نویسنده
از خان زند تا شاه زند
کریمخان زند یا وکیلالرعایا یکی از پادشاهان دورهی زندیان در ایران است. کریم زند، سال 1119 هجری قمری در روستای پری از توابع بخش زند شهر ملایر به دنیا آمد. آن روزها زندگی به صورت ایلی و طایفهای بود. پدرش- ایناقخان زند- خان طایفهی زند بود که یکی از بزرگترین و قدرتمندترین طایفههای غرب ایران بودند. برای همین هم کریم، پس از مرگ پدرش خان طایفهی بزرگ زند شد و فرماندهی و فرمانروایی را به خوبی یاد گرفت. کریمخان در زمان حکومت نادرشاه افشار، یکی از فرماندهان سپاه او در منطقهی ملایر بود؛ اما بعد از مرگ نادر و به هم ریختن اوضاع کشور، به طایفهی خود بازگشت و قشون منظمی آماده کرد. بعد با دو خان از ایل بختیاری به نام ابوافتحخان و علیمردانخان متحد شد و حکومت را در دست گرفت. در این مدت درگیریهای زیادی را پشت سر گذاشت. مدتی با علیمردانخان که علیه او شوریده بود، مدتی با یکی از خانزادههای قاجار و مدتی با باقیماندهی افغانها جنگید؛ اما سرانجام کشور را به آرامش رساند.
اکنون وقت آن بود که به رسم دیگر پادشاهان مراسم شکوهمندی برای تاجگذاری و آغاز پادشاهیاش برگزار کند؛ اما از این کار خودداری کرد و گفت من «وکیلالرعایا» یعنی نمایندهی مردم هستم. برای همین هرگز کسی در سلسلهی زندیه با لقب شاه خوانده نمیشد. کریمخان بر تمامی ایران زمان نادرشاه سیطره پیدا کرد. در زمان حکومت او بصره و میانرودان (بینالنحرین) نیز به تصرف او درآمد. او شیراز را پایتخت خود اعلام کرد. حمام، بازار و مسجد وکیل و نیز ارگ کریمخانی که محل حکومت او بود از یادگارهای زمان او است. کریمخان هوشمند و باتدبیر بود و به آرامش و رفاه مردم اهمیت میداد و به دانشمندان ارج میگذاشت. او کارخانههای چینیسازی و شیشهگری در ایران احداث کرد. صنایع و بازرگانی در دورهی او رونق فراوان یافت. کریمخان که هم سرپرستی ایل را تجربه کرده بود و از نزدیک با مشکلات مردم آشنا بود و هم جنگاوری را در ارتش نادری آموخته بود، خوب میدانست که جنگهای پیاپی باعث آشفتگی، فقر و فساد در کشور میشود. بنابراین بیشتر در پی آرامش و صلح بود.
کریمخان در طول حکومتش به برخی طوایف اجازه میداد که مستقل زندگی کنند. پس از مرگ او در 1193 هجری قمری، زکیخان– پسرش– به حکومت رسید که البته نتوانست به زکاوت و هوش پدرش مملکتداری کند و پس از مدتی کوتاه حکومت زندیه، از سوی یکی از همان طوایف مستقل به نام قاجار، در هم شکسته شد. این سرگذشت کریمخان زند، به اختصار و کوتاه بود؛ اما برای اینکه با شخصیت او هم بیشتر آشنا شوید، بد نیست نگاهی به این چند حکایت از زندگی او بیندازید:
نه تو کریمی و نه من!
درویش یکلاقبا، سر راه ارگ کریمخان نشسته بود و بساط کرده بود. شاه داشت از سرکشی بازار به ارگ برمیگشت. چشم درویش به شاه افتاد. با دست اشارهای به او کرد. کریمخان دستور داد درویش را به داخل باغ بیاورند. کریمخان گفت: «این اشارههای تو برای چه بود؟» درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چهقدر داده است و به من چهقدر؟» کریمخان که نی قلیانش در دستش بود گفت: «چه میخواهی؟» درویش گفت: «همین قلیان مرا بس است.» و کریمخان نیز همین کار را کرد. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و فروخت. از قضا خریدار قلیان کسی بود که میخواست نزد کریمخان رفته و تحفهای برایش ببرد. او جیب درویش را پر از سکه کرد و قلیان را نزد کریمخان برد. روزگاری سپری شد. درویش برای تشکر نزد خان رفت. چشمش که به قلیان افتاد، لبخندی زد و به خان زند گفت: «نه من کریمم، نه تو. کریم فقط خداست. جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»
باید بیدار باشیم
مرد ناله و فریادکنان به دربار خان زند آمد. میگفت میخواهد وکیلالرعایا را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش شدند؛ اما خبر سر و صدای مرد که به خان رسید، دستور داد به حضور او بیاورندش. کریمخان مثل همیشه لم داده بود و داشت قلیان میکشید. از او پرسید: «ماجرا چیست؟ چه شده است که چنین ناله و فریاد میکنی؟» مرد با ناراحتی و درشتی پاسخ داد: «دزد، همهی اموالم را برده و الآن هیچ چیزی در بساط ندارم!» خان پرسید: «وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟» مرد گفت: «من خوابیده بودم!» خان لبخندی زد و با کمی تعجب دوباره پرسید: «خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد مالباخته جوابی به کریمخان داد که در تاریخ ماندگار و معروف شد: «من خوابیده بودم، چون فکر میکردم تو بیداری!» لبخند از روی لب کریمخان رخت بربست. پس از لحظهای سکوت، سری تکان داد و دستور داد فوری خسارت او را از خزانه جبران کنند. بعد روی پا ایستاد و خطاب به همهی وزرا و نگهبانهایش گفت: «این مرد راست میگوید، ما باید بیدار باشیم...»
