دل‌نوشته/برای تو می‌نویسم... رضا!

نویسنده


سلام رضا

برای تو می‌نویسم... برای تویی که لابه‌لای حرف‌های هرکسی که بخواهد درباره‌ات حرف بزند، یک جمله‌ی آشنا می‌شنوی. «رضا، خاص‌ترین آدمی است که تا به حال دیده‌ام.» اما خودت، معمولاً ساکتی و از تعریف و تمجید دیگران، نه خوش‌حال می‌شوی، نه هیجان‌زده! یک‌جورهایی همه می‌دانند که تو از تعریف بی‌خودی خوشت نمی‌آید. همین‌طور از تلف کردن وقتت، یا از این‌که بخواهی کاری را بکنی که خدا اصلاً دوست ندارد!

پدرت می‌گوید که: تو را با هزار نذر و نیاز، از امام رضا خواسته بودند. می‌گفت توی شب‌هایی که به حرم می‌رفت تا به خاطر داشتن فرزند خوب و صالح، از امام رضا(ع) خواهش کند، همه‌اش باران می‌بارید. می‌گفت از همان اول، همه چیزت خاص بود.

به دنیا که آمده بودی، مادرت تو را به آغوش کشیده بود و آورده بود حرم علی بن‌موسی‌الرضا(ع)، تا از امام تشکر کند. آن روز هم باران، تمام شهر را با طراوت کرده بود.

مادرت می‌گفت رضا که توی بغلم بود، توی آن جمعیت که برای شهادت امام حسین(ع) آمده بودند و به سختی کنار ضریح ایستاده بودند، راه، به سمت ضریح، به خودی خود باز شده بود و دست رضا، ضریح را لمس کرده بود! همان‌‌جا هم اسمت شده بود، رضا.

پدرت می‌گوید بزرگ شدنت مثل یک رؤیای شیرین بود. مثل خوابی که هیچ وقت برایش تکرار نشده بود. آخر تو با بزرگ‌ شدنت، به همه فهمانده بودی که یک بچه‌ی معمولی نیستی و با هم‌سن و سال‌هایت فرق داری! همه دیده بودند همیشه شانه‌های مادر را که از بافتن قالی خسته می‌شد، با دست‌های کوچکت، گرم می‌کنی و توی کارهای خانه کمک حالش هستی. یا برای بابایت، توی گرمای خرماپزان اهواز، از توی چاه خانه آب می‌‌کشیدی و به نخلستان می‌بردی. این‌ها همه‌اش توی ده سالگی تو بود که از مشهد به اهواز کوچ کرده بودید و پدر و مادرت با این‌که بعد از تو، باز هم بچه‌دار شده بودند، روی تو حساب دیگری باز کرده بودند. آخر، چشم و چراغ خانه‌ی دل‌شان بودی رضا.

راستی رضا، وقتی بابایت می‌گوید رضا برکت خانه‌ام بود، اشک توی چشم‌های خسته‌اش جمع می‌شود، آن هم بعد از 26 سال؛ حتم دارم یاد شب‌هایی که تو، توی خواب، پاهایش را می‌بوسیدی و ترک‌های کف پایش را با کِرِم، نرم می‌کردی، توی قلبش زنده شده است.

وقتی با همان آرامش و وقار عجیب و مردانه‌ات، از پدر و مادرت اجازه خواسته بودی که توی 15 سالگی، پشت خاکریزها، از خاک و دینت دفاع کنی، پدر و مادرت فقط گریه کرده بودند؛ اما تو خوب رگ خواب جفت‌‌شان دستت بود که گفته بودی: «مگر مرا از امام رضا(ع) نخواسته بودید؟... حالا هم مرا به خدای امام رضا(ع) بسپارید!» و این‌طوری آن‌ها راضی شده بودند که تو لباس رزمندگی را در قد و قواره‌ی کوچکت بپوشانی و بروی...

بیش‌تر از چند روز از رفتنت نگذشته بود که با یک عالم نشان شهامت و شجاعت و مردانگی، روی دست‌های مردم اهواز رفتی به سمت گلستان... گلستانی که پر بود از گل‌هایی مثل تو که همگی عطر خوش بهشت را می‌دادند. توی شلمچه، هم‌سنگرانت دیده بودند که شب‌ها با نور ضعیف فانوس، بیرون از سنگر، درس‌هایت را می‌خوانی تا از مدرسه‌ات عقب نیفتی! و همان‌ روز که خمپاره‌های سنگین دشمن روی سرتان می‌ریخت، تو برای نجات عبدا...، از میان آتش و خون، دوباره به سنگر برگشتی و همان‌جا، با خمپاره‌ای دیگر، بال‌های کوچکت را باز کردی و پر کشیدی.

مادرت می‌گفت  همه‌ی آن روزها هم باران می‌بارید و من طاقت نداشتم که جگر‌گوشه‌‌ام، زیر باران، توی خاک بخوابد و من زیر پتوی گرم و زیر سقف... می‌گفت تا هفته‌ات زیر باران، توی حیاط می‌خوابید و گریه می‌کرد... تا این‌که یک شب، خوش‌حال و خندان و در حالی‌که زیر سقفی از گل نشسته بودی، رفته بودی توی خوابش و او را در آغوش کشیده و بوسیده بودی و گفته بودی: «مادر... برو توی خانه... من که زیر باران نیستم!»

راستی رضا، وصیت‌نامه‌ات را قاب کرده‌اند و توی طاقچه‌ی خانه‌ی قدیمی‌تان گذاشته‌اند. همان وصیت‌نامه‌ای که روز پر کشیدنت داده بودی به فرمانده‌ات و خواسته بودی به پدر و مادرت دلداری بدهد. وصیت‌نامه‌ات، پر است از حرف‌های مردانه‌ای که یک مرد 15 ساله نوشته است و همه را انگشت به دهان نگه داشته که این مرد 15 ساله، با این جملات عارفانه و زیبا، چطور توی قد و قواره‌‌ی کوچک تو جا شده است؟

اما رضا، یک جای وصیت‌نامه‌ات هست، که حتم دارم پاسخ تمام سؤال‌هایی است که گاهی از خودم می‌پرسم. آن‌جا که نوشته‌ای:

«اگر تقدیر من شهادت باشد، یقیناً از دعای پدر و مادر من است که همیشه برای عاقبت به‌خیری‌ام دعا کرده‌اند.»

شهیدرضا رحیم‌پور

میلاد: مشهد 1349

عروج: شلمچه 1364

CAPTCHA Image