نویسنده
نویسنده: جان چیور
مایکل در مقطع راهنمایی درس میخواند. خانوادهی فقیری داشت. پدرش در یک باشگاه سوارکاری، از اسبها مراقبت میکرد. یک روز در مدرسه، معلم از بچهها خواست که فردا انشایی دربارهی آرزوهایشان در آینده بنویسند. آن شب مایکل هفت صفحه دربارهی هدفش برای داشتن یک باشگاه سوارکاری نوشت. او همه چیز را با جزئیات کامل نوشت، حتی شکل مزرعه را هم کشید. جای همه چیز را مثل اصطبلها، میدان مسابقه، مزرعه و خانهی چهارهزار متریاش را مشخص کرد. فردای آن روز همهی بچهها انشاها را روی میز معلم گذاشتند. او همهی ورقهها را جمع کرد و در کیفش جا داد. هفتهی بعد ورقهها را به بچهها پس داد. مایکل روی ورقهاش دید که زیرش نوشته بود: بعد از کلاس پیش من بیا. مایکل بعد از تمام شدن کلاس پیش معلم رفت و پرسید: «چرا من صفر گرفتم؟» معلم گفت: «آرزوهای تو غیرواقعی هستند. خانوادهی تو بسیار فقیرند، تو هیچ پول و منبع درآمدی نداری. داشتن یک باشگاه سوارکاری سرمایهی زیادی میخواهد. تو باید زمین بزرگی بخری و برای پرورش اسبها، تأمین خوراک آنها و مربی آنها پول زیادی هزینه کنی. هیچ راهی وجود ندارد که تو بتوانی این کارها را انجام دهی. اگر دوباره انشایی با یک هدف واقعی بنویسی میتوانم در نمرهات تجدید نظر کنم.»
مایکل به خانه رفت و دربارهی این موضوع ساعتها فکر کرد. از پدرش پرسید: «باید چه کار کنم؟» پدر گفت: «ببین پسرم، تو خودت باید روی این موضوع تمرکز کنی، این یک تصمیم بسیار مهم برای تو است.»
بعد از یک هفته، مایکل همان ورقهاش را برداشت و فقط این جمله را بالای آن نوشت: «شما همین صفر را به من بدهید، من هم دنبال همین آرزویم میروم.»
سالها گذشت. مایکل با سعی و تلاش فراوان همهی چیزهایی را که میخواست به دست آورد. او هنوز آن ورقهی انشا را داشت، آن را قاب کرده بود و به دیوار اتاقش زده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله