نویسنده

توی پارک قدم می‌زنم و در فکر خانه‌ی دوستم هستم، یک خانه‌ی بزرگ و زیبا. حالا بیشتر اخم می‌کنم. اگر خانه‌ی من هم مثل خانه‌ی او بود می‌توانستم شاد باشم و بخندم.

پیرمرد دست‌فروشی را می‌بینم که گوشه‌ی پارک نشسته است. خوش‌حال و شاد است و با دوستانش می‌گوید و می‌خندد. گرسنه نیستم، اما شور و شوق صدایش باعث می‌شود دلم بخواهد بروم و از او چند بسته خوراکی بخرم. سلام می‌کنم و پولم را می‌دهم. با لبخند پول‌ها را می‌گیرد، روی هم می‌اندازد و اندازه می‌گیرد. او نابیناست و از اندازه‌ی پول‌ها می‌فهمد هرکدام چند تومانی است.

با تعجب، شروع می‌کنم به پرس و جو:

* پدرجان اسم‌تان چیست؟ از کی نابینا شده‌اید؟ از چه زمانی کار می‌کنید؟

- اسمم «محمد اسماعیل یکتا»ست. از سه سالگی نابینا شده‌ام، اما از همان کودکی تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم.

* در زندگی بیشتر چه کسی کارهای‌تان را انجام می‌داده است؟

- همیشه با خودم زمزمه می‌کردم: «من هیچ تفاوتی با بقیه ندارم، فقط چشم ندارم برای همین باید بیشتر تلاش کنم. همین!»

تا آن‌جا که ممکن بود از دیگران کمک نمی‌خواستم و کارهایم را خودم انجام می‌دادم. با تمام نقاط خانه و محل آشنا بودم. وقتی بچه بودم مدتی سیب‌زمینی پخته با ترشی می‌فروختم. در خانه حتی برای پختن سیب‌زمینی‌ها از مادرم کمک نمی‌خواستم. با خودم فکر می‌کردم او خودش کلی کار دارد حالا که نمی‌توانم در کارهای خانه به مادرم کمک کنم پس باید حداقل کارهای خودم را انجام دهم، نباید باری روی دوش او بگذارم. هر روز بساطم را برمی‌داشتم و تنها راهی خیابان می‌شدم. الآن هم توی خانه به خانمم کمک می‌کنم.

* همسرتان؟ مگر شما ازدواج هم کرده‌اید؟

قیافه‌ای جدی به خودش می‌گیرد:

- فکر کردی من چه فرقی با بقیه دارم؟

وقتی 25 سالم شد تصمیم گرفتم ازدواج کنم. موضوع را به مادرم گفتم. برادرها، اقوام و آشنایان سراغم آمدند و گفتند زندگی کردن سخت است. تو از عهده‌ی مشکلات برنمی‌آیی. خرج زن و بچه را دادن خیلی مشکل است. ما که سالمیم توی زندگی همه‌اش هشت‌مان گرو نُهمان است. ما خودمان هزار تا گرفتاری داریم. یک وقت خیال نکنی از لحاظ مالی به تو کمک می‌کنیم.

با خونسردی جواب‌شان را می‌دادم: «این‌ها را که می‌گویید همه با خداست. من کارم را به او سپردم. او روزی‌رسان است. تنها به او توکل می‌کنم. خودم هم تلاش می‌کنم و ان‌شاا... زندگی خوبی هم خواهم داشت.»

حالا 40 سال از آن روزگار گذشته. یکه و تنها بار زندگی را به دوش کشیدم. از هیچ کسی هم کمک نگرفته‌ام. پشتیبانی نداشته‌ام. کم‌کم برای خودم خانه‌ی خوبی خریدم. هفت فرزند دارم که همه‌ی‌شان سر خانه و زندگی خودشان هستند. خدا را شکر زندگی خوبی هم دارند. یکی‌شان کارمند است. یکی‌شان در دانشگاه درس می‌خواند و...

* با وجود این‌که نابینا هستید چطور این‌قدر آرام و شادابید؟ من آدم‌های زیادی را می‌شناسم که همه چیز دارند کاملاً هم بدنشان سالم است، اما همیشه بی‌تاب و افسرده‌اند.

