فرشته‌ها دوره‌اش می‌کنند. یکی می‌خنداندش، یکی می‌چرخاندش، یکی دست‌هایش را می‌گیرد و او را که تازه راه افتاده در مسجدالحرام راه می‌برد.

حالا نزدیک پدربزرگ آمده و چشم‌های مهربانش به او خیره شده. پدربزرگ روی فرش مخصوصی که تنها برای او پهن شده، نشسته است. پدربزرگ تا محمد(ص) را می‌بیند دست‌هایش را برای او بلند می‌کند و می‌خندد. جلوتر می‌آید و خودش را در آغوش او می‌اندازد. روی پاهای گرمش می‌نشیند و آرام به خانه‌ی خدا نگاه می‌کند. خانه‌ای که درونش پر از بت‌های سنگی است که با دست انسان‌ها درست شده و ارزش پرستیدن ندارد؛ امّا بیرونش لبریز فرشته‌های قشنگی است که دور تا دور خانه‌ی خدا می‌چرخند و سبدسبد گل یاس نثارش می‌کنند.

یکی از پسران عبدالمطلب که بالای سر او ایستاده خم می‌شود تا محمد(ص) را از او دور کند. دستش را آهسته به شانه‌ی محمد(ص) می‌زند. پدربزرگ صورتش را به سمت او برمی‌گرداند و اخم‌هایش را درهم می‌کشد.

- از پسرم دست بردار، زیرا فرشته‌ها به دیدنش آمده‌اند.

گویی پدربزرگ فرشته‌ها را می‌بیند که با محمد(ص) همبازی شده‌اند.

***

... تو طبیب تمام دل‌هایی

که به دنبال درد می‌گردی

توی دست تو نسخه‌ای از نور

که شفا می‌دهد به هر دردی

*

تو بهاری که از زمین دلت

چشمه‌های زُلال می‌جوشند

تشنگان تشنه‌تشنه می‌آیند

از صفای دل تو می‌نوشند

*

سخنان تو مثل خورشید است

روشنی‌بخش خانه‌ی دل‌هاست

عطر خوشبوی نام نیکویت

آشنای تمام محفل‌هاست*

 

* قسمتی از شعر محمد عزیزی (نسیم)

CAPTCHA Image