داستان طنز/ جنایت و مکافات


شاعر محترم با پدر و مادر محترم‌ترش به خواستگاری رفتند. پدر دختر پرسید: «شغل آقازاده چیه؟»

پدر شاعر گفت: «بنده‌زاده شاعر هستند.»

- به به! چه بهتر! یه شغل خوب و پردرآمد! حالا چه‌قدر حقوق می‌گیرند؟

پدر شاعر با درماندگی به بچه‌اش نگاه کرد. شاعر گفت: «ما حقوق ثابت نداریم. بابت هر شعری که می‌گوییم و به مجله‌ها می‌دهیم یه حق‌التألیفی بهمون می‌دن.»

- به به! خیلی هم خوبه! اتفاقاً آدم اگه وابسته به حقوق نباشه خیلی بهتره! حقوق کارمندی باعث می‌شه آدم به روزمرگی بیفته. حالا روزی چه‌قدر گیرتون می‌آد؟

- «روز»ی نیست. شعریه؛ یعنی هر شعری که بگیم حدود بیست تومن، سی تومن، پنجاه تومن...

- خوب این‌که خیلی خوبه! یعنی روزی پنجاه‌هزار تومن کاسبید.

- نه آقای محترم! عرض کردم که، روزی نیست. هر وقت شعر بگیم بابت اون شعر این‌قدر بهمون می‌دن. تازه اگه مجله قبول کنه که اون شعر رو چاپ کنه.

- مگه هر روز شعر نمی‌گید؟

- نخیر. بنده عرض کردم شاعرم. خم رنگرزی که نیستم. فردوسی هم هر روز شعر نمی‌گفت. فوقش ماهی یه دونه، دو ماه یه دونه... می‌گیم.

- یعنی شما هر ماه یا هر دو ماه یه بار پنجاه‌هزار تومن می‌گیرین؟

- بله!

- خودتونو مسخره کردین یا ما رو؟ پس بفرمایید که می‌خواهید دختر منو شکنجه کنید! آدم فحش بده بیش‌تر پول گیرش می‌آد. مگه با ماهی پنجاه‌‌هزار تومن می‌شه زندگی کرد؟

- عوضش دخترتون می‌تونه افتخار کنه که با یه آدم فرهیخته و اهل مطالعه داره زندگی می‌کنه.

پدر دختر گفت: «می‌رید بیرون یا فحش بذارم وسط؟»

شاعر محترم گفت: «نخیر، احتیاجی به زحمت شما نیست. خودمون از خدمت‌تون مرخص می‌شیم. به اندازه‌‌ی کافی توی خواستگاری‌های قبلی فحش شنیدیم.»

وقتی از خانه‌ی پدر دختر بیرون آمدند پدر شاعر محترم رو کرد به پسرش و گفت: «مرده‌شور شغل‌تو ببرن که باعث آبرو‌ریزیه!»

شاعر محترم خیلی خجالت کشید از این که شاعر است.

***

شاعر محترم به بانک رفت تا وام بگیرد. مسؤول قسمت وام پرسید: «شغل‌تون؟»

- من شاعر هستم.

- اسم‌تونو عرض نکردم. شغل‌تونو پرسیدم.

- من هم شغلمو گفتم.

- آهان! فهمیدم! عیبی نداره. پس از نونوایی محل کارتون یه گواهی بیارید تا براتون پرونده تشکیل بدم.

- عزیز من! من شاعر هستم نه شاطر!

مسؤول قسمت وام با درماندگی به همکارش نگاه کرد و گفت: «این آقا می‌گه شاعره. چه‌کارش کنیم؟»

همکارش با اعتماد به نفس به شاعر محترم گفت: «آقا متأسفانه ما به مشاغل کاذب وام نمی‌دیم.»

- مشاغل کاذب یعنی چی آقا! شاعری شغل افتخارآمیزیه‌! اجر و قرب داره. یه کار فرهنگیه.

- مگه شاعر به اون‌هایی نمی‌گن که می‌رن چک مردم رو پاس می‌کنن؟

- نه آقای محترم. اون شرخره! شعر یه نوع جوششه، ذوقه، قریحه‌س.

همکارها با همان درماندگی به هم نگاه کردند.

***

سال‌ها بعد وقتی پسر شاعر محترم به مدرسه می‌رفت، مدیر مدرسه او را نشان ناظم داد و گفت: «این بچه رو می‌بینی! خیلی بااستعداد و باادبه. فقط حیف که باباش شاعره.»

***

شاعر محترم احساس می‌کرد که جنایت کرده و دارد مکافات می‌کشد.

CAPTCHA Image