نویسنده
یک میز با چهارتا صندلی کافی بود تا دور هم بنشینیم و خوش بگذرانیم. منیژه دستی به میزش کشید و گفت: «وای، چهقدر میزشان کثیف است! من اینقدر از آدمهای کثیف بدم میآید که نگو. توی خانهیمان همهچیز باید مرتب و تمیز باشد. این اخلاق خوب را از مادرم یاد گرفتم.» بعد دستمالش را از توی کیفش درآورد و صندلیاش را تمیز کرد. خیالش که از صندلی راحت شد، نشست و دستمال را روی میز کشید: «نمیدانم این کارگرها اینجا چهکار میکنند؟ دستی به میز و صندلیها نمیکشند. خب بچهها! چی میل دارید؟»
سهیلا گفت: «هیچی بابا، آمدیم کمی با هم حرف بزنیم. چند تا سیب و موز آوردم. با هم میخوریم.»
از جا بلند شد و گفت: «نه، اینطوری نمیچسبد. همهیتان را به بستنی مهمان میکنم.» و زودی رفت تا بستنی سفارش بدهد.
با چهار تا بستنی آمد و نشست: «واه... واه چه فروشندهی بداخلاقی! من که از هرچی آدم بداخلاق است، بدم میآید. میدانی، اخلاقش مثل نسترن است.»
سهیلا پرسید: «نسترن!»
منیژه گفت: «آره، نمیشناسیش؟ همهاش غر میزند؛ مثل همین فروشنده. پول بهش دادم. میگوید، پول خرد ندارم. بابایم همیشه توی جیبش پول خرد دارد. میگوید برای بستن دهان این جور آدمها خوب است.»
گفتم: «چرا زحمت کشیدی! همین موز و سیب سهیلا را میخوردیم.»
همانطور که بستنی را پیش خودش نگه داشته بود گفت: «چه زحمتی! من خوش ندارم به دوستانم بد بگذرد. هرجا با دوستانم میروم، باید یک چیزی برایشان بخرم. میدانی همینچیزها برای آدم میماند. اصلاً مرام خانوادگی ما بخشندگی است. هر مهمانی که به خانهی ما میآید، با روی خوش از خانه میرود، چون مادرم آنقدر پذیرایی میکند که مهمان شرمنده میشود. خودم هم این اخلاق را دوست دارم. مادرم همیشه به من میگوید تو دختر بخشندهای هستی.»
مهین گفت: «منیژهخانم، باید پولش را بگیریها؛ وگر نه من قبول نمیکنم!»
حرف مهین را تأیید کردم و گفتم: «آره خانمی، خدا را خوش نمیآید. کرایهیمان را حساب کردی. حالا هم بستنی خریدی. اجازه بده اقلاً پول بستنی را حساب کنیم.»
منیژه خندید و گفت: «اصلاً حرفش را نزنید. پول بستنی که آدم را گدا و پولدار نمیکند. میدانی، من یکبار با یکی از دوستهایم آمدیم توی همین پارک. رفت و دوتا فالوده خرید و خوردیم. موقع برگشتن گفت: «سهم تو میشود هزار تومان. رد کن بیاید.»
گفتم: «چه سهمی؟»
گفت: «دویست تومان کرایه، سیصد تومان تخمه و پانصد تومان فالوده.»
آنقدر هم دقیق حساب کرده بود که مو لای درزش نمیرفت. میدانی، خیلی خسیس است. من که از آدمهای خسیس بدم میآید. به همینخاطر رابطهام را باهاش قطع کردم. همین دوستم یکبار ازش پاککن خواستم، بهم نداد. دنیا آنقدر ارزش ندارد که آدم خسیس باشد. اصلاً باید خصوصیات بد را از خودمان دور کنیم. من که همیشه همینطوریام، دنبال اخلاق خوب میگردم.»
سهیلا که مثل ما سکوت کرده بود، به حرف آمد و گفت: «منیژهجان، ببخشیدها، فکر نمیکنی الآن موقع بستنی خوردن باشد!»
منیژه یکهو متوجه بستنیها شد و گفت: «قربون دهنت! حواسم نبود، راست میگویی. الآن وقت بستنی خوردن است.» و یکییکی بستنی را داد دستمان. بستنی را باز کردم. یکدفعه از چوب جدا شد و روی چادرم ریخت. همه بستنیشان را باز کردند. جز آب سفید و قهوهای و چوب چیز دیگری نبود. مهین گفت: «ببینم این نزدیکیها سطل آشغال نیست؟»
هرکسی احسانهای خود را برشمرد، بخشندگی خود را تباه کرده است.
امام حسن(ع)
بحارالانوار، ج74، ص 417.
ارسال نظر در مورد این مقاله