نویسنده
چشمهایم گشوده میشوند. میان خواب و بیداری نگاه ثابتم را به جلو میدوزم. در زیر نور نارنجیِ چراغ خواب میغلتم و دستم را برای برداشتن ساعت رومیزی دراز میکنم. دکمهی چراغش را که میزنم عقربههایش مشخص میشوند؛ 5:10.
ساعت را روی میز عسلی میگذارم و به پهلوی مخالف میچرخم. چهقدر منگ خوابم!
زل میزنم به کفپوش اتاق، آنقدر تا بیداری به سراغم بیاید. خواب زمستانی خیلی میچسبد، اما وقتی بیدار میشوم دیگر بیدارم. با خودم میگویم: «ای کوفت!»
تصمیم میگیرم کتابی را ورق بزنم، شاید دوباره خوابم بگیرد. با بیحالی از تختخواب جدا میشوم. کلید برق را میزنم. اتاق مثل روز روشن میشود. کتابخانهی اتاقم کنار پنجره است. به طرف کتابخانه پا میکشم، اما یکهو تصمیم را عوض میکنم و پردهی پنجره را کنار میزنم.
شیشه را مه گرفته. دستم را روی شیشه میکشم. جای انگشتهایم روی شیشه میماند. پیشانیام را به سطح لغزنده و سر شیشه فشار میدهم و دستم را کاسه میکنم. وای چه برفی! همه جا سفیدپوش است. از شوق آمدن برف فکر خواب از سرم میافتد. باغچه، مثل روز روشن است. برف که میآید باغچهی خانهی ما خیلی خوشگل میشود. مثل گیاهی که به سمت نور جذب شود، به طرف باغچه کشیده میشوم. درِ هال را که باز میکنم برف میریزد تو و پاش پاش میشود. نور نارنجی حیاط و باغچه را پوشانده است. از راه شنی که هر دو طرفش گلکاری است میگذرم و پا توی باغچه میگذارم. قدم که برمیدارم دمپاییها از پایم کنده میشوند و شلپ صدا میدهند. تا مچ توی برف فرو رفتهام.
دور تا دور باغچه، یک در میان سروهای خمرهای و مطبق هستند. زیر کرک سفیدی از برف رفتهاند. برف تا چانهی گلهای کوکب بالا آمده است. دو تا آمارانتوس که در سرما طراوتشان را از دست دادهاند همچو پیرمردی خمیده قوس برداشتهاند. برف روی کلاهکهای قارچی چراغها ریخته و برایشان شبکلاه ساخته است.
از دیدن آن منظرههای فریبنده چنان گرمای لذتبخش میدود زیر پوستم که احساس سرما نمیکنم. سکوت عمیق شب را میکاوم و میدوم طرف تاب زرد وسط باغچه. به تاب که میرسم برمیگردم عقب و با وجد به جا پاهایم مینگرم و بلند بلند میشمرم: یک، دو، سه،... بیست و پنج، بیست و...
و ادامه نمیدهم.
جست میزنم. دستم را به تاب بند میکنم و خودم را میکشانم بالا. کف تاب پر از برف است. جا پاهایم را محکم میکنم و ایستاده شروع میکنم به تاب خوردن. صدای جیر جیر تاب مثل صدای خوشایند زنجیرها سکوت سنگین را میشکند. برف همچنان میبارد و بر سر و صورتم مینشیند.
ناگهان گلولههای برف تندتر از نور به زمین میریزند و دور قلبم تند میشود. روی تاب به پرواز درمیآیم. دهانم را میگشایم و هوا را میبلعم. طعم تکههای برف را روی زبانم حس میکنم.
با لذتی وصفناشدنی میان زمین و هوا در پروازم. احساس میکنم خدا تمام زیباییهای طبیعت را برای من یکجا فرستاده. من باشکوهترین جلوههای هستی را در کنارم دارم: شب، نور، برف، سرسبزی سروها، گلهای ماندگار و... من به میهمانی همهی آن چیزهایی آمدم که به زندگی ما معنا میدهند.
حالا آنقدر برف بر سر و صورتم نشسته که همشکل درختان خانهیمان شدم. از این فکر مقایسه لذت میبرم.
سرم را بالا میبرم. آسمان یکدست است. دور تاب را میگیرم و میپرم پایین.
حس میکنم خوشبختم، حس میکنم خوشبختی چون پازلی است که قطعات بزرگی از آن برف و باراناند.
ارسال نظر در مورد این مقاله