کوچه کنبد کبود/خانه‌ی جنی

نویسنده


نمی‌دانم از کی درِ فلزی کوچکی که تا سطح خاکی جاده یک پله فاصله داشت، به خانه‌ی جنی معروف شد. فقط یادم هست یک روز صبح زنگ خورده بود که مجید با لپ‌های گل‌انداخته اجازه گرفت و کنارم نشست. نفس نفس می‌زد و می‌گفت که جن دیده! دست‌‌هایش می‌‌لرزید. اصلاً همه‌ی بدنش می‌لرزید طوری که انگار به برق فشارقوی وصلش کرده بودند، پرسیدم: «چه شکلی بود؟» لب‌های رنگ‌پریده‌اش را به زحمت به حرکت درآورد و جواب داد: «سیاه، سیاهِ سیاه.»

از آن روز به بعد لبه‌ی دیوارک دست‌ها را زیر چانه می‌زدیم و چشم به در آن خانه می‌دوختیم. مردمی که برای مراسم یا زیارت اهل قبور می‌آمدند و فرش، سماور و صندوق‌های میوه را جمع می‌کردند و ما همچنان چشم‌انتظار می‌نشستیم. وقتی سرخی دم غروب آسمان را می‌گرفت از هم جدا می‌شدیم.

آن روز که سالار نتوانست کاردستی اکبر را به زور بگیرد روی شیر سنگی دم قبرستان، روبه‌روی قسمت شکسته‌شده‌ی دیوار نشست و به اکبر گفت که باید پنج دقیقه در خانه‌ی جنی بماند. تمام بعد از ظهر همه در انتظار بودند تا ببینند سالار چگونه انتقام نمره‌ی صفری را که گرفته از اکبر می‌گیرد. اکبر هر قدمی که از فاصله‌ی دیوار تا در خانه برمی‌داشت، سر برمی‌گرداند و ملتمسانه نگاه می‌کرد، اما شاید این که سالار گفته بود اجرا نکردن یا کامل انجام ندادن دستور مساوی است با بیش‌تر و سخت‌تر شدن مجازات، فکر سرپیچی کردن را از سرش بیرون می‌کرد.

آن روز دم قبرستان و کنار راه، جای تایر دوچرخه‌ها روی گل‌هایی که از باران شب قبل درست شده بود دیده می‌شد. سالار جلوتر از همه پایش را روی نیمه‌آجری گذاشت و خواست وارد محوطه‌ی گورستان شود، آجر جنبید، عباس تعادلش را از دست داد و کیف چرمی بدون دسته‌‌اش که زیر بغلش زده بود، روی گل‌ها، گودال‌ها و فرورفتگی‌های کوچک آب افتاد. قاسم کلاه بافتنی‌اش را از سر برداشت و کیف سالار را پاک کرد. فرصت مناسبی بود تا فکری که در سر داشتم را به زبان بیاورم: «امروز می‌خوام تنهایی برم توی خونه‌ی جنی.»

عباس خنده‌ی بلندی سر داد، طوری که دندان‌های کرم‌خورده‌اش پدیدار شد: «آقا رو می‌خواد بگه خیلی شجاع تشریف داره.» پایین رفتم. در نیمه‌باز را هل دادم. صدای خشک در نشان می‌داد که لولای آن مدت‌هاست روغن نخورده. گل‌های کف کفشم را با لبه‌ی در پاک کردم و وارد دهلیز نیمه‌تاریکی شدم. بوی نم مشامم را پر کرد. بعد وارد تونل تاریکی شدم. آرام و بااحتیاط قدم برمی‌داشتم. صدای قدم‌هایم می‌پیچید. هر چه جلوتر می‌رفتم تاریکی بیش‌تر می‌شد. به طور حتم همان‌طور که در درس علوم خوانده بودیم، مردمک چشم‌هایم کاملاً گشاد شده بود و چشم‌های سبزم درخشنده‌تر. خودم را دلداری دادم که شاید موجودی به نام جن نباشد؛ ولی وقتی برادرم گربه‌ی سیاهی که جوجه‌ها را خورده بود با تیر زد، بابا گفت: «گربه که نمی‌فهمه چی‌کار کرده.» ولی ننه غصه می‌خورد و می‌گفت: «می‌ترسم بچه‌ام جنی بشه.» امروز بعد از ظهر از خانم معلم پرسیدم: «جن وجود داره؟»

- بله، ولی وجودش مادی نیست.

از حرفش چیزی حالیم نشد، ولی مهم این‌ بود که منکر وجودش نشد.

قلبم شروع به تپیدن کرد. تصمیم گرفتم از همان‌جا برگردم، ولی شنیدن خنده‌های تمسخرآمیز مانعم می‌شد. همین‌طور که پیش می‌رفتم صدای پایی شنیدم. دستم را بلند کردم و محکم فرود آوردم. صدای جیغ دختری و شکسته شدن چیزی سفالی با فریاد من یکی شد. فریاد من برخلاف جیغ دختر منقطع و تلگرافی و با اُفت و خیز بود.

به یاد مرغ و خروس‌هایی افتادم که مردم دو پای بسته شده‌ی‌شان را می‌گرفتند و به در مغازه‌ی بابا می‌آوردند. بابا طناب دور پای‌شان را باز می‌کرد و آن‌ها را به کمک زانوهایش نگه می‌داشت و با آفتابه به زور آب به خوردشان می‌داد، آن‌ها می‌چرخیدند و پرهای‌شان می‌ریخت. اندکی بعد روی زمین می‌افتادند، اما دوباره بال می‌زدند و وقتی بی‌جان می‌شدند، آن‌ها را می‌بردند. حالت من درست شبیه جان دادن آن‌ها بعد از بریده شدن گلوگاه‌شان بود. می‌خواستم فرار کنم، اما پاهایم قدرت‌شان را از دست داده بودند، گویی کف پاهایم به زمین دوخته شده بود. دختر دستم را گرفت و کشان کشان همراه خودش برد. هر چه توان داشتم در حنجره‌ام جمع کردم، اما صدایم در گلو خفه شده بود. زمستان که خاک‌اره و چوب‌های تکه و پاره را از کف مغازه‌ی بابا جمع می‌کردم، داخل حلب می‌ریختم، جلو در می‌گذاشتم و آتش می‌زدم. هرچه شعله‌ها بیش‌تر زبانه می‌کشیدند، صورتم داغ‌تر می‌شد. در آن لحظه از بس قلبم بالا و پایین می‌رفت، صورت و دست‌هایم مثل وقتی کنار آتش می‌ایستادم، داغ شده بود.

وقتی پرده‌ی برزنتی کنار رفت، چند بار پلک‌هایم را باز و بسته کردم، چشمم که به روشنایی عادت کرد، دیدم دختری با پوست و موی تیره و شلیته‌ای بر تن، جلوم ایستاده است. زن درشت‌هیکلی از چاه آب کنار حیاط آب می‌کشید و من به یاد روزهایی افتادم که از بس انتظار دیدن جن را می‌کشیدم تمام راه را می‌دویدم و تا به خانه می‌رسیدم از چاه، آب می‌کشیدم و به سر و صورتم که از عرق خیس شده بود، آب می‌زدم. بعد دلو لاستیکی را به دهان می‌گذاشتم و تا می‌توانستم آب می‌نوشیدم و همان‌طور که با آستین پیراهنم دور دهانم را می‌خشکاندم در جواب مادرم که می‌گفت چه‌قدر دیر کردی می‌گفتم کلاس اضافی داشتیم.

نگاهی به اتاق‌‌های دور حیاط انداختم و خنده‌ام را سر دادم.

CAPTCHA Image