نویسنده

توی ماشین نشسته بودم و سرم را به پنجره‌ی نیمه‌باز تکیه داده بودم‌. هدفون توی گوشم بود و موسیقی تلفن همراه با بلند‌ترین صدای ممکن پرده‌ی گوشم را تکان می‌داد‌.

ناگهان صدای موسیقی توی گوشم قطع شد‌. با تعجب تلفن را روشن کردم‌. باطری گوشی تمام شده بود‌! به اجبار هدفون را  از گوشم در‌آوردم و به صحبت‌های خسته‌کننده‌ی رادیو گوش دادم‌.

پدرم تند می‌راند و سعی می‌کرد به سختی خودش را از میان ترافیک رد کند‌. فرمان را چرخاند و ماشین را به سمت دیگر خیابان هدایت کرد‌؛ امّا ماشین‌های سمت راست سرعت‌شان بیش‌تر شد و ما پشت چراغ قرمز گیر کردیم‌.

از رادیو صدای گوش‌خراشی بلند شد‌. پدر با عصبانیت کانال دیگری را انتخاب کرد‌.

گوش‌هایم تیز شد‌. بحث جالبی بود‌. گوینده‌ی رادیو داشت از لاله و لادن می‌گفت‌. همان دو خواهر دوقلوی به هم چسبیده‌.

با دقت گوش کردم‌. گوینده گفت‌: «امروز می‌خواهم یک خاطره از لاله و لادن برای شما تعریف کنم‌. خاطره‌ای که شاید برای همه‌ی شما شنوندگان محترم جالب و شنیدنی باشد‌.

روزی لاله و لادن برای سخنرانی به دانشگاه می‌روند‌. وقتی که اذان در دانشگاه پخش می‌شه، لاله و لادن به نماز‌خونه‌ی دانشگاه می‌رن‌. چادر نسبتاً بزرگی سرشون می‌کنند و شروع به نماز خواندن می‌کنند‌. دانشجوهای دانشگاه با تعجب از پنجره‌ی نمازخونه این دو خواهر را تماشا می‌کنند که به سختی به رکوع می‌روند‌، سجده می‌کنند و تشهد می‌خوانند‌. در بین دانشجو‌ها پسری که مثل خیلی از انسان‌ها به نماز اعتقاد چندانی نداشت‌، بعد از نماز پیش آن‌ها میره و با عصبانیت از اون دو خواهر می‌پرسه‌: «برای چی نماز می‌خونید‌؟ برای تمام این سختی‌ها و بدبختی‌هایی که خدا بهتون داده‌!»

لادن تبسمی می‌کنه و می‌گه‌: «خوب چرا به بدبختی بزرگ‌تر از این فکر نمی‌کنی‌؟ مثلاً اگر یکی از ما سرطان داشت‌، می‌دونی چه‌قدر ما بد‌بخت‌تر از الآن می‌شدیم؟»

امّا اون پسر انگار هنوز قانع نشده بود و گفت‌: «ولی من هنوز هم دلیل کار شما رو نمی‌فهمم‌؟»

لاله گفت‌: «خب بذار یک جور دیگه برات توضیح بدم‌. تو چرا نماز نمی‌خونی‌؟»

پسر با عصبانیت گفت:« برای چی باید نماز بخونم؟»

لاله اون موقع جوابی به اون پسر داد که باعث شد برای همیشه متحول بشه و رو خدای خودش حساب دیگه‌ای باز کنه‌.

اون گفت‌: «شاید برای این که سرت به سر داداشت نچسبیده‌!»

- بیایید برای شادی روح این دو بزرگوار فاتحه‌ای بخونیم‌!

و بعد موسیقی محزونی پخش شد... با خودم گفتم‌: «چه شد که باطری گوشی من تمام شد‌؟ چه شد که پدرم کانال را عوض کرد و چه شد که گوینده از لاله و لادن و نمازشان گفت و این که دو خواهر دوقلوی به‌هم‌چسبیده از هفت سالگی هیچ نمازی را قضا نکرده‌اند‌!»

پدر بالأخره توانست ترافیک سنگین را پشت سر بگذارد‌. سرم را از پنجره بیرون آوردم‌. باد با مهربانی صورتم را نوازش کرد‌.

با خودم گفتم‌:

«جانمازم کجاست‌؟»

***

اگر...

اگر بچّه‌ی حرفگوش‌کنی نیستم...

اگر منظم نیستم...

اگر بچّه‌ی لوس و بدی هستم...

اگر خط بدی دارم...

اگر فقط از ورزش نمره‌ی بیست می‌آورم...

اگر همیشه تجدید می‌آورم...

اگر خیلی درس‌نخوانم...

باز خدا رو شکر کنید که همه‌ی اینارو قبول دارم‌!

CAPTCHA Image