نویسنده
دلم گرفته است. خیلی دلم برای مامان تنگ شده است. روی تخت او دراز کشیدهام. صدایش میآید، شاید از آشپزخانه. میگوید: «بلند شو کمی با کامپیوترت ور برو آرام میشوی. به چیزی که ناراحتت کرده است فکر نکن.»
کمد لباسهای مامان هم باز است؛ اما ده دقیقه است که خالیِ خالی است. لباسها را درمیآوردم تا به مردی که از خیریه آمده بود و پایین منتظر بود بدهم. او نمیدانست که من این بالا کمکم دیوانه میشوم. هر لباس را که بیرون میآوردم یک عالم خاطره داشت و یک عالم عطر توی اتاق پخش میکرد. هر کدام از آنها را بو میکردم، هم بوی عطرش را میداد که من به زور خریدم و به او زدم و هم بوی عطر تنش را میداد. توی مجلهای نوشته بود: تن هر آدمی عطر مخصوص به خودش را دارد که با هیچ آدم دیگری مشترک نیست. برای همین سگها آدمها را از هم تشخیص میدهند. آدمها هرچند شبیه هم برای سگها قابل شناسایی هستند. نکند مرگ هم نوعی سگ است!
اما پالتویش نه بوی عطر میداد و نه بوی تنش. پیراهنی که بابا برایش خریده بود هم همینطور. چند قواره پارچهی نوی نو هم داشت.
میگویم: «مامان هوا سرد است چرا تنت نمیکنی؟ مگر بیرون نمیروی؟»
میشنوم: «حالا نه، میگذارمش برای یک روز خوب!»
بابا گفت: «پیراهن به این گرانی برایت خریدم و یک روز هم تنت ندیدم.»
- آن را گذاشتهام برای مراسم بله برون بنفشه.
- حالا کو تا آن موقع! خدا بزرگ است. باز هم برایت میخرم!
صدای خندهی مامان میآید: «نه، همین که گفتم.»
چند بار آمدم و رفتم تا توانستم تمام لباسها را پایین ببرم.
شب هفتمش بود که عمه گفت: «باید تا شب سومش لباسهایش را خیرات میکردید.»
عمه شام را که خوردند رفتند. دراز کشیدم. مامان جایی که عمه ایستاده بود و خداحافظی میکرد، ایستاد. کفشی را که روز مادر برایش خریده بودم توی دستش داشت و گفت: «این پنجره را ببین. همهی آدمها از این پنجره میآیند و میروند. همه هم منتظرند تا دیگران برسند. فاصلهی آدمها از هم یک چشم به هم زدن است؛ اما کسی این را نمیداند.» و کفشها را به من داد. رفت. پنجره پر از نور بود.
بلند میشوم. چشمم میافتد به خودم، توی آینهی میز آرایش مامان هستم. هیچ جای صورتم شبیه مامان نیست. کاش حداقل چشمهایم شبیه او بود! راستی او دنیا را چهجوری میدید؟ هر کس با چشمهایش دنیا را چگونه میبیند؟ بابا که چشمهایش سبز است همینجوری که ما چشمسیاهها میبینیم، میبیند؟
شیشههای عطر مامان روی میز است. درِ شیشهی صورتی را باز میکنم. شیشهاش شبیه گل است. هرکس هم که میآید اول از همه میگوید چه شیشهی قشنگی دارد!
مامان جواب آزمایشش را گرفت. مثبت بود. من توی شکم مامان بودم. بابا اداره بود. مامان تا زنگ زد او گوشی را برداشت. آن روز بابا اصلاً حوصله نداشت. الآن هم او هر وقت منتظر است بیحوصله هم هست و هی سر این و آن داد میزند.
مامان گفت: «من فقط شماره را گرفتم. هنوز زنگ نزده بود که بابا گفت بفرمایید!»
مامان گفت: «شما پدر شدهاید!»
بابا شب با یک جعبه شیرینیِ بزرگ از همانها که مربایی و ژلهای با هم هستند میخرد. آخر مامان آنها را خیلی دوست داشت.
