نکته‌ی جالب


یک نکته‌ی جالب در تو کشف کردم که البته گفتنش شرط دارد. زرنگی نکن که بفهمی، که بهت نمی‌یاد! بیا، این درخت گردو را ببین چه بزرگه. می‌شه از تنه‌ی آن بالا رفت و گردوها را با دست چید. نمی‌یای؟ نیا. التماست نمی‌کنم. تو چی‌چی هستی؟ گفتی که نمی‌یای، نیا. اومدی، گردوها را نخوری، تا بشن بیست‌تا. بیست‌تا که شدند، می‌گذاریم‌شان زیر آفتاب. خشک که شدند می‌خوریم. می‌دونی، از فصل گردوچینی گذشته، مغز گردوها کمی سیاه شدند؛ ولی بازهم می‌شود خوردشان. اوه، دیدی! گردوها افتادند توی کوچه، روی ماشین همسایه. الآنِ که با چماق بیاد سراغ‌مون. اون به ماشینش حساسه، تو می‌دونستی و به من نگفتی و بعد هم خندیدی. می‌خندیدی، چون می‌دونستی دنیا با نخندیدن بد می‌گذره. گردوها را جمع کردی و هی دروغ گفتی. گفتی که بچین، بچین. هنوز به عدد مذکور نرسیدند. چیدم و چیدم. پایین که اومدم، شده بودند چهل‌تا. ده‌تا را هم با پوست سبزشون توی جیب لباس سفیدت قایم کرده بودی! لباست رنگ گرفته بودند و سیاه شده بودند. خندیدم. می‌خندیدم، چون می‌دونستم دنیا با نخندیدن بد می‌گذره. ناراحت شدی. گردوها را درآوردی، گفتی شدند پنجاه‌تا. تو فقط تا پنجاه بلد بودی بشماری. به‌خاطر همین نفهمیدی شده بودند پنجاه و سه‌تا. ناراحتی‌ات بدتر شد. گردوها را کف حیاط پخش و پلا کردی و گفتی: «خودت شمردن بلد نیستی، نیستی.» خودم آن‌ها را یکی یکی جمع کردم و روی پشت بام پهن کردم تا خشک شوند. تو رفتی به بابایی گفتی. بابایی گردوها را با چوب تکاند، همه‌اش شد دو گونی؛ ولی چه فایده. وقتی چیزی زیاد شد، کم‌ارزش می‌شود. من فقط همون‌ها را دوست داشتم، گردوهای خودم. از این بحث خارج بشیم. آخه من سردرد گرفتم.

نمی‌خواهی بفهمی نکته‌ی جالب چی بود؟ چه‌قدر لوسی تو. گریه کردی و رفتی نزد بابا و گفتی: «ببین بابا دخترت اذیتم می‌کنه.» اذیتت نمی‌کردم. به بابایی گفتم: «بابا این یک راز بین خودم و خودت.» او خندید، چون می‌دونست دنیا با نخندیدن بد می‌گذره. اسرار کردی، نگفتم. التماس کردی، نگفتم. چیزی نبود که بگم، آخه تو یک الف بچه، اِنقدر نکته‌ی جالب داری که حتی نمی‌شه یکی‌شون رو جدا کرد به عنوان بهترین‌شون. با سِلاح قوی اشک، مادر را به حرف آوردی، گفت: «تو دقیقاً امروز یک سال بزرگ‌تر شدی.» بابا، با شادی غیر قابل وصفی گفت: «یک سال چاق‌تر.» من گفتم: «یک سال بداخلاق‌تر.» تو خوش‌حال شدی و پریدی بغلم و لپم را گاز گرفتی. جشن گرفتیم و شادی کردیم و هِی خندیدیم. می‌خندیدیم، چون می‌دونستیم دنیا با نخندیدن بد می‌گذره.

فاطمه مظفری‌- کاشان

CAPTCHA Image