معارف/مأمور شکنجه و شیرهای درّنده


صدای نعره‌ی شیرهای گرسنه در محوطه‌ی مخصوص قصر پیچید. صدا آنقدر بلند و وحشتناک بود که زن نحریر باز خود را به میله‌های زندان زد و گفت: «نحریر به همان شکنجه راضی باش. به خدا قسم که دیگر نه وسط شکنجه سر می‌رسم و نه از تو می‌خواهم که او را شلاق نزنی.» قطره‌های اشک را که از گوشه‌ی چشمانش به روی گونه‌هاش سر می‌خورد با سر آستین پاک کرد. نحریر بی‌اعتنا به او و حرف‌هایش به سمت در آهنی زندان رفت. قفلهایش را با سر و صدای زیاد باز کرد و فریاد کشید: «بیاوریدش.»

وقتی که امام و زندان‌بان‌ها به دم در رسیدند رو به امام کرد و با صدایی آرام گفت: «از این همه عبادت خسته نمی‌شوید؟ هرچند که تا دقایقی بعد خستگی‌هایتان تمام می‌شود.» آقا لبخندی زد و با آرامش به بیرون زندان پا گذاشت. نور آفتاب تا به صورت نورانی‌اش تابید چشمهای آرامش را بست. دو نفر از زندان‌بانها دستهای امام را که با زنجیر کلفتی بسته شده بود گرفتند و با هم به سمت محوطه‌ی حیوانات رفتند. زن نحریر که پشت میله‌های زندان ایستاده بود بی‌اختیار به سمت امام و نگهبان‌ها دوید. نحریر با غیظ نگاهش کرد. زن روبندش را روی صورتش محکم کرد و به صورت او خیره ماند. دیدن چهره‌ی آرام و معصوم امام برایش باورنکردنی بود. از دالان دیگری به سمت محوطه‌ی حیوانات رفت. با هر قدمی که می‌رفت دلشوره‌اش بیشتر می‌شد. انگار می‌خواستند او را به قفس شیرهای درنده‌ای بیندازند که چند روز بی‌غذا بودند.

نگهبان‌ها امام حسن عسکری(ع) را نزدیک محوطه بردند. نحریر چند لحظه مکث کرد. زیرچشمی به امام نگاه کرد که حالا بی‌اعتنا به نگهبان‌ها و نحریر زیر لب دعا می‌خواند. گوشهایش را تیز کرد اما چیزی نشنید. زن نحریر از بلندی محوطه‌ی مخصوص خم شد. چشمهایش را ریز کرد و به حیوان‌ها نگاه کرد. شیرهای گرسنه چرخ می‌زدند و نعره می‌کشیدند. یکی از نگهبان‌ها نردبان بلند و آهنین را به داخل محوطه‌ی حیوانات فرستاد. حالا شیرها با نعره به نردبان پوزه می‌کشیدند.

نحریر کلید بزرگ و آهنی خود را به دست گرفت. فوری قفل زنجیر دست‌های امام را باز کرد. باز به سمت محوطه سرک کشید. زنجیرها را جمع کرد و در دستهای زبر و سیاهش نگه داشت. این پا و آن پا کرد. بعد با صدای کلفت و بلند فریاد کشید: «نردبان را طوری نگذارید که حیوانات بتوانند بالا بیایند.» بعد رو به سمت امام کرد و گفت: «اشهدت را بخوان و وارد شو. حیوانات بیچاره چند روزی هست که غذا نخورده‌اند.»

صدای قهقهه‌اش در میان نعره‌های شیرهای گرسنه کم شد. امام آرام آرام از پله‌ها پایین رفت. مثل وقت‌هایی که برای نماز بلند می‌شد و آرام آرام با آن همه زخمی که در بدن داشت به راز و نیاز می‌پرداخت.

زن چشمهایش را بست. نحریر به یال‌های پرپشت شیرها زل زد که با هر قدم او به بالا و پایین می‌رفت. اتفاقات چند روز پیش مثل کابوسی از ذهنش گذشت...

