صفحههای سفید دفتر نگرانم میکنند. به اندازهی هر سطر خالیاش احساس میکنم از تو دور میشوم؛ آنقدر دور که فقط سایهای از تو میماند؛ ولی من از این سایه میترسم. میترسم از این سایه که دوری از تو را برایم تداعی میکند. به پستوی ذهنم میگریزم تا شاید از این سایهی وحشتناک فرار کنم. آن موقع است که غول فراموشی نیرو میگیرد و بر ذهنم میتازد و تو را از اعماق افکارم بیرون میکشد؛ ولی نه، من تو را در صندوقچهی ذهنم پنهان میکنم و بر آن قفل ایمان میزنم. اینگونه خاطرم آسودهتر میشود؛ ولی من بازهم برای صفحههای سفید دفتر نگرانم...
اگر دلت بشکند
تا حالا دلت شکسته؟ وقتی دلت میشکنه چیکار میکنی؟ من وقتی دلم میشکنه میرم یه جای خلوت و شروع میکنم به نوشتن، نوشتن حرفهای دلتنگی. مثل حالا که دلم شکسته و دارم مینویسم. میدونی، وقتی دل یه آدم میشکنه هزار تیکه میشه. اون وقت تو میمونی و یه دل شکسته با کلی افکار جورواجوری که به مغزت هجوم میارن؛ ولی من همیشه با خودم میگم دلی که جای خدا باشه نمیشکنه. نه که نشکنه، شاید بشکنه؛ ولی مطمئنم زود این تیکههای پازل کنار هم چیده میشن. پس وقتی دلت شکست با خودت بگو اگه تنهای تنها هم که بشم، اگه همهی عالم هم که دل منو بشکنن یه خدایی توی قلبمه که همهچیز و میفهمه. پس همهچیز و میسپرم دستش. اگه اینو با تموم وجودت قبول داشته باشی آروم میشی. باور کن!
سیدهسوسن احمدی- اشکنان﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله