داستان/ خاک سرد

نویسنده


داشتم می‌رفتم بیرون که بابا کلید انداخت و داخل شد. از دیدن قیافه‌ی ماتم‌زده‌اش سر جایم خشکم زد.

- وای بابا! چی شده؟

قدمی به جلو برداشت و محکم شالاپی کوفت توی پیشانی پرچین و چروکش: «مژدهی، مژدهی دیار فانی را به مقصد دیار باقی وداع گفت.»

گرمب گرمب، زمین داشت تکان می‌خورد!

«آنژیوم» دوان دوان خودش را به ما رساند و با قیافه‌ای متعجب پرسید: «جدی! کی؟»

صدای لرزان و پریشان بابا در هال طنین‌افکن شد: «همین امروز، همین چند ساعت پیش. درست روزی که داشت بازنشسته می‌شد.»

خودم را روی مبل انداختم و از بیرون رفتن منصرف شدم.

صدای بابا را می‌شنیدم:

- ای روزگار غدار؛ چرا بر جان شیرین ستم روا می‌داری، چرا جشن بازنشستگی را به مراسم عزا برمی‌گردانی؟

و زیر لب زمزمه می‌کرد: «طفلی!»

صدای مامان در گوشم نشست. داشت به «تینا» می‌گفت: «بدو برو ببین کی مرده.»

تینا عینهو پروانه بال کشید: «مامان می‌پرسه کی مرده؟»

صدای مامان هوا را شکافت: «ذلیل‌مرده، من کی به تو همچی حرفی زدم!»

بابا و مامان قهر بودند.

بابا نگاهش را به موهای مدل خرگوشی تینا دوخت و چند ثانیه بعد لبخند غمگینی زد: «همکارم، همکار و دوست مهربانم.»

مامان پشت پیشخان آشپزخانه بود. فقط نوک دماغش دیده می‌شد: «یکی‌تون بپرسه کدوم یکی‌شون؟»

بابا دماغش را بالا کشید: «سلطان، سلطان مژدهی.»

شاتالاق!

مامان زد توی صورتش: «ای وای! همون که یه بار همراه زن و بچه اومده بودش این‌جا به صرف شام؟»

تینا انگشتش را روی لب پایینش گذاشت: «پس چرا من هیچی یادم نمی‌آد؟»

مامان برق‌آسا از پشت پیشخان سرک کشید: «اون موقع تو هنوز نبودی.»

قیافه‌ی آنژیوم هم اندیش‌ناک بود: «منم که یاد ندارم.»

مامان یک‌بار دیگر سرک کشید: «تو هم نبودی.»

نوبت من شد: «مامان‌خانم، پس چرا من یادم نمی‌آدش؟»

قیافه‌اش را نمی‌دیدم، ولی صدایش غضب‌ناک بود: «همه‌ی شما یا کوچیک بودین یا اصلاً خوش‌بختانه نبودین؛ ولی من خیلی خوب یادمه. حتی یادمه شام واسه‌شون قیمه‌بادمجون درست کردم. خیلی هم خوردن.»

یکهو نگاهم چرخید روی صورت غم‌زده‌ی بابا: «می‌خوای براش شعر بگی؟»

سر تکان داد: «آری، با یادش شب تا صبح بیدار خواهم ماند و به یاد مهربانی‌هایش خواهم سرود.»

با شنیدن اسم شب مامان بلند بلند گفت: «آنژیوم، اول مرغ رو بشور و درسته بذار توی‌ قابلمه. واسه شام چلومرغ دارین.»

تینا نعره زد: «بابا مرغ نخریده.»

مامان دوباره برق‌آسا سرک کشید. دست‌های بابا خالی بودند:

- آنژیوم، قابلمه را پر از سیب‌زمینی کن. شام سیب‌زمینی پخته می‌خورین. سبزی و ماست هم نداریم.

و تقریباً داد کشید: «زیاد نخورین باد کنین که حوصله‌‌ی مریض‌داری رو ندارم.»

آنژیوم با سگرمه‌های درهم گفت: «عمراً اگر من سیب‌زمینی پخته بخورم!»

من بدجوری حرصم گرفته بود: «بابا همکارتون مرد که مرد. خدا رحمتش کنه. یه فاتحه برایش می‌خوندین و سر راه مرغه رو می‌خریدین شب بی‌شام نمونیم.»

تینا صدایش را نازک کرد: «تلفن بزنیم برامون پیتزا بیارن. پیتزای گوشت و قارچ.»

درسش را فوت آب بود. بال کشید پشت پیشخان. پس از گرفتن دستورات لازم از مامان بی‌حوصله گفت: «می‌پرسه کدوم یکی‌شون؟»

بابا زده بود به سیم آخر، چون جوابش را نداد. از آنژیوم پرسید: «آنژیوم، بابا، اون پیراهن مشکی من رو بیار.»

بلافاصله متوجه خطای بزرگش شد و به خودش آمد. بنابراین با ملایمت جواب داد: «همان که صفحه‌ی اجتماعی را درمی‌آورد.»

و اشک در چشم‌هایش حلقه بست: «به مناسبت ابلاغ حکم بازنشستگی براش جشن گرفته بودیم، یه جشن کوچولو و جمع و جور. همین‌که خواست کارد را توی کیک فرو کند قلبش ایستاد. عوض کیک، کارد، نوار زندگی‌اش رو برید. چه تراژدی غم‌ناکی!»

