نویسنده
نویسنده: جمالالدین اکرمی
تصویرگر: امیر نساجی
ناشر: بهنشر
چاپ اول: 1390
کتاب، داستانِ پسربچّهای جنوبی به نام تیمور است. پدربزرگ تیمور بیمار است. او میخواهد به کمک «رموک»- کرهالاغی را که از پدربزرگ هدیه گرفته– هزینهی درمان پدربزرگ را فراهم کند. برای همین در مسابقهی ارابهرانی شرکت میکند. در حین مسابقه اتفاقهایی میافتد که خواندنی است.
داستان کتاب در چابهار میگذرد. نویسنده با آوردن برخی اصطلاحات مانند: بوی دریا، بوی جلبک، لنجهای کهنه، ماهیهای گندیدهی کنار ساحل، مرغهای دریایی، صید شاهمیگو و... به خوبی حال و هوای این منطقه را به تصویر میکشد.
شروع داستان:
دریا بوی شیرماهی میداد؛ بوی جلبک و ستارههای دریایی.
تیمور، رو به دریا ایستاد و انگشتهای خیسش را رو به باد گرفت. باد از کنارههای خلیج میآمد.
پدربزرگ، دورتر از موجشکن، توی قایقی کهنه نشسته و قلّاب ماهیگیریاش را در آب انداخته بود. زیر قایق پدربزرگ، دریا سبز و بیموج بود.
تیمور، نگاهش را از دریا گرفت و به «تاتوی» بدون گاریاش، که زیر درخت بادام کوهی دراز کشیده بود و با دمش مگسها را میپراند، نگاه کرد. دو سال پیش وقتی پدربزرگ با گاری کهنهاش از زمینهای دشتیاری برمیگشت، این کرهالاغ را برای تیمور هدیه آورد. تیمور اسمش را «رموک» گذاشته بود.
رضاجان خوش آمدی!
نویسنده: مجید ملامحمدی
تصویرگر: حمیدرضا بیدقی
ناشر: بهنشر
چاپ اول: 1390
کتاب، قصّهی زندگی امام هشتم شیعیان از زمان تولد تا هنگام حرکت ایشان به سوی خراسان است.
وقایع و اتفاقهای زمان امام رضا(ع)، در قالب داستانهای کوتاه، جذاب، خواندنی و پندآموز آورده شده است.
رضاجان خوش آمدی:
آن روز بزرگ و دوستداشتنی از راه رسید. نجمه درد زایمان داشت و وقت تولد نوزادش بود. امام کاظم (ع) مشغول دعا و عبادت شد.
آسمان مدینه پر از فرشته شد. باران نمنم بارید و باغچهها، باغها و کوچهها را زیبا و تمیز کرد. غنچهها آرام آرام باز شدند. پروانهها با خوشحالی به پرواز درآمدند و روی گلها نشستند.
وقتی مردم به حرم پیامبر (ص) میرسیدند، بوی عطر تازهای را حس میکردند. آنها پا به حرم میگذاشتند و با خوشحالی قبر پیامبر (ص) را میبوسیدند.
خدای من، چهقدر پرنده به مدینه آمده!... گنجشک، کبوتر، پرستو، هدهد...
نجمه درد میکشید؛ امّا دعا میخواند و خدا را صدا میزد. امام کاظم (ع) هم در اتاق دیگر خانه مشغول نماز بود. کمی بعد...
طلسم خانهی عنکبوتها
نویسنده: رفیع افتخار
ناشر: قطره
چاپ اول: 1390
اگر یک شب خواب ترسناکی ببینید چه حالی میشوید؟
اگر چند شب پشت سرهم همان خواب ترسناک را ببینید، چه؟
حالا بعد از چند روز متوجه میشوید که آن کابوسها واقعی هستند و میخواهند به شما و خانوادهیتان آسیب برسانند. این رازی است که تنها شما میدانید؛ زیرا وقتی به اطرافیان خود میگویید باور نمیکنند.
چگونه میخواهید از پس این کابوسهای واقعی برآیید؟
طلسم خانهی عنکبوتها، داستان یک کابوس واقعی است.
شروع داستان:
این خواهر من خیلی شیرین و دوستداشتنی است و با آن آبشار موهای سیاه که مادر دماسبی درستشان میکند همه را سر کار میگذارد و کارهایی میکند که برای یک دختر پنج ساله دردسرساز است. مثلاً با چنگال غذایش را میخورد یا روی ساندویچ کالباسش ژله میمالد و دستهای نوچشدهی مرباییاش را به کتابهایم میکشد. هر وقت اختیارم را از دست میدهم و سرش داد میکشم چنان قیافهی معصوم و بیگناهی به خودش میگیرد که از کارم پشیمان میشوم.
برای همین خرابکاریهایش است که تا چند خیابان آن طرفتر همهی پدرها و مادرها حاضرند دختر آنها باشد و حسابی همه قربان صدقهاش میروند.
روز جمعه بود که داشتم درسهایم را حاضر میکردم...
از مجموعهی داستان باستان:
1- داستان سفال
2- آذینها و آرایهها
نویسنده: محمدکاظم مزینانی
ناشر: بهنشر
چاپ اوّل: 1389
مجموعهی چهارجلدی داستان باستان، تاریخ ساخت سفال، سکّه، آذینها و آرایهها و معماری را با زبان و طرحی نو و تخیلی بدیع بیان میکند.
داستان سفال:
و خداوند انسان را از گل آفرید
اندیشه و خیال را آفرید
و انسان نیز سفال را آفرید.
آفرینش دوباره روی زمین
زیر گنبد کبود
آفرینش چیزی که تاکنون نبود.
سفالگری، سادهترین و مشکلترین همهی هنرها روی زمین
ساده، یعنی ابتداییترین و مشکل، یعنی ذهنیترین.
هنری ناب و از بند تقلید، رها
مثل آواز پرندهها
آب و آتش!دو همسایه بودند و دو دشمن سرکش
آتش با وجود آب از نفس میافتاد
اما با کمک یک ظرف سفالی میشد آنها را با هم آشتی داد.
اسب سفید
نویسنده: محمدرضا یوسفی
ناشر: به نشر
چاپ اول: 1389
وقتی پسری دوست دارد پدری برای خودش پیدا کند چه کار میکند؟
اگر آن پسر بخواهد مادری داشته باشد چه باید بکند؟
اگر بخواهد برادر و خواهری کنارش باشند و با او بازی کنند کجا باید برود؟
اصلاً وقتی پسری آرزویی دارد چگونه آرزویش برآورده میشود؟
شما چی؟ از چه راهی به آرزوهایتان میرسید؟
اسب سفید به این پسربچه کمک میکند تا به آرزوهایش برسد. شما چی؟ آیا اسب سفیدی دارید؟
اسب سفید:
خانم! شما زنِ بابای من میشوید؟
آقا قاسم که همهی رنگفروشها، نقّاشها، نانواها، بقّالیها و اهل محل به او«آقا قاسی» میگفتند، رنگ مغزپستهای را به نرمی قلممو، آرام و کشدار روی دیوار میکشید. رنگ برق میزد، میدرخشید و دیوار لک و پیس و سمبادهخورده و بتانهکاری شده، خودش را نشان میداد.
انوش دست خانم سروری را در دست کوچک و کودکانهاش گرفته، به خطهای کج و معوج آن نگاه میکرد و چیزهایی میگفت.
آقا قاسی با صدای بلند گفت: «خانم سروری! بیایید رنگ را ببینید؛ البته دو تا سه دست که بخورد پررنگتر میشود.»
گوش خانم سروری به حرفهای انوش بود. با دست دیگرش موی فرفری و چنگولهی او را نوازش میکرد و لبخندی از حرفهای او به لبش بود و انوش یکنفس میگفت: «آن اسب سفید خوشگل...»
ارسال نظر در مورد این مقاله