... آن روز هم دست‌های زبر و سیاهش را با روغن مار چرب کرد. دسته‌ی چوبی شلاق را محکم کرد. در جایگاه همیشگی ایستاد. وقتی که دید امام حتی به صورتش نگاه نمی‌کند ابروهای پرپشتش را تو هم کرد. دسته‌ی شلاق را بالا برد و ضربه‌ی محکمی به کمر امام زد. امام هیچ تکانی نخورد. فقط دعا خواند. صدای سوت شلاق دوباره در هوا پیچید. کسی محکم به میله‌های زندان کوبید. نحریر برگشت و با غیظ به در آهنی و بزرگ نگاه کرد. لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «کیستی؟ نمی‌بینی در حال مأموریتم؟ هنوز خیلی مانده تا سیرابش کنم...»

صدای دورگه‌ی زندان‌بان در سالن سرد و نمور زندان پیچید. امام به دیوار سنگی تکیه داد. نحریر گوشش را نزدیک سوراخ در برد و گفت: «چه می‌گویی نادانِ بی‌وظیفه؟» وقتی که زندان‌بان گفت که همسرش آمده چشم‌هایش برق زد. شامه‌اش را تیز کرد و بو کشید. عطر غذا مستش کرده بود. به صورت نورانی و پرابهت امام نگاه کرد و گفت:‌ «امروز هم شانس با شما بود. در شکنجه‌ی بعد از ظهر جبران می‌کنم.»

قهقهه‌ی بلندی زد و دسته‌ی چوبی شلاق را در حلقه‌ی کمرش جا داد. با حرص درِ آهنی زندان را باز کرد و محکم آن را بست. وقتی که به دالان بیرون زندان رسید، زن ایستاده بود. چند قدمی جلو آمد و روبند سیاهش را کنار زد. زیرلب گفت: «سلام.»

نحریر این بار هم جواب سلامش را نداد. با چشم‌های وق‌زده به گل‌های سرخ بقچه‌ای نگاه کرد که ظرف غذا در آن پیچیده شده بود. همانجا نشست. مثل هر روز زن در مقابلش نشست و بقچه‌ی گل گلی را باز کرد. درِ قابلمه‌ی مسین را که برداشت نحریر سرش را تکان داد و دیوانه‌وار به سمت غذا حمله برد. با دست‌های زبر و سیاهش دانه‌های درشت گوشت را مشت کرد و به دهانش ریخت. بعد با دهانی پر به زن گفت: «باز زود آمدی. چرا؟»

زن لب پایینش را گاز گرفت. نگاهی به صورت برافروخته‌ای نحریر انداخت و گفت: «مشغول شکنجه بودی؟ نه!» نحریر با پوزخندی گفت: «آری، شکنجه‌ی حسن بن علی.» بعد صدایش را نازک کرد و گفت:‌«هرچه شلاقش می‌زنم هیچ نمی‌گوید. نه آهی و نه ناله‌ای... آنقدر حرص می‌خورم که نگو...»

زن جلوتر آمد و با چشمان اشک‌آلود گفت: «وای بر تو، از خدا بترس! آیا نمی‌دانی که چه شخصیتی در زندان تو است؟» نحریر با غیظ به زن نگاه کرد و گفت: «بس کن، هر که هست فرقی ندارد، مهم این است که من از طرف خلیفه مهتدی عباسی، مأمور به شکنجه‌ی اویم.»

حریصانه از گوشت‌های پخته‌شده خورد و کاسه‌ی دوغ را سر کشید. دوغ از کناره‌ی لبش به روی خونهایی ریخت که به لباس بلندش پاشیده شده بود. وقتی که انگشت‌هایش را می‌لیسید زن رویش را برگرداند و آرام‌تر گفت: «من نگران تو هستم نحریر، از این‌که بر اثر این شکنجه بلایی بر تو نازل شود می‌ترسم.» نحریر تابی به سبیل‌های پرپشتش داد و این‌بار فریاد زد: «چه می‌گویی؟ بلا؟» دستش را سریع بالا برد و بعد از مکث کوتاهی پایین آورد.

