نویسنده
صبح روز بعد جیم شنید که یک نفر فریاد میزند: «دکتر اینجاست.»
جیم فوری از جا پرید و از اینکه دکتر را زنده میدید خوشحال شد. جانسیلور دم در خانهی چوبی رفت. دکتر از دیوار بالا میآمد.
جان سیلور گفت: «صبح بخیر، دکتر. امروز برای شما وسیلهی تعجبی فراهم آوردیم!»
دکتر پرسید: «این وسیلهی تعجب جیم است؟»
سیلور جواب داد: «بله! جیم است! او دیشب نزد ما آمد.»
دکتر وارد خانهی چوبی شد و با خشم سرش را به سوی جیم تکان داد؛ اما با او حرفی نزد. دکتر دارویی به چند نفر از مردان بیمار داد و زخم آنها را بست و بعد گفت: «حالا میخواهم با این پسر کمی صحبت کنم!»
سیلور رو به جیم کرد و گفت: «جیم قول میدهی که فرار نکنی؟» جیم قول داد. سیلور به دکتر گفت: «دکتر تو به آن سوی دیوار برو بعد من جیم را میآورم تا با او صحبت کنی. تو میتوانی از آن سوی نرده با او صحبت کنی.»
در کنار نرده آهسته به جیم گفت: «از دیوار بیا بالا تا فرار کنیم.»
جیم گفت: «من نمیتوانم دکتر، چون قول دادهام فرار نکنم. اما خبرهای تازهای برایتان دارم. کشتی صحیح و سالم در خلیج شمالی است!»
دکتر تعجب کرد و آهسته گفت: «کشتی! آفرین!»
دکتر میترسید جیم را نزد شورشیان بگذارد، و به سیلور گفت: «وقتی که خواستی برای پیدا کردن گنج بروی، جیم را هم با خودت ببر. مطمئنم که نزاعی رخ نمیدهد. مواظب جیم باش.»
بعد دکتر رفت و سیلور و جیم به خانهی چوبی برگشتند. پس از صبحانه، جان سیلور و مردانش عازم پیدا کردن گنج شدند. آنها بیل و کلنگهای زیادی همراه برداشتند، تا زمین را بکنند و مقداری غذا هم با خود بردند. سیلور طپانچهاش را همراه برداشت، چون میترسید اگر همدستانش گنج را پیدا نکنند او را بکشند. با تعجب فکر کرد که چرا دکتر نقشه را به آنها داده؟ آیا حقهای در کار بود؟ چرا دکتر گفته بود که در آنجا نزاع رخ میدهد؟ سیلور طنابی به کمر جیم بست تا از فرار او جلوگیری کند.
سوار قایقها شدند تا دهانهی چشمهای که نزدیک تپهی اسپای گلاس بود بروند. وقتی که به آنجا رسیدند از قایقها پایین آمدند تا راه بالای تپه را پیاده بروند و بعد مثل پروانه پخش شدند، تا درخت بلندی را پیدا کنند. در نقشه نوشته شده بود: «درخت بلند، تپهی اسپای گلاس.»
آنها فکر میکردند گنج در آنجاست. جانسیلور و جیم پشت سر همه میرفتند، چون سیلور میلنگید و نمیتوانست با یک چوب زیر بغل روی آن زمینهای سخت به تندی راه برود.
ناگهان از سمت چپ صدای فریاد مردی شنیده شد. همه دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده. وقتی که به محل صدا رسیدند، اسکلتی را دیدند که پای درختی افتاده بود. همه ایستادند و از شدت ترس خشکشان زد. دندانهایشان از شدت ترس به هم میخورد. سیلور هم خیلی وحشت کرد...
متن بالا را که خواندید، قسمتی از رمان ماجراجویانهی «جزیرهی گنج» است که از سوی «رابرت لویی استیونسُن» نویسندهی اسکاتلندی نوشته شده است. این رمان در سال 1883 میلادی به صورت کتاب به چاپ رسید و موضوع آن دربارهی دزدان دریایی و گنجی مدفون در یک جزیره است. «جزیرهی گنج» را غالباً در زمرهی ادبیات نوجوانان به حساب میآورند و منتقدان آن را به خاطر توصیف استادانهی نویسنده از شخصیتها و رویدادها و فضای داستان، ستودهاند. این کتاب بارها به روی صحنهی تئاتر و پردهی سینماها رفته و از محبوبیت خاصی به ویژه نزد نوجوانان، برخوردار است.
