نویسنده
«باشه» به «نه» گفت: «قبوله؟»
«نه» گفت: «چی چی قبوله؟ اصلاً قبول نیست. نه، نه، نه...»
«باشه» زیر لب گفت: «باشه.»
و رفت.
یه کم که گذشت «نه» دید «باشه» هم مثلِ «خب» و «بله» و «اوهوم» رفته است.
«نه» تنها موند و ایستاد کنار یک درخت که نه تنهی محکمی داشت، نه سایهای و نه برگی. آخه پاییز بود و کدوم درخت عاقلی برگ داشت. عصر هم بود. «نه» سایه میخواست چهکار؟ او خیلی لاغر و مردنی بود و تنهی محکم لازم نداشت. برای همین از جاش تکون نخورد که نخورد. هر کی از کنارش رد میشد، میگفت: «طفلکی «نه»... چه تنهاست.»
هر بار که یکی میگفت هوا سرده... از اینجا برو، «نه» بیشتر دلش میخواست اونجا بایسته و با پا به زمین بزنه.
«نه» دلش گرفته بود. با خودش گفت: «کاش امشب عید بود تا خوش میگذشت؛ اما نه! اونوقت همهی خیابونا خالی میشد و کوچهها دلگیرتر! کاش امشب...» یه کمی فکر کرد و دلش خواست که امشب پنجشنبه باشه. به افتخار پنجشنبهاش یک لبخند بزرگ نارنجی زد و به هرکسی که از خیابون رد میشد میگفت: «آهای خانم! آهای آقا! پنجشنبهیتان مبارک باد!»
«نه» همانجا ایستاد و به همه پنجشنبههایشان را تبریک گفت. آنقدر همانجا ایستاد تا زیر پاهایش یک گودال بزرگ درست شد و ماه درآمد و «نه» دید که ماه هم شبیه خودش است؛ اما نقطه ندارد. ماه که «نه» را دید به او گفت: «آخجون، یه دوست خوب! کمی اینجا بمون. من خیلی تنهام.»
«نه» دلش برای ماه یه ذره شد. یه نقطه شد. آخه ماه رو خیلی دوست داشت. شبیه خودش بود که نقطه نداشت. «نه» گفت: «اینجا شبه و تاریکه، اینجا بمونم؟ نه، نه، نه...»
و رفت. مثل همیشه که یک گودال درست میکرد و میرفت و نمیدونست برای چی، چرا و به کجا.
ماه مثل ابروی اخمویی شده بود که چشم نداشت. ماه رفت بالای یک پشتبوم نشست و رفتن «نه» رو نگاه کرد.
«نه» از نه خسته بود. «نه» دوست داشت برود. «نه» دوستی نداشت. «نه» توی راه دخترکی را دید که کبریت میفروخت. دخترک کبریتفروش هم او را دید. دخترک آشنا بود و «نه» نمیدانست برای چه. او همانجا ایستاد.
دخترک گفت: «چه شده آقا؟ شما نمیخواهید از من کبریت بخرید؟»
«نه» که سردش بود گفت: «نه! میخرم، میخرم. هر چند تا کبریت که داری میخرم.»
دخترک توی چشمهایش جرقهای روشن شد: «همهی کبریتهایم مال شما. بفرمایید!»
«نه» گفت: «چه کبریتهای خوبی... راستی! پنجشنبهات مبارک!»
دخترک سرخ شد: «آقا! پنجشنبهها روزهای خوبی است؛ حتی اگر کسی کبریت نخرد.»
«نه» گفت: «چند تا کبریت داری؟»
دخترک کبریتفروش کبریتها را به او داد و گفت: «خیلی زیاد. امروز پنجشنبه است؟»
«نه» گفت: «نه... نمیدونم.»
«نه» همهی کبریتها را با پولی که از عیدیهایش جمع شده بود خرید. همه را گذاشت توی جیبش و از دخترک خداحافظی کرد.
دخترک داد زد: «پنجشنبهیتان مبارک!... حتی اگر امروز پنجشنبه نباشد.»
«نه» رفت؛ نه شبیه هیچکدام از رفتنها.
دخترک هم رفت؛ اما ماه بود هنوز. ماه همیشه هست.
«نه» یک کبریت آتش زد، به ماه نشانش داد و گفت: «پنجشنبهات مبارک!»
ارسال نظر در مورد این مقاله