نویسنده
گوشی را برداشتم. بابابزرگ بود. با آن صدای رنجورش: «چطوری نوهی گلم، خوبی؟»
- سلام بابابزرگ. سلامت باشی. شما خوبی؟
- چه خوبیای پسرم! باز هم مامانبزرگ حالش بد شده. به آبجی بگو بیاید یک انسولین بهش بزند.
سر ظهر بود و سفره وسط اتاق پهن. مامان پرسید: «کی بود؟»
جلو ظرف غذایم نشستم و گفتم: «بابابزرگ. التماس دعا داشت! گفت آبجی برود آمپول مامانبزرگ را بزند.»
غذا توی گلوی آبجی گیر کرد و به زور قورت داد. سرفهای کرد و گفت: «چی؟»
مامان گفت: «شنیدی که. پاشو برو آمپول مامانبزرگ را بزن.»
آبجی یک قاشق غذا توی دهانش گذاشت و گفت: «بگذار غذایم تمام بشود. بعد می روم.»
مامان قاشق را روی بشقاب گذاشت و گفت: «وا، کار یک دقیقه است! برو و زود بیا.»
گفتم: «کاش من آمپول زدن بلد بودم، الآن میرفتم!»
آبجی لج کرد: «وای... عجب غلطی کردیم رفتیم آمپول زدن را یاد گرفتیم ها، ولکُنمان نیستند!»
دوباره مشغول خوردن غذا شد. مامان اخلاق آبجی را میدانست. به قول خودش نباید زیاد سر به سرش میگذاشت. صبر کرد تا غذایش تمام شود. کنار که کشید مامان گفت: «خب غذایت را که خوردی پاشو برو، مثلاً مامانبزرگت است.»
- وای مامان، تو را خدا گیر نده، نترس! تازه از مدرسه آمدم. بگذار یک کم استراحت کنم. بعد میروم.
مامان عصبانی شد: «پاشو ببینم. خدای نکرده اگر فردا اتفاقی بیفتد، پدرت ولکنمان نیست. به خاطر بابایت برو. هر چه باشد مادر باباست. برایش زحمت کشیده!»
آبجی بلند شد. رفت از جعبهی کمکهای اولیه وسایلش را برداشت. به جای این که برود بیرون، رفت اتاقش. کلی طول کشید تا لباسش را عوض کند. گفتم: «عروسی که نمیخواهی بروی. دو کوچه بالاتر میخواهی بروی و یک کار فوری انجام بدهی.»
از اتاق آمد بیرون و گفت: «تو یکی خودت را وسط نینداز. ربطی به تو ندارد.»
رفت جلو آینه و شروع کرد با موهایش ور رفتن. مامان از دست کارهای آبجی به تنگ آمده بود. داد زد: «برو دیگه. چه قدر لفتش میدهی!»
چادرش را سرش کرد. وسایلش را برداشت و در حالی که غُر میزد، از خانه بیرون رفت. گفتم: «کمی صبر کن، من هم دارم میآیم.»
دنبالش راه افتادم. دو کوچه بالاتر خانهی بابابزرگ بود. وقتی رسیدیم چیزی که دیدیم در جا میخکوبمان کرد. آمبولانسی در خانهی بابابزرگ بود. آبجی داد زد: «وای، خاک بر سرم، دیدی چی شد. بدو برویم!»
دویدیم ولی تا به خانهی بابابزرگ رسیدیم آمبولانس گازش را گرفت و رفت.
درِ خانه باز بود. رفتیم تو. بابابزرگ غمگین و افسرده به عصایش تکیه داده بود. تا ما را دید گفت: «الآن چه موقع آمدن است؟ من یک ساعت پیش بهت زنگ زدم!»
پرسیدم: «چی شده بابابزرگ؟»
- هیچی، حالش بدجور خراب بود. خدایی شد که عمه رسید و زنگ زد آمبولانس آمد؛ وگرنه...
سکوت کرد. به آبجی نگاه کردم و گفتم: «دعا کن چیزیاش نشود؛ وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.»
بابابزرگ دست به گونهی خیسش کشید و گفت: «یک لیوان آب برایم بیاور.»
آبجی دوید طرف آشپزخانه که بابابزرگ گفت: «تو نمیخواهد آب بیاوری منصوره...» و بعد رو به من کرد: «برو پسر گلم یک لیوان آب بیاور! لااقل کارهای تو بیمنت است.»
بهترین احسان آن است که تأخیری در پیش و منتی در پس نداشته باشد.
امام حسن(ع)
ارسال نظر در مورد این مقاله