رابرت لویی استیونسُن (Robert Louis Stevenson) در 13 نوامبر 1850 در ادینبورگ اسکاتلند به دنیا آمد.
«جزیرهی گنج» مهمترین اثر اوست. رابرت لویی استیونسن داستاننویس، شاعر و مقالهنویس انگلیسی در آغاز به دلیل بیماری جسمی خود سفرهای بسیاری کرد. او در سال 1876 شروع به نوشتن مقالاتی کرد که در سال 1881 میلادی، آنها را به چاپ رساند. وی در مدت اندکی داستانها و رمانهای بیشماری مینویسد. بعضی از این داستانها در فضای مهآلود اسکاتلند شکل میگیرد و بعضی دیگر در دریای آفتاب جنوب میگذرند. استیونسن داستانهای کوتاه بسیاری نوشت و ضمن مسافرت در سال 1879 به کالیفرنیا، ازدواج کرد. کتابهای معروف «جزیرهی گنج» و «دکتر جکیل و مسترهاید» برای وی شهرت بسیاری به ارمغان آوردند.
وی سالهایی از عمر خود را در سیر و سفر در فرانسه، آلمان، آمریکا و اقیانوسیه گذراند. استیونسن علاوه بر داستان و رمان، چند سفرنامه، مقاله و داستان تاریخی هم نوشته است.
از آثار ارزشمند او میتوان به رمانهای پیکان سیاه (1883)، پرنس اوتو (1885)، فرزند ربوده شده (1886)، ارباب بالانترا (1889)، مرده دزد (1892)، کاتروینا (1893)، سد هرمیستون (1896) و مجموعه داستان کوتاه شامل شب جدید عربی (1882)، مارکهایم (1884)، تفریحات شب در جزیره (1893) و سفرنامهی سفر با خر (1879) اشاره کرد.
«جزیرهی گنج» یکی از دوستداشتنیترین داستانهای ماجراجویی جهان است. داستان با یک نقشهی مرموز گنج و ورود یک دزد دریایی پیر به یک میهمانخانه در یک کشور انگلیسیزبان آغاز میشود. طولی نمیکشد که ما روی امواج بلند دریاها در یک جستوجوی مخاطرهآمیز قرار میگیریم. کندوکاوی که منجر به وحشت و هراس بسیار نومیدانهای بین «جیم هاوکینز» نوجوان و «لانگ جان سیلور» دزد دریایی پیر مکار و فراموشنشدنی میگردد. چه کسی برای نخستین بار بر صندوقچهی مردی که مرده و گنج آن دست خواهد یافت؟ جیم ماجراجوی قصه، با لانگ سیلور دزد دریایی همراه میشود تا این کشتی غرق شده را پیدا کند و...
این رمان که حدود یک و نیم قرن قبل منتشر شد، یکی از ماجراجویانهترین قصههایی را تعریف میکند که سرشار از رمز و راز و دلهره است. «جیم هاوکینز»، «لانگ جان سیلور» و «کاپیتان اسمالت» شخصیتهای اصلی این قصه هستند. هاوکینز، جوانی ماجراجوست که به دنبال دردسر میگردد. او که شنیده یک گنج باارزش از سوی کاپیتان فلینت در جزایر کارائیب دفن شده، راهی یک سفر هیجانانگیز میشود تا این گنج را پیدا کند، اما او در این سفر دریایی تنها نیست. آدمهای زیاد دیگری هم هستند که میخواهند به این گنجینه دسترسی پیدا کنند و به زودی سر و کلهی دزدان دریایی و یاران قدیمی کاپیتان فلینت هم پیدا میشود. یکی از این دزدان دریایی لانگ جان سیلور است که گنج را حق مسلّم خود میداند و همکاری همهجانبه و تنگاتنگی را با هاوکینز شروع میکند. او به زودی هاوکینز را وادار میکند تا مجری خواستههای او باشد.
