دهها سال پیش، باسواد شدن کار خیلی سختی بود. نه دکتر و مهندس شدن، بلکه همین خواندن و نوشتن هم کار سادهای نبود. برای همین خیلیها قید سواد را میزدند. آمار باسوادها در ایران، به طور فاجعهباری پایین بود. در حالی که همان روزها، کشورهایی که امروز پیشرفتهاند، بیشتر مردمشان باسواد بودند. در این شماره، صحبت ما از کسی است که به این روند پایان داد. راه و روش سخت مکتبخانهها را کنار گذاشت. «میرزاحسن تبریزی» که او را بیشتر با نام «رشدیه» میشناسند، پدر فرهنگ جدید یا پدر مدارس نوین ایران است.
صحبت ما اینبار بیشتر، دربارهی یک شخصیت است، نه شخص. دربارهی پشتکار است و همت. دربارهی خستگیناپذیری است و از همه مهمتر ناامید نشدن.
چوب و چماق و مکتب
درست 160 سال پیش، حسن در یک خانوادهی مذهبی به دنیا آمد. ملامهدی تبریزی، پدر حسن، از روحانیون تبریز بود. آن روزها تنها راه باسواد شدن مکتب رفتن بود. وقتی حسن کمی بزرگتر شد، به مکتب رفت. روزی نبود که یکی کتک نخورد. ماهی نبود که یکی از سختی درسها و زیادی کتکها بیخیال سواد نشود و راهی حجرههای بازار نشود؛ اما حسن هر طور بود مکتب را تمام کرد؛ با همهی خاطرات تلخ و شیرینش. بعد هم با راهنمایی پدر، دروس دینی را ادامه داد و خیلی زود پیشرفت کرد.
هر هزار تا، یکی
آن روزها، سه روزنامهی فارسی، آن هم در خارج از ایران چاپ میشد. «حبلالمتین» در کلکته، «اختر» در استانبول و «ثریا» هم در قاهره چاپ میشد. میرزاحسن هم مرتب اخبار و مقالههای آنها را دنبال میکرد. در یکی از شمارههای ثریا، یک روز خواند: «در اروپا از هر هزار نفر، یک نفر بیسواد است و در ایران، از هر هزار نفر، یک نفر باسواد؛ و این از بدی اصول تعلیم است...»
انگار که به میرزاحسن برخورد. تکانش داد. آنقدر که مسیر زندگیاش را عوض کند. حالا تکلیف خودش را چیز دیگری میدید. باید کاری میکرد، میرزاحسن، در کتاب کفایةالتعلیم خود، اینطور مینویسد: «روزنامهی ثریا، بسی تاریکیها را روشن کرد.» او خوب میدانست مشکل از کجا آب میخورد. خودش هم در همان سیستم باسواد شده بود. با پدر مشورت کرد و تصمیم گرفت به بیروت برود. جایی که فرانسویها مدارس نوین ساخته بودند. به بیروت رفت و دو سال درسش را با همان سبکهای نو ادامه داد. بعدها از آنجا اینطور نوشت: «طرز تعلیمات دانشگاه فرانسویان بیروت، در وضع آموزش مدارس آنجا هم مؤثر واقع شده و مدارسی از خود بیروتیان به همان نحوه اداره میشد. این مدارس هم اسلامی بودند و هم متجدد.» یکی- دو سالی را هم به استانبول رفت که آنجا هم سبک جدید تعلیم داشتند. جایی که به مدارس ابتدایی، میگفتند «رشدی» و از آن پس چون مدرسههایش بیشتر ابتدایی بود، به رشدیه معروف شد. او راه و روش و فنون آموزش جدید را خوب یاد گرفت.
آغاز یک راه سخت
این همان مرحمی بود که دنبالش میگشت. باید آن را روی زخم آموزش مملکتش میگذاشت تا اوضاع بهتر شود. رشدیه عزمش جزم شده بود و ارادهاش استوار. حدس میزد کارش در ایران مشکل باشد. پس تا تجربهای کسب کند و قدرتی بگیرد به ایروان رفت و با کمک داییاش، یک مدرسهی اسلامی و ایرانی جدید بنا کرد. خیلی زود کار او گرفت و استقبال شد. شاید دلیلش سبک جدید تعلیم الفبای بود. رشدیه، الفبای صوتی را تنظیم و تدریس کرد. یعنی کلمات را موقع نوشتن، بخش به بخش و هجا به هجا تقسیم میکرد و میگفت بنویسند. دقیقاً همان طوری که شما هم در اول ابتدایی یاد گرفتید. برای همین شاید تعجب کنید که این، روش بدیهی و ساده است. پدر رشدیه، ملامهدی تبریزی به او گفته بود: «خدمت بزرگ تو، تأسیس مدرسهی ابتدایی در ایران نیست. اگر این کار را تو نمیکردی، دیر یا زود دیگری میکرد. خدمت ذیقیمت (ارزشمند) تو، ایجاد الفبای صوتی است که راه آموزش را سهل و آسان کرده است و نوآموزان بیگناه را از آن عذابها خلاص کرده است و با این اصول است که کودنترین اطفال در 60 روز نوشتن و خواندن را میآموزند.»
قدم اول اگرچه خوب بود، ولی به قول حافظ «افتاد مشکلها». ماجرا طولانی است. شروعش این است که ناصرالدینشاه از ایروان میگذشت و خبر مدرسهی اسلامی ایرانی رشدیه به گوش او رسید. پایانش هم این است که از این مدرسه خوشش نیامد و تشخیص داد که باید تعطیل شود، پس شد. با هر حیله و تدبیری که بود رشدیه سختی کارش را فهمید و دانست که باید برای مبارزهای سخت آماده شود.
جانسخت
به ایران بازگشت؛ به تبریز. با خانواده و برخی آشنایان باسواد و روشنضمیر دیداری کرد و از راه جدید و خوبیهایش برای آنها گفت و همراهشان کرد. سال 1266 هجری خورشیدی، محلهی ششکلان تبریز، اولین مدرسه با سبک و سیاق جدید را در خود دید. مدرسهای که خیلی زود، دکان مکتبداران را کمرونق کرد. در کتاب سوانح عمر از شمسالدین رشدیه میخوانیم: «مجلس امتحان آخر سال این مدرسه در حضور اعیان و بزرگان و علمای تبریز با شکوه ویژهای برگزار شد. اشتیاق مردم به باسواد شدن کودکانشان آن هم به این سهولت، باعث دلگرمی بازار مدرسه شد؛ اما مکتبداران که دکان خود را کساد دیدند و پیشرفت مدرسهی جدید را مخالف مصالح خود دانستند، به جنب و جوش افتاده و رئیسالسادات را وادار نمودند، رشدیه را تکفیر و فتوای انهدام مدرسهی جدید را صادر کند. بدینترتیب اجامر و اوباش که همیشه منتظر فرصت هستند با چوب و چماق به خدمت شاگردان دبستان و معلمین رسیدند. رشدیه نیز شبانه به مشهد فرار کرد...» و این تازه شروع کار بود.
شش ماه بعد، که کمی آبها از آسیاب افتاد، رشدیه دوباره به تبریز برگشت و در بازار، مدرسهی دیگری تأسیس کرد؛ اما بدخواهان رشدیه، بیکار ننشستند و باز هم به مدرسه هجوم آوردند و رشدیه باز هم مجبور شد به مشهد بگریزد. باز هم چند ماه گذشت و رشدیه برگشت. مدرسهی سوم در محلهی چرنداب تأسیس شد. باز هم همان اتفاق افتاد، کمی سختتر. مدرسهی چهارم اما، باشکوهتر و بزرگتر بنا شد. رشدیه اینبار به محلهی نوبر رفت و برای فقیرها و کودکان تهیدست مدرسه دایر کرد، بدون شهریه. 357 دانشآموز ثبتنام کرد، بیش از هر مکتبخانهی دیگری و 12 معلم داشت. مکتبدارها که سیاست «بزنبهادری» را بیفایده دیدند، متوسل شدند به ملامهدی. میدانستند میرزاحسن روی حرف پدرش حرف نمیزند. به او اولتیماتوم دادند و خط و نشان کشیدند. ملامهدی هم رشدیه را راضی کرد تا موقتاً دست بردارد و میرزاحسن، دوباره به مشهد رفت.