- مثل این‌که می‌خواهی باز کتک بخوری؟ حیف که بیرون این در پر از مأمور است و نمی‌خواهم صدایت را بشنوند.

زیرچشمی به صورت لاغر و گندمگون زن نگاهی انداخت و گفت: «به این غذا نگاه کن. با همه‌ی خوشمزگی‌اش چه زود تمام شد. می‌خواهی کاری کنم که دیگر حرفی در مورد حسن بن علی نداشته باشیم؟» زن سراسیمه نیم‌خیز شد. نگاه ملتمسانه‌ای به او انداخت و گفت: «می‌خواهی چه کار کنی؟»

نحریر صدایش را کلفت کرد و گفت: «چه می‌شود اگر دستور دهم او را در میان حیوانات درنده بیندازند تا خیال هر دومان راحت شود. او هم زودتر به اجداد مطهرش ملحق می‌گردد و تو هم دست از موعظه برمی‌داری!»

زن چشم‌های سیاهش را به صورت پهن و پرچین و چروک نحریر دوخت. زیرلب گفت: «غلط کردم که گفتم شکنجه‌اش نکن! من فقط نگران تو هستم، نحریر. دوست ندارم بلایی سر تو بیاید و بچه‌هایم یتیم بزرگ شوند.»

گوشه‌ی چادرش را بالا آورد و قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. نحریر درِ قابلمه‌ی مسین را بست و زیر لب گفت: «حرف مرد یکی است. می‌خواستی از این غلط‌ها نکنی تا مجبور شوم که این تصمیم را بگیرم. اصلاً تو با اینها چه کار داری زن؟»

حالا به تصمیمش فکر می‌کرد. به این که او فقط وظیفه‌ی شکنجه کردن امام را داشت. نه اینکه خلیفه را راضی به این کار کند و دستان خودش را آلوده به خون!

***

... یال‌های شیرهای گرسنه درهم شده بود از بس که خود را به نردبان می‌زدند. نردبان را سه نفر نگه داشته بودند. کم‌کم که امام به آنها نزدیک شد خودشان عقب کشیدند. امام در آخرین پله بود که سرهایشان را به پایین دشدشه‌ی او مالیدند. امام روی آخرین پله‌ی نردبان نشست. آن‌ها دورش حلقه زدند. امام مهربانانه دستش را لای یالهای پرپشت آن‌ها کشید. آنها نیز پوزه‌هایشان را به خاک می‌زدند. انگار این شیرها آن شیرهای چند دقیقه‌ی پیش نبودند که از گرسنگی به این سو و آن سو پوزه می‌کشیدند. نحریر و نگهبان‌ها با چشمهایی گردشده به حیوانات خیره بودند. بعد از چند دقیقه امام با انگشت اشاره گوشه‌ای از محوطه را نشان داد. شیرها به آن سو رفتند.

حضرت در کنار نردبان به نماز ایستاد. زن نحریر با لبخند پیروزمندانه‌ای به نحریر نگاهی انداخت. نحریر که صورتش سرخ و قیافه‌اش هاج و واج بود نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. دستهایش شل شد و زنجیرها به زمین افتاد. به خودش فکر کرد و فکرهای خامی که در سر داشت. زیرچشمی به نگهبان‌ها نگاه کرد. آن‌ها هم مثل زن نحریر با چشمانی اشک‌آلود به امام نگاه می‌کردند.

نزدیک‌ترین نگهبان به او اشک چشم‌هایش را پاک کرد و گفت: «قربان می‌بینید، حتی شیرها هم راضی به آزارش نیستند، اما ما...»

نحریر سرافکنده و آرام سوی زندان حرکت کرد.﷼

 

CAPTCHA Image