میان ایرانیان- ادوارد براون
□ شتر ارزان
مردی شتر گم کرد. سوگند خورد که اگر بیابد، آن را به یک درهم بفروشد. چون شتر را یافت، دلش نیامد که به یک درهم بفروشد. پس گربهای بگرفت و در گردنش آویخت و آواز دادن گرفت که: شتر به یک درهم و گربه به پنجهزار درهم و آن دو را با هم میفروشم. رندی گفت چه ارزان بود این شتر اگر آن گردنبند گرانبها را در گردن نداشت!
بهارستان جامی
□ برتری
چون عمربن عبدالعزیز به خلافت رسید، طوایف عرب به دیدار وی شتافتند. روزی طایفهای از حجاز آمده بودند. از میان خود تازهجوانی را برگزیده بودند که با خلیفه سخن گوید. این تازهجوان که کوچکترین آنها بود آغاز سخن کرد. عمر گفت: «ای جوان مهلت بده که بزرگتران سخن بگویند.»
جوان گفت: «اگر برتری به سنّ و سال بودی در میان این امت کسانی سالخوردهتر از تو بودند که خلیفه شوند.»
مروجالذّهب- مسعودی
□ ازدحام
حَسَن بَصری، گروهی را دید که بر جنازهی یکی از نیکان ازدحام میکنند. گفت: «چرا بر جنازهی او ازدحام میکنید؟ عَمَل خود را چون او بگردانید تا مانند او شوید!»
محاضرات- راغب اصفهانی
□ تنبلها
سه تنبل در زیر درخت آلویی بر پشت خوابیده بودند. یکی از آن سه نفر آرزو کرد که یک زردآلو خود به خود از درخت جدا شده درست در دهان او افتد. دومی آرزو کرد که هستهاش نیز در نیمه راه خود به خود از لای میوه به درآید تا دیگر رنج هسته درآوردن نداشته باشند.
سومی که از همه تنبلتر بود گفت: «حالا کی حوصله دارد بجود؟»
امثال و حکم دهخدا
□ آب و گل
شخصی بیادبی میکرد و سخنان یاوه زیاد میگفت. عزیزی او را ملامت کرد. شخص بیادب گفت: «چه کنم؟ آب و گِل مرا چنین سرشتهاند.»
گفت: «آب و گِل تو را نیکو سرشتهاند، اما لگد کم خورده است.»
لطائف الطوائف- صفی علی
□ مسلمانان
کافری مسلمان شده بود. گرد شهرش میگردانیدند و افتخار میکردند. کافری دیگر به او رسید و گفت: «ای نادان! مگر مسلمانان کم بودند که تو هم مسلمان شدی؟»
رسالهی دلگشا- عبید زاکانی
ارسال نظر در مورد این مقاله