بابا گفت: «خانم بگذار یک دل سیر شیرینی بخوریم.»
و گفت: «هی هم میگفت از فردا که فامیل این خبر را بشنوند همه اینجا هستند. برای حفظ آبرو هم که شده است بگذار توی خانه شیرینی بماند.»
و مامان شنید: «خانمجان خب شیرینی معمولی برایشان میخریم! آخر ناسلامتی ما الآن جشن گرفتهایم.»
و بابا گفت: «مگر به خرجش رفت! همه را هم گذاشت توی یخچال یا چه میدانم توی فریزر. فکر کنم اگر رویش بشود مرا و تو را هم میگذارد توی فریزر و میگوید کار نکنید! حیف است از بین میروید. بگذارید فامیلها شما را سرحال ببینند.»
شیشهی عطر را طرفش میگیرم و میپاشم.
میشنوم که میگوید: «نکن، تو کی میخواهی آدم بشوی من نمیدانم!»
گفتم: «چرا عطرت را نمیزنی؟»
میشنوم: «عطر به این گرانی را کجا بزنم؟ اصلاً کجا میروم که عطر بزنم. برای چی اینقدر پول دادی؟»
میگویم: «مامان، این عطر دیگر بوی عطر نمیدهد، بوی الکل میدهد. بوی خوبش پریده است.»
حالا هم شیشه دستم است. فشارش میدهم. بوی گند هم نمیدهد. شیشه را بالا میگیرم، روبهروی چشمهایم. الکلش هم پریده است؛ مثل مامان که پرید.
میروم سراغ پنجرهها. میدانم که باید بروم خانهی عمه؛ اما دلم نمیآید این خانهی پر از حضور مامان را ترک کنم. پردهها را کنار میزنم. نور تند ظهر میآید توی خانه. پنجره پر از نو شده است. چشمهایم را میزند. فکر میکنم بابا تا چند وقت تنها میماند؟ دیشب عمه به خاله چی میگفت؟ تنهاییِ بابا و اینکه من از مدرسه بیایم باید کسی باشد تا جلوم غذا بگذارد. دربارهی مریمخانم صحبت میکردند، یعنی عزیزترین دوست مامان. بابا چرا کمکم بیحوصله میشود. منتظر چیست یا کیست؟
میروم توی اتاقم. پردهی آنجا را هم کنار میزنم. آشپزخانه و پذیرایی هم روشن میشوند. یک عالم چینیهای گران لبطلا توی ویترین است. یک عالم هم قاشق و چنگالهای مصرفنشده توی کشوهای ویترین.
میشنوم مریمخانم گفت: «الهه تا کی نمیخواهی از وسایلت استفاده کنی؟ یکی پیدا میشود و به جای تو استفاده میکندها... آخه پس برای چی اینها را خریدهای؟»
صدای خندهی مامان میآید. میشنوم: «به موقعش استفاده میکنم.»
صدای مریمخانم میآید: «موقعش کی است؟»
مامان میگوید: «کامپیوترت را روشن کن. بگذار از تنهایی و غم در بیایی!»
روشنش میکنم.
دوربینم را نگاه میکنم، روی میز. مامان گفت: «چه خوب شد خلاصه دوربین را خریدی؟»
میشنوم که گفت: «حالا هی عکس بگیر و غر نزن که زندگی در حال گذر است و من نمیتوانم از هیچ کدامشان عکس بگیرم.»
صدای خودم را میشنوم که گفتم: «دروغ که نگفتم. این آدمهای توی عکسهای جنگ بیشترشان نیستند. اگر عکاسها نبودند هیچ کدام از آدمها هم نبودند. هیچ واقعهای هم نبود.»
میبینم که نگاهم کرد. چشمهای سیاهش خندید. من هم خندیدم. باز میشنوم که گفت: «زندگی جنگ است عزیزم...»
میگویم: «عکسهای یادگاری خودمان. عکسهایی که از سفرهایمان انداختیم.» و دست میکشم روی دوربینم. اینقدر گران خریده بودمش که دلم نمیآمد استفاده کنم. دگمهی شاتر را که میزدم دلم هری میریخت پایین.
میشنوم که گفت: «ای بابا همهیمان مسافریم، زیاد سخت نگیر مادر!»
بلند میشوم. درِ کمد دیواری باز است.
کامپیوتر را روشن میکنم. دوربین عکاسیام روی میز است. میروم توی اینترنت. عکسم برنده شده است. داد میزنم: «برنده شدهام!» میآیم بیرون. مثل دیوانهها میچرخم. مامان میگوید: «بس است، آرام بگیر. دیوانه شدهای. مردم سر ظهر خوابند. همه را بیدار کردی. برای این است که دمای هوای اتاقت با دمای بقیهی خانه فرق دارد. اصلاً از کنار اتاقت که رد میشوم این را احساس میکنم.»
تمام اتاقم به هم ریخته است. شب سوم بود که همهی وسایلش را چپاندم توی کمد خودم. حالا هم که روز هشتم است همه را دادم به خیریه. چه فیلمی بود که میگفت روز هشتم خدا من را آفرید. یک منگول تویش بازی میکرد. من هم الآن منگول شدهام. وسایلم را بیرون میریزم تا مرتبش کنم. یک بسته پاستیل میوهای ترش میافتد کف اتاق، یک جعبه هم ماژیک. اصلاً یادم نمیآید کِی این پاستیلهایی که اینقدر دوستشان دارم را خریدهام. یادم نمیآید کِی ماژیکها را اینجا گذاشتهام. کمی فکر میکنم. مامان میآید توی اتاقم. میگوید: «قایمشان کردهام برای روز مبادا. هر جای خانه را که بگردی پیدا نمیکنی. مطمئن باش!»
تاریخ انقضای پاستیلها قبل از سکتهی مامان است؛ یعنی درست هشت روز پیش. وقتی اولین حمله به مامان دست داد. درِ ماژیکها را هم باز میکنم. روی انگشتم امتحانشان میکنم. همهیشان خشک شدهاند. اینها تاریخ انقضا ندارند، مثل پالتو و قوارههای پارچه و کفش میمانند؛ اما کهنه میشوند. هیچ چیزی ماندنی نیست.
تلفن زنگ میزند. حوصله ندارم جواب بدهم. مطمئنم عمه است. میدانم که دستبردار نیست.
گوشی را برمیدارم. میگوید: «راه بیفت دیگر. هیچ کداممان ناهار نخوردهایم. همهیمان منتظر توییم. میآیی یا از گرسنگی بمیریم؟»
فکر میکنم: «مردن، یعنی تاریخ انقضایت گذشت. تاریخ انقضای مامان هم گذشت. کاش مامانم کفش بود یا پارچه یا دوربین! تمام پیرها اول کهنه میشوند و بعد تاریخ انقضایشان میگذرد.»
عمه میگوید: «الو... الو... هنوز آنجایی؟ حالت خوب است؟»
میگویم: «ده دقیقهی دیگر راه میافتم.»
میگوید: «سیدیهای عکسهایت را هم بیاور. مطمئناً از الهه عکسهای قشنگی گرفتهای. بیاور با هم انتخاب کنیم و بدهیم بزرگش کنند.»
گوشی را میگذارم و از خودم میپرسم چرا من حتی یک عکس تکی از مامانم نگرفتم؟ از همه عکس تکی گرفتهام جز مامان. فکر میکردم تا هستم او هم هست. دوربین برای ثبت لحظههاست. حالا آن لحظهها را از کجا بیاورم؟ دوربینم هم تاریخ انقضا ندارد؛ اما همین که مدل جدیدش به بازار بیاید مدل قبلی قدیمی شده است.
به پنجرهی پر از نور نگاه میکنم. نور، چشمم را میزند. اشک از چشمهایم میآید. نمیدانم گریه میکنم یا مال نور است. تلفن زنگ میزند. میدانم که عمه است.
ارسال نظر در مورد این مقاله