آنژیوم با پیراهن مشکی و چروک بابا ظاهر شد: «خیلی پیر بود؟»

بابا با لب و لوچه‌‌ی درهم به پیراهن نگاه کرد: «اتوش کن. خودت یا یکی دیگه.» و ادامه داد: «سنی نداشت بیچاره 55 و حداکثر 60 سال.»

آنژیوم دست گذاشت روی دهانش و ریز ریز خندید: «بابا، بی‌خیالش. آدم 50- 60 ساله یه کم هم از حد خودش اون‌ور‌تره. همین بابای ژاله، دوستم، شب خوابید صبح از جاش بلند نشد. حول و حوش 40- 45 سالی داشت.» و پس از کمی فکر کردن ادامه داد: «آهان، همین شوهرخاله‌ی شیلا همسایه‌ی روبه‌رویی و بهرام پسر نوه‌ی فرنگیس‌خانوم اینا یکیش ایست قلبی کردش، اون یکی ایست مغزی.» و رو کرد به طرف پیشخان: «نه مامان؟»

صدای خفه‌ی مامان را شنیدم: «بپرس کدوم مژدهی؟»

تینا بلند گفت: «مامان می‌خواد بدونه کدوم مژدهی؟ این دو بار. دفعه‌‌ی بعد من نمی‌پرسم.»

می‌دانستم در روزنامه‌ی‌شان دو تا مژدهی دارند. یکی مسؤول صفحه‌ی اجتماعی بود، آن یکی طراح.

بابا زیر لبی گفت: «مسؤول صفحه‌ی اجتماعی. چه‌قدر می‌پرسه!» و در خودش فرو رفت.

بعد از سکوتی نه چندان طولانی ناگهان جیغ آنژیوم فضای خانه را پر کرد: «واسه‌‌ی دوست مرحوم‌تان یه شعر ساختم. بخونم؟» و منتظر جواب نماند.

قلم بی‌مژدهی

زندان جان است

صفای قلب «بی‌پری»

از دوستان است

الا ای «بی‌پری»

جانی نداری

اگر یاری نداری بی‌پناهی

بجنب بابا

بجنب بابا که تو مالی هم نداری.

«بی‌پری» اسم مستعار باباست.

﷼﷼﷼

بابا با شیرینی و میوه آمد تو، اما هنوز مامان قهر بود.

آنژیوم دوید و جعبه شیرینی را قاپید و مثل شیرینی ندیده‌ها در جعبه‌ را باز کرد. تینا سرش را کرد توی جعبه و جیغ شادمانه‌ای کشید: «وای، شیرینی دانمارکی!» و یک چنگ شیرینی برداشت.

آنژیوم چشم دراند: «چه خبرته!»

من پرسیدم: «بابا، خبری شده؟»

بابا گوشش به من بود و چشمش دنبال مامان: «صفحه‌ی اجتماعی هم آمد.» و بلند و کش‌دار اضافه کرد: «با حفظ مسؤولیت!»

آنژیوم داشت بال درمی‌آورد.

ذوق‌زده پرسید: «یعنی...»

- یعنی آره، هر دو تا، صفحه‌ی ادبی و صفحه‌ی اجتماعی.

آهسته آهسته، عین فیلم‌های تلویزیونی که یواش نشان بدهند، سر مامان از پشت پیشخان آشپزخانه درآمد و تا من بگویم: «اما کارتون خیلی زیاد می‌شه.» مامان تمام‌قد ایستاده بود.

- عوضش حقوق‌مون بیش‌تر می‌شه و بعضی وقت‌ها رفتن دیگران واسه‌ی بقیه هیچی که نداشته باشه آب و نون داره.

و پس از مکث کوتاهی که انگار داشت با خودش کلنجار می‌رفت ادامه داد: «بگو حالا که کارم دوبله شده حقوقم باید سوبله بشه. یه دفعه کوتاه نیای از حلقوم زن و بچه‌ات بزنی بریزی تو شکم روزنامه. اینا، حالا حالاها گیر تو هستن، تو هم قیمت رو بکش بالا.»

من به آنژیوم و تینای در حال لمباندن تشر زدم و پرسیدم: «بابا، می‌تونی از پسش بربیایی؟»

به جای او، مامان جواب داد:

- وای پسر، بابات رو دست کم گرفتی. خودش تنهایی یه روزنامه رو سیاه می‌کنه. باباتون یه وقت ادبی، اجتماعی، سیاسی و ورزشی می‌نوشت. نوشته‌هاش نصف ادبی بود، نصف اجتماعی. نصف سیاسی بود، نصف ورزشی. یاد اون روزا به‌‌خیر؛ چه قلمی داشت، حیف!

و سرش را با افسوس تکان داد و تنه‌اش را به چپ و راست کشید. در آن حال فراموش نکرد چه‌قدر سختی کشیده است: «شما که نمی‌دونین من بالای باباتون چه‌قدر سختی کشیدم!» حالا خطابش ما سه نفر بودیم.

- از همین لحظه باید محیط خونه ساکت باشه. اگه ببینم یکی جیک بزنه من می‌دونم و اون. خودتون دارین با اون چشاتون می‌بینین؛ کار باباتون چندین و چند برابر شده.

و از گوشه‌ی چشم نظری به بابا انداخت.

- عوضش برامون جبران می‌کنه.

من نگاهم به تینا و آنژیوم بود که داشتند ته شیرینی‌ها را بالا می‌آوردند و یکهو یاد جمله‌ای افتادم که می‌گفت: «خاک متوفی سرد است!»

CAPTCHA Image