می‌خندد:

- ببین دخترم، هرکس مشکلی دارد. هیچ زندگی‌ای بدون گرفتاری نیست. من هم گاهی در خلوت خودم به مشکلاتم فکر می‌کنم و غم‌زده می‌شوم؛ اما برای شاد بودن تنها یک راه هست.

* مشتاق می‌پرسم: چه راهی؟

- این‌که همیشه به یاد خدا باشی، اخلاقت با مردم خوب باشد. با خانواده‌ات هم خوب رفتار کنی. کمتر تنها باشی و با آدم‌های خوب دوست باشی.

* چه ساده بود این راه! پس چرا این همه «گم‌کرده‌ی راه» داریم؟ تنها آرزوی‌تان در زندگی چه بوده؟

سرش را پایین می‌اندازد، آرام می‌گوید:

- کاش فقط یک بار صورت بچه‌هایم را می‌دیدم.

نمی‌خواستم ناراحتش کنم فوری می‌گویم:

* بگذریم. راستی یکی از خاطره‌های قشنگ‌تان را برایم می‌گویید؟

کمی فکر می‌کند. دوباره همان لبخند بر لبش می‌نشیند:

- در دوران انقلاب من توی راه مدرسه به بچه‌ها بلبلی(1) می‌فروختم. یکی از دوستانم یک بغل کاغذ را روی میز، کنار دست من گذاشت و گفت: «این‌ها عکس و اعلامیه‌های آقاست. بین دانش‌آموزان تقسیم کن.» من هم قبول کردم.

مدرسه تعطیل شد و بچه‌ها به کوچه آمدند. من هم کاغذها را به آن‌ها می‌دادم. همان موقع صدای چند سرباز را شنیدم که به من نزدیک شدند. یکی از آن‌ها فریاد زد: «هیچ معلوم است چکار می‌کنی؟ این کاغذها را از کجا آوردی؟ هیچ می‌دانی چه چیزهایی توی آن‌ها نوشته شده؟»

بی‌خیال و آرام جواب دادم: «نمی‌دانم. من نابینام، مگر توی این کاغذها چه نوشته شده؟ این‌ها را یک نفر برایم آورده من هم توی آن‌ها بلبلی می‌فروشم.»

فوری یکی از اعلامیه‌ها را برداشتم آن را قیفی‌شکل کردم و تویش بلبلی ریختم و به دست کودکی دادم. من تمام کوچه پس کوچه‌های محل‌مان را بلد بودم. شب‌ها توی خانه‌ها اعلامیه می‌انداختم. وقتی هم یک سرباز گیرم می‌انداخت می‌گفتم: «من جایی را نمی‌بینم. خانه‌ی‌مان را هم گم کرده‌ام. لطفاً کمکم کنید.»

بعد می‌خندد.

هوا ابریست و چند قطره باران می‌بارد. می‌گوید: «وای باز هم باران! چندین بار تقاضا کردم اجازه بدهند یک دکه توی پارک بگذارم؛ اما قبول نکرده‌اند. وقتی باران ببارد باید زود به خانه بروم. زمستان‌ها هم گاهی چند روز نمی‌توانم بیرون بیایم.»

به زحمت جعبه‌اش را توی گاری کوچکش می‌گذارد و آرام آرام و خمیده دور می‌شود.

اما من باید بمانم. باید زیر باران بمانم و خوب فکر کنم. باید فکر کنم خیلی... خیلی...

***

گاهی کامپیوتر نداری، گاهی گوشی دلخواهت را و گاهی پدر یا مادر... دست، پا، چشم و...

هرکس در زندگی‌اش ممکن است بعضی چیزها را داشته باشد و بعضی چیزها را نداشته باشد. این خاصیت زندگی در این دنیاست.

داشته‌ها و نداشته‌های ما مهم نیست. مهم این است که با وجود داشته‌ها و نداشته‌ها راضی باشیم. راضی باشیم و تلاش کنیم خود را به کمال برسانیم.

 

1) پخته‌شده‌ی نوعی حبوبات به اسم سنگک.

CAPTCHA Image