داستان/قوانین بدشانسی

نویسنده


امروز برام یه اتفاق خیلی بد افتاد. قرار بود از طرف مدرسه ما رو ببرن بازدید از کارخونه‌ی ماکارونی. عالم و آدم می‌دونن که من چه‌قدر ماکارونی دوست دارم و همیشه آرزو داشتم که بدونم چطوری ماکارونی درست می‌شه. تا این‌جا همه چیز خیلی خوب به نظر میاد. من که همیشه خواب می‌مونم صبح زود از خواب بیدار شدم. صبحانه‌مو خوردم و قرار شد بابا با ماشین منو برسونه؛ اما فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟ ماشین بابا روشن نشد. وای که چه‌قدر نگران شدم! بابا گفت خودم ماشین رو درستش می‌کنم، ولی نتونست. بعد از نیم ساعت ور رفتن، تازه خواست برام تاکسی بگیره. حالا مگه تاکسی گیر میومد؟ تازه بابا همش می‌گفت که نگران نباش، اردوهای مدرسه همیشه یک ساعتی تأخیر دارند و من هم به این دلم رو خوش کرده بودم. خلاصه با هزار بدبختی یه تاکسی پیدا کردیم و من رسیدم مدرسه. توی مدرسه هیچ کس نبود. اولش فکر کردم بقیه هنوز نیومدن و خجالت کشیدم از بس که به بابا غر زده بودم؛ ولی بعد از نیم ساعت سرپا ایستادن فهمیدم که همه رفتند و من موندم. تازه اون‌وقت بود که فهمیدم چه‌قدر آدم بدشانسی هستم.

تازگی‌ها چیزهای جدیدی پیدا کردم. این‌که بدشانسی هم قانون‌های خاص خودش رو داره. خیلی خوش‌حالم که این قوانین رو پیدا کردم و متوجه شدم که آدم‌های بدشانس مثل من کم نیستند. خیلی خوش‌حالم که بدشانس‌های قبل از من نشستند و قوانینی رو نوشتند که من حالا بتونم ازشون استفاده کنم. خب معلومه، هیچ کس دوست نداره بدشانس باشه و هیچ کسی هم به بدشانسی‌اش افتخار نمی‌کنه؛ اما بدشانسی چیزیه که آدم نمی‌تونه ازش فرار کنه. «مورفی»، اسم اون آدمیه که نشسته این قوانین رو نوشته. قوانینش هم خیلی باحاله، در مورد این خاطره‌ی من دو- سه تا قانون خیلی توپ داره. یکی از قانوناش می‌گه: «هرچیزی که بتواند، خراب می‌شود، آن هم در بدترین زمان ممکن.» این در مورد ماشین بابا درست دراومد. یکی دیگه می‌گه: «وسایل نقلیه همیشه دیرتر از موعد حرکت می‌کنند، مگر آن که شما دیر برسید، در این صورت درست سر وقت رفته‌اند!» اینم قانون مورفی راجع به اتوبوس مدرسه. مورفی می‌گه: «لبخند بزن! فردا روز بدتریه!»

***

صدای بابا گوشم را نوازش داد: «فریباااااا.» ترسیدم، فکر کردم شاید بابا توی اتاق من اژدهایی چیزی پیدا کرده. پله‌ها را دو تا یکی کردم و رسیدم توی اتاقم: «چی شده بابا؟» قیافه‌ی بابا به جای این‌که وحشت‌زده باشد، عصبانی بود: «ببینم دختر، این مزخرفات چیه که توی دفتر خاطراتت نوشتی؟» دفتر خاطراتم توی دست‌های بابا بود. چه جالب! عوض این‌که من به بابا بگویم چرا دفتر خاطرات من را بی‌اجازه برداشته، او مرا دعوا می‌کند که چرا یک خاطره‌ی واقعی واقعی را توی دفترم نوشته‌ام. یکهو خنده‌ام گرفت. بابا بیش‌تر عصبانی شد: «تو کی می‌خوای بزرگ شی؟ حالا یه چیزی پیش اومده، تو باید بگی که بدشانسی و بدبختی و از این حرفا؟»

هنوز خنده روی لبم بود: «ولی بابا من که نگفتم بدبختم!» بابا دفترم را کوبید روی میز: «دیگه حق نداری از این چیزها بنویسی، حق هم نداری اسم این یارو و قانون‌هاشو توی این خونه بیاری! شیرفهم شد؟» همه چیز شیرفهمم شد، ولی اصلاً نمی‌فهمیدم که چرا بابا این‌قدر عصبانی شده؟ سرم را تکان دادم که یعنی بله؛ اما مورفی و قانون‌هایش تمام ذهنم را پر کرده بود.

