نویسنده

رامان موجود گوژپشت‌، فقیر و نیمه‌دیوانه‌ای بود که زندگی نکبت بار و پر‌مشقتی را در بیغوله‌ها و خرابه‌ها می‌گذرانید و با گدایی امرار معاش می‌کرد‌. او هرگز در طول زندگی‌اش کلمه‌ی محبت آمیزی نشنیده بود و با دیدن قیافه‌ی مادر نیمه دیوانه‌اش همه فرار می‌کردند‌. او پسر ناقصی به دنیا آورده بود‌. رامان شش ساله بود که پدرش  مرد و مادرش فرار کرد و او را تنها گذاشت‌، تا با گرسنگی و سختی‌ها دست و پنجه نرم کند‌.

اینک 14 سال از آن واقعه می‌گذشت و رامان گریزان از  تمسخر مردم و آزار و اذیت بچه‌ها با نکبت به زندگی‌اش ادامه می‌داد‌؛ اما گذشته از همه‌ی آن رنج‌ها‌، چشم‌های او با درخشش خیره کننده‌ای می‌درخشیدند‌. چشم‌هایش از روحی لطیف‌، بخشنده‌، مشتاق دوست داشتن دیگران و دوست داشتنش از سوی دیگران خبر می‌داد‌.

دوست‌های رامان شغال‌ها بودند‌. او به نحو غریبی اعتماد این حیوانات ترسو را به دست آورده بود‌. تمام محبتی که در او مدفون شده بود به جوان‌ترین‌، بازی‌گوش‌ترین و پشمالو‌ترین آن‌ها می‌بخشید‌.

روزی‌، وقتی در حال عبور از کنار جاده‌ی معبد بود برای لحظه‌ای نیرویی وادار به نشستنش کرد و هوش و حواسش را از دست داد‌. صدای نافذی در گوش‌هایش می‌پیچید که به نظرش رسید از اعماق معبد می‌آید‌. صدا گفت‌: «رامان‌، من خدای بزرگ شیوا هستم که نه می‌بخشم و نه فراموش می‌کنم‌. روزی، در سالیان بسیار دور تو زندگی یکی از کاهنان مرا نجات داده‌ای‌، تو آن زمان پاداشت را دریافت نکرده‌ای‌، اما من فراموش نکردم و اینک تو پاداشت را خواهی گرفت‌. قوی باش‌، زیبا باش‌، زیبا‌تر از همه‌، شکست ناپذیر باش‌!»

همان طوری که صدا دور می‌شد گوژپشت احساس می‌کرد پشت خمیده‌اش کشیده و مستقیم می‌شود‌. از درد به حالت نیمه بیهوش افتاد‌. دوباره صدا به گوشش رسید‌: «‌حوضچه‌ای پشت این درختان است‌. برو و چهره‌ی جدیدت را در آن ببین‌.» رامان بلند شد و به طرف جویبار رفت‌. با حیرت به انعکاس چهره‌اش خیره شد‌. جوانی زیبا با پوستی طلایی‌، همچون درخت بلوط‌، بالا بلند و راست‌، قد بر‌افراشته بود‌. صدا بار دیگر در گوشش پیچید‌: «رامان‌، آیا راضی هستی؟»

- بله سرورم‌! کاملاً‌، چگونه می‌توانم از شما تشکر کنم‌؟

- تو روحت را به من خواهی بخشید و قول خواهی داد هرگز زنی را به همسری برنگزینی‌.

- رامان وحشت‌زده فریاد کشید‌: «سرورم‌! روحم نه‌، نه ... روحم نه ...»

صدا گفت‌: «احمق نباش‌! تو قدرت‌مند و ثروت‌مند خواهی بود و بی‌نهایت مورد پسند‌. به زندگی گذشته‌ات بیندیش‌، به تن رنجور و بیچاره‌ات و ظلمی که از گرسنگی تحمل می‌کردی‌. حالا پایان رنج‌هایت فرا رسیده است‌. آیا روح ناچیزت در مقابل تمام این چیزها کم‌ترین ارزشی دارد‌؟»

رامان بیچاره عرق‌ریزان بر زمین نشست و سرانجام فریاد برآورد‌: «روحم را بگیر ... روحم مال تو‌!»

صدا پیروزمندانه گفت‌: «تو  خوب خواهی بود و کمی ابلیس صفت‌. تو تندرست خواهی بود‌، دوست داشتنی و نترس‌؛ اما به خاطر داشته باش هرگز زنی را دوست نداشته باش‌، به خاطر داشته باش‌، به خاطر داشته باش ...!» و همان‌طور که صدا نا‌پدید می‌شد رامان به خواب عمیقی فرو رفت‌.

سال‌ها گذشت‌. نام رامان در منطقه‌ی راجاهی پرآوازه شد‌. زنان زیادی به او دل باختند و مردان زیادی از نگاه کردن در چشم‌های سیاه آتشین او بر خود لرزیدند‌. عده‌ای گفتند آواز خدایان است و عده‌ای دیگر قسم می‌خوردند او خود شیطان است‌؛ اما رامان همچنان به موفقیت‌هایش ادامه می‌داد و بدون توجه به حرف‌های درگوشی مردم هر روز ثروت‌مند‌تر می‌شد‌. او دست به هر چیزی که می‌زد تبدیل به طلا می‌شد‌. نیروی اعجازآمیزش در هنگام نبرد‌هایش خیلی خوب خودش را نشان می‌داد‌. طولی نکشید این فکر در او ریشه دواند‌؛ از همه قوی‌تر و زور‌مند‌تر است و حتی خود را به قدرت‌مندی خدای بزرگ‌، شیوا‌، تصور کرد‌. بنابراین کم‌کم قرارش را با شیوا به باد فراموشی سپرد‌.

روزی او به نبرد با سپاه‌پوستی غول‌پیکر فراخوانده شد‌. محل مبارزه مملو از جمعیت بود‌. همه به انتظار شروع نبرد لحظه‌شماری می‌کردند‌. رامان به اطرافش نگاه کرد‌. نگاهش به لاکشامی، دختر جوان و زیبای راجه افتاد‌؛ اما زمانی که دختر به او نگاه کرد لبخند از لب‌هایش محو شد‌. در چشمانش ترس موج می‌زد‌. به تندی سرش را برگرداند‌. لاکشامی مرتب به رامان نگاه می‌کرد‌، مجذوب او شده بود‌، اما به‌طور مبهمی از او می‌ترسید‌. حالا او مغرورانه به لاکشامی تبسم می‌کرد و کاملاً از خود مطمئن بود‌. بالأخره نبرد شروع شد‌. منظره‌ی با‌شکوهی بود‌. وقتی مبارزه شروع شد مشخص شد دو مرد‌، مبارزان خوبی هستند‌. ریزش نقل و نبات بدن‌های‌شان را – یکی قهوه‌ای و طلایی و دیگری سیاه چون شب – جلا می‌داد‌. نبرد ادامه داشت تا بالأخره رامان همه‌ی نیرویش را به کار بست و مرد سیاه را به زمین زد‌. سیاه بی‌حرکت ماند‌. فریاد شادی به هوا برخاست و راجه لبخندزنان جلو آمد‌.

او گفت‌: «عالی بود پسرم‌، و اینک‌، پاداشت را طلب کن‌!»

رامان که به دختر نگاه می‌کرد‌، قولش را به شیوا فراموش کرد و گفت‌: «آقا‌، دخترت را به همسری من درآور‌!» راجه فوری پذیرفت‌؛ اما لاکشامی تصمیمش را در دوری از رامان گرفته بود‌. رامان برای او هدایای گران‌قیمت می‌آورد‌؛ پرنده‌ای آتشین و ترسیده در قفسی طلایی‌، گوشواره‌های نقره‌ای و زیبا و دستبندی طلایی مزین به جواهرات گران‌بها‌؛ اما لاکشامی جواهرات را به خود نمی‌بست و روزی که رامان درباره‌ی پرنده سؤال کرد با احتیاط جواب داد دلش به رحم آمده و پرنده را آزاد کرده است‌. رامان این گونه رفتار او را نمی‌پسندید و غرورش جریحه‌دار می‌شد‌؛ اما فکر می‌کرد با نجابت و متانت می‌تواند دل دختر را به دست آورد‌.

بالأخره روز ازدواج فرا رسید‌، اما لاکشامی همچنان از او می‌ترسید‌. رامان غمگین به خواب رفت و در خواب رؤیا به سراغش آمد‌.

شیوا آتشین و عصبانی به خوابش آمد و با صدایی ترس‌ناک گفت‌: «تو قولت را زیر پا گذاشتی‌. شیوا تو را نخواهد بخشید‌. روحت را پس بگیر و دوباره به فقر و تن خمیده‌ات برگرد‌.» رامان التماس کرد‌، اما گوش شیوا بدهکار نبود‌. رامان عرق‌ریزان از خواب پرید و متوجه شد وحشتش واقعی است‌. کوهانش دوباره به پشتش ظاهر شده بود‌. تقلا کنان از تخت پایین آمد‌. او ترجیح می‌داد بمیرد‌، اما روزهایی سیاه و ناشاد با همسری که اینک با گوژپشتی نگون‌بخت ازدواج کرده بود نداشته باشد‌؛ اما قبل از این‌که آن‌جا را برای همیشه ترک کند لاکشامی جلوش ظاهر شد و با تعجب گفت‌: «چشم‌هایت رامان‌، بالأخره چشم‌هایت روشن و با روح شدند‌.» و نا‌گهان متوجه گوژپشتش شد و فریادی کشید‌: «این چیست در پشتت ظاهر شده‌؟»

رامان ضعیف و دل‌شکسته قصه‌ی پر غم و غصه‌اش را برای او تعریف کرد و از لاکشامی طلب بخشش کرد‌. سپس برخاست تا برود‌، اما دختر گفت‌: « نه‌، من چشم‌های پر محبت تو را به بدن پر زورت ترجیح می‌دهم‌. لطفاً بمان‌!»

طولی نکشید که صدایی آمد‌. صدایی آرام‌، اما لرزان‌. این صدای شیوا بود‌:

«رامان‌، روحت را نگه دار و نیرو و زیبایی‌ات را داشته باش‌. فداکاری چنین زنی شایسته‌ی چنین پاداشی است‌!»

CAPTCHA Image