خوش باشید
شاعر، قبلاً پیش والیها و شاهان دیگری هم رفته بود. شعرهای زیبایی در مدح و منقبت آنها میسرود و صله میگرفت. طبق تجربه، این بار سراغ شاه جدید، کریمخان زند آمد. شعر طولانیاش را که در مدح او سروده بود، برایش خواند. کریمخان فریاد زد: «خزانهدار، صد سکه به این شاعر بدهید.» شاعر خشنود از این که این بار هم به نتیجه رسیده، تعظیم و تشکر کرد و رفت سراغ خزانهدار؛ اما او به شاعر گفت ما در خزانه پول نداریم! شاعر سراغ حسابدار و دیواندار و هر کس که عقلش میرسید هم رفت، اما به نتیجهای نرسید و شاکی، برگشت پیش کریمخان. کریمخان که علت ناراحتی او را از قبل میدانست، پاسخ داد: «پسرجان، تو دروغی گفتی که ما خوشمان بیاید. ما هم دروغی گفتیم که تو خوشت بیاید! پول دیگر برای چه میخواهی؟» بعد از این ماجرا هیچ شاعری کریمخان را مدح نکرد.
شفای دوباره
کریمخان زند هر روز صبح علیالطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان و رسیدگی به حقوق مردم در ارگ شاهی مینشست و به امور مردم رسیدگی میکرد. روزی مردی به درگاه خان آمد و همین که چشمش به کریمخان افتاد، شروع کرد به گریستن. هایهای میگریست و سیلاب اشک از چشمانش فرود میآمد. طوری گریه میکرد که هق و هقهایش اجازهی سخن گفتن به او نمیداد.
شاه دستور داد او را به گوشهای برده، آرام کنند و بعد به حضور برسد. مرد را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریمخان آوردند. کریمخان که دلش برای مرد بیچاره سوخته بود، قبل از آن که رسیدگی به کار او را آغاز کند، از او نوازش و دلجویی کرد. بعد دلیل اشکهایش را پرسید. مرد پاسخ داد: «من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسفباری زندگی کرده و از نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم. تا این که روزی افتان و خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف، بیهوش شده و به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب مردی بزرگوار و نورانی، با قد بلند و چشمان نافذ و درشت را دیدم که سراغ من آمد و گفت: «من ابوالوکیل پدر کریمخان هستم.» آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت: «برخیز که تو را شفا دادم!» از خواب که بیدار شدم، خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدردانی و سپاسگزاری از والد ماجد شما بود!»
مردک حقهباز که با ادای این جملات و انجام این صحنهسازی مطمئن بود کریمخان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که...! کریمخان برافروخته شده و دستور داد فوری جلاد را خبر کنند! موقعی که جلاد حاضر شد، کریمخان دستور داد چشمان مرد حقهباز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریمخان افتادند و شفاعت مرد چاپلوس را کردند و از وکیلالرعایا خواستند از گناه او بگذرد. کریمخان خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته و چوب بزنند!
نالهی مرد زیر فلک نوکران کریمخان بلند شده بود و با چشمان تعجبزده به کریمخان نگاه میکرد. وکیلالرعایا هم او را منتظر نگذاشت و گفت: «مردک! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنهی بید سرخ، خر دزدی میکرد. من که به مقام و مسند شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبرهای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. او اصلاً کوتاهقد بود و چشمانش از ریزی معروف! اکنون تو چاپلوس دروغگو آمدهای و پدر مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی میکنی؟ اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند چشمانت را درمیآوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پرفروغ بگیری!»
ارسال نظر در مورد این مقاله