پسندم همان را که او خواسته است
مدرسهی پنجم، چند ماه بعد ساخته شد. در محلهی بازار و بلافاصله بعد از برگشتن رشدیه به تبریز. باز هم همان داستان. به مدرسه حمله کردند. اینبار یکی کشته شد و یکی به شدت مجروح! و رشدیه مجبور شد دوباره برود به جایی که همیشه میرفت. رشدیه در مشهد هم آرام ننشست. به همان سبک تبریز مدرسه ساخت و به همان سبک هم تعطیل شد! اینبار دست خود او را هم شکستند. به تبریز بازگشت. مدرسهی ششم سهم محلهی لیلیآباد بود. حالا دیگر مردم رشدیه و مدرسههای معروفش را خوب میشناختند. اهالی لیلیآباد به دینداری، صداقت و نیکی مشهور بودند. اینبار آنها خود پشت میرزاحسن را گرفتند که مدرسه توانست سه سال دوام بیاورد. میرزاحسن کلاسهای 90 ساعتی گذاشته بود برای بزرگسالهای بیسواد. خیلیها خواندن و نوشتن یاد گرفتند؛ کوچک و بزرگ؛ دختر و پسر؛ زن و مرد. مبارزه هر بار سختتر میشد. این بار مخالفان او دست به اسلحه شدند و با شلیک تیری به پای او مجروحش کردند. با مجروح شدن او مدرسه هم بسته شد. شعری سرود در وصف حال آن روزهایش: «مرا دوست بیدست و پا خواسته است/ پسندم همان را که او خواسته است.» و معروف است که همیشه میخواند.
زنگ تفریح یا ناقوس کلیسا
برای رشدیه یک مزرعه مانده بود و دیگر پولی نداشت. همان را هم فروخت و خرج مدرسهی هفتم کرد! این بار میز و نیمکت هم خرید. برای کلاسها تختهسیاه تهیه کرد. زنگ تفریح را اصلاً رشدیه وارد مدرسههای ایرانی کرد. هر یکی- دو ساعت، زنگ را مینواخت تا بچهها بازی کنند و خستگی درکنند. زنگی که مخالفها میگفتند: «دیدید گفتیم این مردک ضد دین است، ضد اسلام است. ببینید، در مدرسهاش زنگ ناقوس کلیسا به صدا درمیآورد!» میگفتند هم او کافر است و هم هرکسی که فرزندش را پیش او بفرستد مرتکب گناه بزرگ شده است. رشدیه مجبور شد برای اینکه جلو بهانه را بگیرد، دیگر برای صف بستن و موقع استراحت از زنگ استفاده نکند. این مدرسه هم دوام نیاورد. اینبار یک بمب کار مدرسه را ساخت.
این ماجرا ادامه دارد...
والی تبریز عوض شد. «امینالدوله» هوای رشدیه را داشت. به او گفت تو بساز، من مراقبم. پس هشتمین مدرسه در محلهی ششکلان دوباره راه افتاد، باشکوه و پرتقاضا. باز هم مدرسه مدتی بعد تعطیل شد؛ اما با یک تفاوت. این بار معلمها هرکدام به گوشهای رفتند و به سبک رشدیه، تعلیم و تربیتی به راه انداختند و رشدیه که همراه والی به تهران مهاجرت کرده بود، دیگر تنها نبود. رشدیه، در تهران هم مدرسه ساخت؛ باز هم باشکوه و موفق.
مدتی بعد به قم رفت. آنجا هم مدرسه ساخت. آنجا هم تکفیرش کردند، مدرسهاش را خراب کردند و چند تا از دانشآموزانش را کشتند. رشدیه که خبر را شنید، خندهی تلخی کرد و گفت: «این جاهلان نمیدانند که با این اعمال نمیتوانند جلو سیل بنیادکن علم را بگیرند. یقین دارم که از هر آجر این مدرسه، خود مدرسهی دیگری بنا خواهد شد.» رشدیه تا آخر عمر در قم ماند. پای درس علمایی مثل آیتا... شیخعبدالکریم حائری مینشست. نهالی که کاشته بود، هر روز پربارتر میشد. خبرش به او رسیده بود: در تهران مدرسههای جدید 10 تا شده، در تبریز هم، در مشهد...
رشدیه 97 سال ایستاد، خسته نشد و کم نیاورد. بارور شدن نهالش را دید و در 1323 شمسی در قم خاطرش برای همیشه آسوده شد.
نیما یوشیج: یاد بعضی نفرات، روشنم میدارد/ اعتصام یوسف/ حسن رشدیه/ قوتم میبخشد/ راه میاندازد، و اجاق کهن سردسرایم/ گرم میآید از گرمی عالیدمشان/ یاد بعضی نفرات/ رزق روحم شده است. وقت هر دلتنگی/ سویشان دارم دست/ جرأتم میبخشد. روشنم میدارد...﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله