﷼ تدبیر پادشاهی
بدان وقت که یعقوب لیث بزرگ گشت و نام یافت، کرمان و سیستان و پارس و خراسان بگرفت و آهنگ عراق کرد. در آن روزگار، «معتمد» خلیفهی بغداد بود. به یعقوب لیث نوشت: تو مردی رویگر بودی، تدبیر پادشاهی از کجا آوردهای؟
یعقوب جواب داد: آن خداوندی که مرا پادشاهی داد، تدبیر هم داد.
نصیحةالملوک غزالی
﷼ رشوه
«شیخ نسّاج بخاری» مردی بزرگ بود و صاحبدل. بزرگان و دانشمندان نزد او آمدندی به زیارت. بر دو زانو نشستندی. روزی شخصی، یک قاضی را که در حضور او بود ستایش میکرد و میگفت: «چینین قاضی در عالم نباشد؛ چون رشوه نمیستاند.»
شیخ نسّاج گفت: «این دروغ است. از این رشوه بهتر چیست که در برابر او، او را ستایش کنی؟»
فیه ما فیه مولوی
﷼ دهقانی در اصفهان به در خانهی حاکم رفت. به غلام او گفت: «با حاکم بگوی که «خدا» بیرون نشسته است و با تو کار دارد.»
او با حاکم بگفت. حاکم به احضار او فرمان داد. چون درآمد، پرسید: «خدا تویی؟»
گفت: «آری!»
گفت: «چگونه؟»
گفت: «من پیش از این دهخدا و باغ خدا و خانه خدا بودم. نوکران تو ده و باغ و خانه از من گرفتند، تنها خدا ماند.»
رسالهی دلگشا- عبید زاکانی
﷼ پند
به بیگاه بر روی مردم مخند
ز گفتار بیمایه، لب باز بند
*
مکن گوش هرگز به مرد دروغ
که در گفتههایش نبینی فروغ
*
مکن راز با مردم یاوهگوی
که رازت پراکنده سازد به کوی
*
برِ مرد داننده خاموش باش
سخن پُرس و دیگر همه گوش باش
*
ز سوگند خوردن، سخن کاستهست
مخور، گر دروغ است اگر راست است
*
همی تا توانی سخن نرم دار
دل مردمان با سخن گرم دار
*
کسی را میازار در گفتگوی
به کین و زیان کسان ره مپوی
*مزن گام با کس به راه فریب
که این راه دارد سراندر نشیب
*
چو خواهی که بد نشنوی از کسان
میاور بدِ هیچکس بر زبان
*
به تاریکی از خواب بیدار شو
به نام خدا بر سرِ کارشو
*
به تاراج مردم منه پای پیش
ز رِ کَس میامیز با مال خویش
ملکالشعرا بهار
﷼ عید
امیرالمؤمنین حسنبنعلی(ع) فرموده است که: هر آن روزی که بر من بگذرد که در آن کسی از من آزرده نباشد، آن روز، مرا روز عید است؛ و هر شبی که بر من بگذرد که در آن شب کسی از من آزرده نباشد، آن شب، مرا شب قدر است.
مفتاحالهدایه- امینالدین بلیانی
﷼ شعر در نماز
شاعری شعری بیمزه خواند و برای تبلیغ گفت: «این شعر را در میان نماز گفتهام.»
یکی از مجلسیان گفت: «شعری که در نماز گفته شده و اینقدر بیمزه است، ببین نمازش چقدر بیمزه است!»
بهارستان جامی
﷼ آش سرد
عربی را گفتند: «آش گرم را در عربی چه میگویند؟»
گفت: «سخون.»
گفتند: «آش سرد را چه میگویند؟»
گفت: «ما هرگز نمیگذاریم سرد شود.»
لطایفالطوایف
﷼ لطیفههای دخو
* باغداری، دخو را دید که پیاده است. گفت: «دخوجان چرا پیاده هستی؟ الاغت کو؟»
گفت: «دو روز پیش عمرش را داد به شما.»
* چند نفر سوزنی پیدا کردند. بردند پیش دخو که ببیند چیست؟ دخو گفت: «معلوم است دیگر، بچهی جوالدوز است. تازه چشم باز کرده است.»
* دخو، حاکم شهر را دید که عصایی در دست گرفته و میلنگد. پرسید: «چی شده؟»
حاکم گفت: «دیشب سکتهی ناقص کردم.»
دخو گفت: «آدم کامل که کار ناقص نمیکند!»
خندهسازان و خندهپردازان- عمران صلاحی
ارسال نظر در مورد این مقاله