نویسنده

یکی بود، یکی نبود. در یک سرزمین خیلی دور، پادشاهی بیمار شد. بیماری‌اش نه یک روز، نه یک هفته، که روزهای زیادی او را به بستر انداخت. آن‌قدر که دیگر هیچ‌کس امیدی به خوب‌شدنش نداشت. حتی داروی حکیم‌ها هم به حال او سودی نکرد.کم‌کم خود پادشاه فهمید که باید آماده‌ی رفتن به آن دنیا باشد. پس یک روز همه‌ی بزرگان کشور و امیران لشکرش را دور خود جمع کرد. بعد، از آن‌ها خواست که به وصیت مهم او عمل کنند. وصیت مهم پادشاه این بود:

- من تا به حال هیچ جانشینی برای خود نداشتم که بعد از من پادشاه شما باشد. پس به فکرم رسید، وقتی که مُردم، اولین روز بعد از مرگم، در کنار دروازه‌ی بزرگ شهر جمع بشوید، بعد اولین کسی را که وارد شهر شد به قصر بیاورید، تاج شاهی بر سرش بگذارید و او را پادشاه کنید.

بعضی از بزرگان، از این وصیت پادشاه تعجب کردند؛ اما کسی حق نداشت که اطاعت نکند و یا حرفی برخلاف خواسته‌ی او بزند. روز بعد پادشاه مُرد و کشور عزادار شد. فردای آن روز بزرگان در کنار دروازه‌ی بزرگ شهر جمع شدند، چراکه اوضاع کشور نیاز به آرامش داشت و ممکن بود دشمن از فرصت استفاده کند و دست به حمله بزند. هرکس به جاده‌ی سنگی و مارپیچی که به دل کوه‌ها می‌رفت خیره بود و در دل خود فکری می‌کرد:

- یعنی آن کسی که از راه می‌رسد، چه کسی است؟

- چه خوش‌اقبال و سعادت‌مند خواهد بود!

- حتماً او یک انسان بزرگ و معروف است.

ناگهان یک نفر داد زد: «آمد... یک نفر دارد با پای پیاده، به دروازه‌ی شهر نزدیک می‌شود.»

همه‌ی مردها یک‌دفعه پرسیدند: «پیاده... این همه راه!»

آن‌ها صبر کردند تا مرد پیاده از راه رسید. مردها وقتی او را دیدند جا خوردند و با تعجب به هم نگاه کردند. او یک درویش بود. درویشی که لباس‌های کهنه‌ای بر تن داشت. سر و رویش ژولیده بود و از مال دنیا، هیچ اندوخته‌ای نداشت.

قاضی‌القضات شهر به نمایندگی از بقیه جلو رفت. به او سلام کرد و گفت: «ای پادشاه خوش‌اقبال ما، به مملکت خودت خوش آمدی! اکنون ما در این‌جا جمع شده‌ایم تا تو را با احترام و استقبال به قصر ببریم.»

درویش هاج و واج به او نگاه کرد. بعد هم یک نگاه پر از تعجب به جمعیت انداخت. خنده‌ی کوتاهی کرد و به راه خود ادامه داد؛ اما قاضی‌القضات جلوش ایستاد و نگذاشت.

- صبر کنید، به کجا می‌روید؟ یعنی مملکت ما لیاقت پادشاهی شما را ندارد؟

او درویش را نگه داشت. چند نفر دیگر جلو آمدند. درویش که گیج شده بود و خسته و درمانده به نظر می‌رسید از ماجرا پرسید. آن‌ها همه‌ی ماجرا و وصیت پادشاه را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردند. ته دل درویش از خوش‌حالی تازه‌ای پُر شد. با خودش فکر کرد:

- حتماً این اتفاق به خواست خدا و صلاح من است؛ پس باید قبول کنم!

او قبول کرد. حاضران خوش‌حال شدند و با دبدبه و کبکبه او را به قصر بردند. درویش لباس‌های کهنه‌اش را از تن درآورد و به حمام رفت. دو دلّاک چالاک او را خوب شستند و وزیر تشریفات هم لباس‌های گران‌قیمتی بر تن او کرد. سپس مراسم بزرگی در قصر گرفته شد و در حضور بزرگان و مردم، تاج شاهی بر سر او گذاشته شد.

از آن به بعد، درویش شد پادشاه، بعد بی آن‌که هیچ فوت و فنّی از پادشاهی را بلد باشد، شروع کرد به حکمرانی. این را برکنار کرد، به آن یک مقام داد. پول‌های زیادی به فقرا بخشید. و باغ‌های زیادی را وقف مردم کرد.

خیلی زود امیران و سرداران از اطاعت او سر، باز زدند. در شهرهای مختلف، اوضاع به هم ریخت. مردم به جان هم افتادند و کار بر درویش بیچاره، سخت شد.

روزی از روزها وزیر بزرگ و چند مشاور به سراغ او رفتند و از اوضاع بدِ مملکت گلایه کردند. درویش درمانده و خسته، به آن‌ها گفت: «بروید و من را تنها بگذارید. من باید یک راه چاره پیدا کنم.»

او نشست و پشت درهای بسته‌ی تالار قصر، غرق در فکر شد. او یاد روزهای تنهایی خود افتاد. روزهایی که به شهرهای مختلف سر می‌زد، بی‌هیچ غصه‌ای شب‌ها سر بر بالش بیابان می‌گذاشت و می‌خوابید. نه به کسی زور می‌گفت، نه مال کسی را می‌خورد و نه از کسی آزار می‌دید.

چشم‌هایش پر از اشک شد. او آرام‌آرام زیر گریه زد. در همان هنگام یکی از دوستان قدیمی‌اش پا به قصر گذاشت و به دیدنش آمد. وقتی او را افسرده و غمگین دید گفت:

- منت خداوند را که تو را خوش‌بخت و سعادت‌مند کرد و به پادشاهی رساند، به من بگو چه شده که این‌قدر ناراحت و غمگین هستی!

درویش آه بلندی کشید و با غصه گفت: «ای برادر به من تبریک نگو، بلکه تسلیت بگو؛ زیرا آن روزها که تنها بودم و تو من را می‌دیدی، تنها غمِ من غمِ نان بود؛ اما امروز غصه‌ی یک کشور بزرگ بر دلم سنگینی می‌کند. من از این همه سختی کار و هرج و مرج و نافرمانیِ مردم، خسته شده‌ام!»

دل دوست قدیمی درویش به حال او سوخت. درویش غصه‌دار، آرزو کرد که باز هم درویش باشد و لباس پادشاهی را از تن در بیاورد. پس رو کرد به دوستش و گفت: «کمکم کن که من می‌خواهم، بدون آن‌که کسی متوجه شود، از قصر فرار کنم و دیگر پادشاه نباشم!»

* برگرفته از گلستان سعدی

CAPTCHA Image