نویسنده
همهی کائنات جهان در حال سجود به تواند. دریا در بستر سنگی خود و بر سجادهی ساحلیاش نام تو را بر زبان میراند. نسیم روی برگها میلغزد و هر برگ روی شاخه بازتابی از سبزی وجود توست. ستارهها هر شامگاه چشمکزنان از تو حرف میزنند. آسمان با هر قطره از باران بوسهای بر دست زمین میزند و صدای چک چک آن صدای شفافیِ توست. همه یکصدا تو را میخواهند و میخوانند. همه و همه زنجیرهای از توحید توست که مجموعهای بیعیب و نقص میسازند. من در کجای این مجموعهی بینهایت و بیهمتایت هستم؟ گاهی فکر میکنم اگر نفس شیرین تو نبود، تابستان و بهار بیلباس میماندند و این روزهای کهربایی هیچ وقت از پشت کوههای بلندقامت بیرون نمیآمدند. گاهی فکر میکنم زمین یک حباب کوچک و سرگردان است بر دریای مواج هستی؛ و اگر نگاه تو نباشد با یک تلنگر و یا وزش سادهی باد در هم میشکند. آنگاه رؤیاها و خوابهایم روی آبهای سرد پخش میشوند و با موجهای معلق به ناکجا میروند.
آری، تو برایم مثل دریایی که وقتی بزرگی موجهایت را میبینم یاد عظمت عشق میافتم. صبحگاهان، وقت نماز صبح، در خندهی خورشید، نگاه جذاب تو را میجویم و شامگاهان، هنگام نماز شب، در تبسم دلنشین ماه، قامت رعنایت را به تماشا مینشینم و فردا صبح باز هم تو به من میگویی، میشنوم صدایت را، صدایی که زیباترین آهنگ را دارد و نگاهت که آسمانی از مهر است و بر کویر قلبم بارانی از جنس محبت میباراند. با آن طنین زلالت میگویی: «نگاهت را به من بسپار، با شبنم گلهای وفا وضو کن و نماز عشق را زیر درخت سرو بخوان.» من به دنبال شبنمها میگردم. با خودم میگویم؛کاش این دردهای غریب و این گناهان سرکش لحظهای ما را رها میکردند!
کاش شبنم محبت روی گلهای باغچه باقی میماند!
کاش قطرهها لحظهای حرف دریا را میفهمیدند. انگار دلم هوای نماز به سرش زده... انگار سالهاست نخواندمش عشق را!
بارانت از راه میرسد و عشق را دوباره در مزرعهی خالی تنم میپروراند، زندگی را در آسمان آبی چشمانم حس میکنم و با اشکهای آن وضو میگیرم. صدایت از گلبرگهای گل لطیفتر است. در گوشم پچپچکنان میگویی؛ برکت پروردگارت مثل باران است، اگر میبینی خیس نمیشوی جایت را عوض کن؛ امّا پیالهی قلب من از برکت بارانت لبریز است و از سجادهام باران میچکد. گویی تمام برکت خدا با این باران در من خلاصه شده است. توحید تو، آبی است که از رودساران و جویباران میگذرد. بارانت سجاده و چادرم را زلال و شفاف میکند. باران پاکیات مرا میشوید و از تمام آن رسوباتی که در پیکرم تهنشین میشد، و مرا تکهسنگی میکرد و نمیگذاشت از جا بلند شوم، پاک میکند. بارانی که برای وضویم فرستادی مرا به دنیایت پیوند زد؛ زیرا فکر میکردم با این همه سیاهی آسمان از من قهر کرده است و زمین از من دلگیر است. هیچ غنچهای نمیخواهد مرا ببیند و هیچ پرندهای برایم آواز نمیخواند. همانطور که وضو میگرفتم و در حالی که آخرین قطرهی باران را زمزمه میکردم به پشت پنجرهی نیاز رسیدم و با حسی بارانی سجادهی دلم را روی جادهی خط خطی نفس پهن کردم و خواندم عشق را. من با خواندن این نماز، عاشقانهترین نگاهم را روی قایقی از باد نشاندم و پارو زنان به سوی تو فرستادم. وقتی به ساحل نگاه تو رسید، پرواز کردم از شاخهی غربت به آسمان الفت. از زمین گسستم و به آسمان پیوستم و بیبال در آن اوج گرفتم. با خودم گفتم نماز تندیس پرواز است و پردیس پر از ریاحین راز، صعود بر قلهی عرفان است و ورود به قلهی ایمان. ناگهان گرمای فوقالعادهای به چشمانم ریخت و چشمانم پر از ستاره شد. تو را لابهلای اشکهایم وقتی جاری میشدند احساس کردم. به خدا گفتم: «خدایا! پلکهای مرطوب مرا باور کن. این باران نیست که میبارد، صدای خستهی من است که از چشمانم بیرون میریزد. خدایا! قبل از این که تو را بشناسم بیآرزو و ترانه گوشهای از قلبم خوابیده بودم و کسی نشانیام را نمیدانست، نه سیبهای سرخ و نه علفهای هرز. خدایا! بیعشق تو دنیا یک فنجان واژگون است که سرنوشتم را به تباهی و تاریکی گره میزند و من هیزمی قهوهای، زخمی و سوختهام که در جنگلی دور از یاد رفتهام، ولی خدای من، درد، حصار برکه نیست؛ درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است. دنیای من، حصار برکه، ماهیان: آدمها و دریا: تویی!»
دستانم را بردم بالا قلبم درون دستانم نفس میکشید. قنوت را خواندم و احساس کردم از پشت ابرهای تیرهی گناهانم طلوع کردی و گرمای محبتت لایههای سیاه وجودم را سوزاند. قلبم را به تو دادم. تو گفتی هدیه را پس نمیگیرم و آن را دوباره در سینهام جای دادی. وقتی سبحانیّت تو را زمزمه میکردم به تو گفتم: «خدایا! اگر تو را باور نداشته باشم جاهلیت و گناه در کلیدها، گاجها، حروف الفبا و دستهایی که هر روز چندین بار آن را میشویم رخنه میکند. خدایا! آن سوی همهی ناکامیها تویی که داشتنت جبران همهی نداشتنهاست. یاد وقتهایی میافتم که طوفان، ستارههای دلم را در هم میریخت و ساقههای وجودم را میشکست. یاد دشمنانم میافتم. سفرهی دلم در نماز پهن شده است، هیچ وقت آنقدر سبک نشده بودم. انگار پری از پرندهی وجود تو هستم. نماز عشقم آنقدر سنگریزهها و شیشهخردههایم را بازیافت کرده که دیگر خودم شدم. یک بندهی خالص که در ایستگاه بهشت تو رها شده است. نکند آن سنگریزهها دوباره برگردند و مرا از آسمان به زمین بکشند. نکند دوباره سنگین شوم.»
آری! سنگینی باری که خدا بر دوش ما میگذارد آنقدر نیست که کمرمان را خرد کند؛ امّا دقیقاً آن اندازه است که ما را به زانو دربیاورد. با گفتن این جملات پرندهای میشوم و بر افراز ابرها تو را حس میکنم، تو هم پرندهای، مثل من! نمیبینمت، امّا صدای پرزدنت را میشنوم. من با تو جمع میشوم و حس قشنگ بودن را لمس میکنم. من و تو با هم به ایستگاه بهشت میرسیم. چه قدر زیباست! اینجا همه چیز آبی است. روی ابرها شهادت عشق میخوانم و به عاشق بودنم شهادت میدهم. تو هم نگاهم میکنی...
نمیدانم چه رازی در چشمانت است که هر وقت هوایی میشوم نگاهم میکنی و من پرواز میکنم...
هیچ وقت فراموش نمیکنم!... آخرین نگاهت با سلام نمازم همراه شد...
السلام علیک و...
ارسال نظر در مورد این مقاله