«لانگ جان سیلور» دزد دریایی پیر و دنیادیده و ماجراجویی است که یکی از شخصیتهای اصلی داستان است. این شخصیت یک پای چوبی دارد و یکی از چشمانش کور است که آن را با یک چشمبند سیاه میبندد. البته در طول داستان چندین بار خواننده شک میکند که آیا واقعاً یک چشم وی نابیناست یا نه و در هیچ جای داستان جواب قطعیای به دست نمیآورد. چاق است و با صدای بلند و الفاظ رکیک و لحن مکارانه صحبت میکند. یک طوطی سخنگو دارد که معمولاً روی شانهاش نشسته است. همچنین یک دوربین تکچشمی جزء وسایل همیشگی اوست.
استیونسُن در یک خانوادهی متدین، جدی، هنرمند و بااصالت متولد یافت. استیونسُن از نوجوانی علاقهی بسیار به نوشتن داشت و در اوقات فراغت علاوه بر کمک به پدر، به نوشتن داستانهای کوتاه میپرداخت.
او در نوامبر 1876 وارد دانشگاه ادینبورگ شد و به تحصیل در رشتهی مهندسی پرداخت. او از همان آغاز نشان داد هیچ شور و شوق برای انجام مطالعات در رشتهی اختصاصیاش ندارد.
استیونسُن پس از پایان تحصیل از دانشگاه، برای ادامهی زندگی به لندن رفت و در آنجا فعالیت ادبی خود را آغاز کرد. در آنجا با بسیاری از نویسندگان معروف آن زمان آشنا شد. استیونسُن در سال 1875 در درمانگاه ادینبورگ، با شخصی به نام «ویلیام ارنست هنلی» آشنا شد. هنلی، مرد پرانرژی و پرحرف با پای چوبی، دوست نزدیک و گاه به گاه همدست ادبی او تا سالهای 1885 تبدیل شد. شخصیت لانگ جان سیلور، زندگی واقعی دوستش هنلی است. استیونسُن در نامهای به هنلی پس از انتشار «جزیرهی گنج» نوشت: «در حال حاضر باید اعتراف کنم که ایدهی مرد معلول، حاکم و مخوف را به طور کامل از شما گرفتهام.»
رمان «جزیرهی گنج» برای اولینبار در 23 مه 1883 منتشر شد. در ابتدا بین سالهای 1881 تا 1882 در مجله تحت عنوان جزیرهی گنج با نام مستعار «جورج کاپیتان شمالی» منتشر شد.
استیونسُن ۳0 ساله زمانی که شروع به نوشتن جزیرهی گنج کرد که در یک روز بارانی به همراه اعضای خانواده در تعطیلات تابستانی در کلبهای به همراه دوستی جوان به نام «لوید آزبورن» بودند. لوید آزبورن نقاش بود و با آبرنگ به نقاشی میپرداخت. لوید در خاطراتش نوشت: «من مشغول نقاشی بودم. روی جعبهی آبرنگم، نقشهی جزیرهای کشیده شده بود. استیونسن وارد اتاق کارم شد و با علاقه و محبت، پایان تابلوی رنگیام را دید. ناگهان طراحی روی جعبهی آبرنگم او را جذب خود کرد. در روی جعبهی آبرنگ، نقشهی جزیره، تلسکوپ کوچک و علامت صلیب طراحی شده بود. استیونسن با علاقهی بسیار به جعبه چشم دوخت. انگار جرقهای به ذهنش خطور کرد. واژهی جزیره گنج را در گوشهای سمت راست بالای صفحه نوشت؛ و با خوشحالی گفت مردی که در این جزیره گنجی دفن کرده است...»
طرف سه روز از طراحی تابلوی لوید، استیونسن سه فصل اول رمان را نوشت و با صدای بلند برای اعضای خانوادهاش خواند.
«رابرت لویی استیونسُن» نویسنده، رماننویس، شاعر، مقالهنویس اکنون در میان 30 نویسندهی محبوب جهان از جمله چارلز دیکنز، خورخه لوئیس بورخس و ارنست همینگوی معرفی شده است. پرفروشترین رمانش بارها به چندین میلیون نسخه از آن در طول یک و نیم قرن در کشورهای مختلف جهان منتشر شده است. همچنین شرکتهای معتبر فیلمسازی جهان از آن فیلمهای متعددی در قالب سریال تلویزیونی، سینمایی و کارتون انیمیشن با نامهای مختلف با ایفای نقش هنرمندان و کارگردانان بنام و مشهور جهان به تصویر کشیده شدهاند.
«رابرت لویی استیونسُن» در 3 دسامبر 1894 چشم از جهان فرو بست و در وایلیما ساموا به خاک سپرده شد.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله