نویسنده
بهترین راه ارتباط ما با گذشته و افکار مردان بزرگ از طریق کتاب است. کتاب را باید دسترنج یک نویسنده دانست. او زمان زیادی را برای ما خوانندگان خرج میکند تا ما به راحتی بتوانیم با عالم ارتباط برقرار کنیم. در این شماره از مجله در صدد معرفی چند کتاب برآمدهایم تا بتوانیم سبب آشنایی شما با عالم کتاب را بیشتر فراهم کرده باشیم.
***
آقای مرتضی دانشمند زندگینامهی امامصادق(ع) را از کودکی تا بزرگسالی به روایت داستان آورده است. این کتاب در سال 1390 در انتشارات مدرسه به چاپ رسیده است. با هم قسمتی از داستان اولین سفر از کتاب «دعای گنجشکها» را میخوانیم:
آن سال، شهر مکه با سالهای دیگر تفاوت داشت. بهجز مردم عادی شهرها، دو نفر دیگر هم به شهر مکه آمده بودند. نفر دوم هم امام باقر(ع) بود که به همراه پسرش، جعفر و چند نفر از یارانش از مدینه آمده بودند. هشام مأموران خود را نزد مردم فرستاده بود تا خبرهای تازه برایش بیاورند. او میدانست مردم شهرها به اهلبیت پیامبر(ص) علاقهی فراوان دارند.
یک بار، سالها پیش وقتی هشام به مکه آمده بود میخواست دست خود را به حجرالاسود برساند؛ اما آنقدر جمعیت زیاد بود که نتوانسته و منصرف شده بود. چند لحظه بعد جمعیت موج برداشته و راهی باز کرده بودند. هشام، امام سجاد(ع)، پدربزرگ جعفر را دیده بود که همه برایش راه باز میکردند تا به حجرالاسود برسد. برای تحقیر امام پرسیده بود: «این کیست؟»
شاعری به نام فرزدق که همانجا حاضر بود شعر بسیار زیبایی در مورد امام سجاد(ع) سروده بود...
***
«باران دوشنبه» نام کتابی است که آقای سیدعباس صحفی در انتشارات آستان قدس رضوی در سال 1390 به چاپ رسانده است. این کتاب شامل داستانهایی از زندگی امامرضا(ع) است. نوشتههای کتاب این حس را در ما ایجاد میکند که همراه شخصیت داستان به گشت و گذار در گذشته بپردازیم و گذشته را لمس کنیم.
به امام چشم دوختن و با آنها حرف زدن آرزوی تمام شیعیان است. در این حکایتهایی که نویسنده از ایشان نقل کرده است، راجع به زمانی است که حضرت به سمت ایران آمدهاند. اتفاقهای گاه شیرین و گاه ناراحتکننده را برای ما نقل کرده است.
باران دوشنبه
بهار آمده و رفته بود؛ نه مثل همیشه دست و دلباز که تنگدست و بخیل. تابستان رسیده بود. غصه و دلهره در دل مردم خراسان ریشه داشت. زمین مثل آسمان سخاوت خود را از مردم دریغ میکرد.
تمام جالیزها و گندمزارها خشک شده بودند و هیچ میوهای بر شاخههایشان پیدا نبود.
مأموران مأمون فرصت خوبی یافتند تا چهرهی دوستداشتنی امام رضا(ع) را در بین مردم تیره کنند. آنها در کوچه و بازار زیر گوش مردم زمزمه میکردند:
- دیگر هرگز باران نمیبارد. خدا به فریادمان برسد!
- تا او ولیعهد است، خشکسالی دست از گریبان ما برنخواهد کشید.
- چه اوضاع بدی شده! پناه بر خدا!
- از زمانی که علی بن موسیالرضا به مرو آمده است بیشتر شهرهای خراسان دچار قحطی شده...
عدهای از مردم زودباور، شایعات آنها را قبول میکردند؛ اما بسیاری از آنها که محبت امام در دلشان بود، خام حرفهای مأموران نمیشدند.
شایعات رفته رفته بیشتر میشد و مردم بیشتر از گذشته به آن دامن میزدند.
امامرضا(ع) در گوشهی حجره نشسته بود و شانه بر محاسن میکشید. در باز شد و اباصلت سلانه سلانه وارد حجره شد. سلام کرد و مقابل امام نشست. زیاد سر حال به نظر نمیرسید...
***
یک اثر هنری میتواند در زمانهای متفاوت جای خود را در بین مردم حفظ کند. زیبایی آن در روح ما اثر میگذارد و در عمق دل ما جا باز میکند. آسمان، دشت، صدا، همهی اینها اگر در یک کلام موزون و آهنگین قرار گیرد میتواند زیبایی خود را چندین برابر به ما نشان دهد. مجموعه شعر «از ابتدای یک غنچه تا انتهای یک گل» در سال 1389 در انتشارات سورهی مهر به چاپ رسیده است. شاعر سعی کرده است در این اثر هنری به ما لحظههای زیبا را گوشزد کند. شاید اگر کسی به دقت به همه چیز نگاه کند میتواند به تک تک نگاههای داوود لطفا... هم چشم بدوزد و آن را تجربه کند.
شب کوچه
من شب کوچه را دوست دارم
کوچه در شب همیشه قشنگ است
دیدنش در سکوت شبانه
از دل نرم شیشه قشنگ است
*
قلب او خالی از قدمها
از هیاهو و فریاد و خنده
از نفسهای تند دویدن
توپ بازی و جیغ و برنده
*
کوچه میخوابد و ماه زیبا
میکشد روی آن تور مهتاب
میشود لحظههایش چه آرام
مثل آرامی بچه در خواب
*
کوچه و شب دو تا یار خوباند
پیش هم لحظههاشان چه خوب است
کوچه، وقتی که پر میزند روز
منتظر توی فکر غروب است
*
کوچه و خلوت لحظههایش
شاعرانهست هر شب برایم
او به من خیره، من خیره در او
میشود شاعر لحظههایم
***
«پهلوان در قوطی کبریت» نویسنده: یعقوب حیدری، ناشر: تجلی مهر، چاپ اول: 1390. این کتاب شامل پنج داستان با حال و هوای طنز برای نوجوانان است.
چند خط از داستان با طعم هلو
وقتی آن لنگهاش را از توی آشغالها پیدا میکند، هوا هنوز به رنگ هلو است و آشغالها بوی ترشک میدهد. تکه چوبی را که آشغالها را با آن به این ور و آن ور میریزیم، محکم پرت میکنم طرفی. چوب با سرعت از روی ظرف و ظروف و قوطی کنسرو و نوشابههای خارجی، جاکفشی و کمدهای پرنقش و نگار توی آشغالها رد میشود و میافتد جلو چند گاو.
گاوها، که برعکس خیلی روزها که از بیعلفی، کاغذ و مقوا میخورند، چیزهای خوب خوب گیرشان آمده و مشغول خوردناند.
اما با پرتاب چوب، انگار کوفتشان شده، که در کجا، سرشان را بلند میکنند و زل میزنند به من. برای این که پررو نشوند، زل میزنم توی چشمهاشان و...
***
«پری نخلستان» نویسنده: حسین فتاحی، ناشر: قدیانی، چاپ اول: 1389.
در نخلستان بزرگ کنار شهر، نخل زیبایی بود که به آن پری نخلستان میگفتند. پری نخلستان بچهها را خیلی دوست داشت و همیشه به آنها کمک میکرد.
روزی از روزها اتفاق عجیبی افتاد. دو تا از بچههای شهر توی درد سر افتادند. جان آن دو در خطر بود؛ اما در آن شهر بزرگ، هیچ کس نبود به آنها کمک کند، جز پری نخلستان.
فکر میکنید پری نخلستان به آنها کمک میکند؟ اصلاً میتواند کاری انجام دهد؟
ابتدای داستان را میخوانیم:
روزگاری، پسر بچهای بود به اسم صالی ـالبته اسم اصلی او صالح بود و فقط معلمش، آن هم در کلاس، او را صالح صدا میزد و بقیهی افراد، حتی پدر و مادر، همسایهها و بچههای محل او را صالی صدا میزدندـ مخصوصاً بهنام صمیمیترین دوستش که لحظهای از او جدا نمیشد.
صالی در جنوبیترین شهر ایران زندگی میکرد. خرمشهر، شهری بسیار قشنگ، شهری پر از درختهای نخل با رودخانهای خیلی بزرگی که از وسطش میگذشت، رودخانهای که اهالی شهر به آن شط میگفتند.
صالی کلاس پنجم درس میخواند و با این که 11 سال داشت، اما...□
ارسال نظر در مورد این مقاله