*

می‌گویم: «هیچ کاری آن‌طور که به نظر می‌رسد ساده نیست.» مامان سرش را از روی کپه‌ی بزرگ سبزی‌ها برمی‌دارد: «ببینم این حرف که از اون یارو مورفی نیست؟» شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و یک دسته سبزی برمی‌دارم: «به نظرتون حرف عاقلانه‌ای نیست؟» مامان همان‌طور که مشغول کار است می‌گوید: «خب به نظر می‌رسه که آره. مثل همون مَثَل آواز دهل شنیدن از دور خوشه‌ی خودمونه. بهتره از این به بعد یه کمی توی کارهای خونه بیش‌تر به من کمک کنی تا بیش‌تر به حرف این یارو برسی که هیچ کاری به اون سادگی که به نظر می‌رسه نیست!»

مامان هم مثل همیشه لج من را درمی‌آورد و از همه‌ی حرف‌هایم علیه خودم استفاده می‌کند. کمرم را صاف می‌کنم، حسابی خسته شده‌ام. یک قانون دیگر از مورفی به ذهنم می‌رسد: «مامان! مورفی می‌گه هرکاری بیش از آنچه فکرش را می‌کنی دو برابر آنچه که باید وقت می‌برد، مگر این‌که آن کار ساده به نظر برسد که در آن صورت سه برابر وقت می‌گیرد!» مامان چپ چپ نگاهم می‌کند: «مگه بابات نگفت دیگه از این چیزها نگی؟» و بعد یک کمی فکر می‌کند: «ولی انگار حق با این مورفیه، فکر کردم پاک کردن این همه سبزی کار آسونیه، ولی الآن می‌بینم که خیلی خسته‌کننده‌س و اصلاً راحت نیست!» توی دلم ذوق می‌کنم. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید قوانین مورفی غلط‌اند، چون حداقل چند باری آن‌ها را تجربه کرده‌اند.

*

زودتر از همیشه بلند شده‌ام، زودتر از همه صبح جمعه‌های دیگر. بچه که بودم، شب‌ها وقتی فردایش برنامه‌ی سفر داشتیم تا صبح خوابم نمی‌برد. از پله‌ها پایین می‌آیم. حتماً مامان وسایل گردش را آماده کرده و دم در گذاشته است؛ اما هر چه بیش‌تر گوش می‌کنم و می‌بینم، متوجه می‌شوم که انگار هیچ خبری نیست و هیچ صدایی هم نمی‌آید. کلیدهای برق را یکی یکی می‌زنم تا خانه از تاریکی در بیاید. پرده‌ها را می‌کشم. دانه‌های باران محکم می‌خورند به شیشه. ابروهایم به جنگ هم می‌روند. پنجره را باز می‌کنم. باران شدیدی می‌آید. فکر می‌کنم دانه‌های باران دارند بهم دهن‌کجی می‌کنند. این هم از گردش امروزمان! یادم به یکی از قانون‌های مورفی می‌افتد: «اگر به نظر می‌رسد همه‌ی چیزها خوب پیش می‌روند، حتماً چیزی را از قلم انداخته‌ای!» برای گردش امروز اصلاً به بدی هوا فکر نکرده بودم.

- بازم توی این خونه از این یارو حرف زدی؟

باباست. انگار افکارم را بلند به زبان آورده‌ام. صورتش پف کرده و خواب‌آلود است. با لحن حق به جانب می‌گویم: «خب خودتان ببینید! این یارو خیلی هم حرف‌هایش درست است! کی انتظار بارون رو داشت اون هم در روزی که بعد عمری می‌خواستیم بریم گردش؟» چشم‌های بابا باز می‌شوند. همچنین دانه‌های باران را می‌بیند که انگار تا حالا باران ندیده. می‌گوید: «خب چه می‌شه کرد؟ صبر می‌‌کنیم تا بارون بند بیاد!» کمی عصبانی شده‌ام: «آخه می‌شه روی زمین گلی دوید و بازی کرد؟» و بعد با حالت قهر می‌روم اتاق خودم. احساس می‌کنم از باران متنفرم، از گردش متنفرم و همین‌طور از قوانین مورفی که همیشه درست درمی‌آیند متنفرم.

*

رو می‌کنم به دوستم سارا: «گاهی اصلاً دوست ندارم قوانین مورفی درست در بیایند! این درست که همیشه وقتی قانون‌های مورفی درست در میان به رخ بقیه می‌کشم، اما ته دلم دوست ندارم اونا درست باشند!» سارا مهربان نگاهم می‌کند: «می‌فهمم چی می‌گی! بهتر نیست به حرف بابات گوش کنی و دست از سر مورفی و قانوناش برداری؟ به نظر من مورفی یه قانونو یادش رفته بنویسه، هرچی بیش‌تر به بدشانسی فکر کنی، بیش‌تر بدشانسی میاری!» چشم‌هایم از تعجب گرد می‌شود: «وای سارا! تو الآن از خودت یه قانون درآوردی!» سارا خندید: «راست می‌گی‌ها! منم یه پا مورفی شدم!» یک‌دفعه چهره‌ی سارا نگران شد: «ببینم فریبا، تو امروز اصلاً درس خوندی؟ خانم محمدی رو که می‌شناسی؟» با خون‌سردی لبخند می‌زنم: «آره! خانم محمدی سؤال‌ها رو از مریخ میاره، ولی امروز خیلی درس خوندم. برای همین امروز کسی ازم درس نمی‌پرسه!» سارا جیغ کوتاهی کشید: «وای فریبا! تو هم الآن یه قانون ساختی!» فرصت نمی‌کنم بابت قانونم ذوق کنم، چون خانم محمدی از در کلاس وارد شد؛ ولی تمام زنگ کلاس یک فکر ذهنم را مشغول کرده بود: «پیدا کردن قوانین خوش‌شانسی!» چون اصلاً دلم نمی‌خواهد تا آخر عمر یک آدم بدشانس بمانم و از این بابت غصه بخورم. تازه، اگر بدشانسی قانون داشته باشد، حتماً خوش‌شانسی هم قانون‌های خودش را دارد!

*

پایم را که گذاشتم توی هال، بوی خوشی دماغم را پر کرد. بوی ماکارونی مثل عطر در کل خانه پخش شده بود. به آشپزخانه سر زدم. مامان آن‌جا بود: «سلام مامان! محشر کردی! ماکارونی داریم؟» مامان جواب سلامم را داد: «آره عزیزم! برو لباس‌هات رو در بیار که برات خبرای خوبی دارم!» سریع رفتم سمت اتاقم. روی میز اتاق چشمم به یک کاغذ زردرنگ افتاد. کارت بازدید از کارخانه‌ی ماکارونی! چه خبرهای خوبی! نهار ماکارونی، بازدید از کارخانه‌ی ماکارونی. بعد یک فکر بد به ذهنم خطور کرد: «یعنی کدام قانون مورفی این خوشی‌ها را می‌تواند خراب کند؟» اخم‌هایم درهم رفت. باید منتظر می‌ماندم که یک اتفاق بد بیفتد و همه‌ی این چیزها خراب شود. این مورفی با این همه بدبینی چطور زندگی می‌کرده؟ باز به ذهنم خطور کرد: «من فریبا هستم نه مورفی و دنبال قوانین خوش‌شانسی هستم!» صدای بابا را از طبقه‌ی پایین شنیدم. حتماً داشت به مامان غر می‌زد که چرا نهار ماکارونی پخته. شاید یکی از قوانین مورفی داشت به وقوع می‌پیوست! با ترس و لرز از پله‌ها پایین آمدم. احتمال می‌دادم بابا مشغول غرزدن و بداخلاقی باشد؛ اما در کمال ناباوری بابا را دیدم با یک بشقاب بزرگ پر از ماکارونی جلوش. چشم‌هایم آنچه را که می‌دید باور نمی‌کرد، بابا داشت لبخند می‌زد! چشم بابا به من افتاد: «بیا پایین دخترم! برات کلی خبرهای خوب دارم! رئیسم بهم مرخصی داده و آخر این هفته همگی می‌ریم سفر!» نزدیک بود همان‌جا توی راه‌پله غش کنم. نکند مورفی قانونی داشته باشد که همه‌ی این خوشی و خبرهای خوب را ازم بتواند بگیرد؟

*

بالأخره فهمیدم ماکارونی چطور درست می‌شه. بالأخره بابا قبول کرد که هفته‌ای یک بار نهار ماکارونی داشته باشیم و برنامه‌ی سفرمان هم به هم نخورد؛ اما بالأخره نفهمیدم که خوش‌شانسی و بدشانسی تصادفی‌اند یا این‌که ما اونا رو به وجود می‌آوریم، چون به نظرم هر دوتاشون می‌شه که باشه! ولی بعد از کلی خوش‌شانسی، یک قانون خوش‌شانسی را کشف کردم. یک قانون خیلی باحال که می‌خواهم به عنوان اولین قانون خوش‌شانسی توی دفتر خاطراتم بنویسم. اولین قانون خوش‌شانسی اینه که «توی زندگیت کسایی رو داشته باشی که دوستت داشته باشن!» من بابا و مامان رو دارم. بابا و مامانی که برای من خوش‌شانسی رو ساختند تا از فکر قانون‌های مورفی در بیام! ممنونم مورفی که باعث شدی بابا و مامانم رو بهتر بشناسم و بیش‌تر دوست‌شون داشته باشم.

CAPTCHA Image