نویسنده

رودخانه‌ای که دیشب به خواب من آمد

 

یک شب تو پیشم آمدی و صدایم زدی، شگفتا! مگر رودخانه، پای آمدن به خانه‌ی ما را دارد و می‌تواند حرف بزند؟

آمدی و یکی یکی زخم‌های تنت را نشانم دادی، شگفتا! مگر رودخانه، مثل ما آدم‌ها زخمی می‌شود و آن وقت زخم تنش را نشان دیگران می‌دهد؟

آمدی و آن‌قدر پلاک بر گردنت و دورِ دست‌هایت آویزان بود که من گفتم این رودخانه‌ی عجیب و غریب، چرا پلاک‌های دوستان رزمنده‌ام را پیش خود پنهان کرده است؟

آمدی و آمدنت، دوباره خاطرات جنگ را در ذهن من زنده کرد.

دوست خوبِ من، ای رودخانه که دیشب به خوابم آمدی...

تو از من چه می‌خواستی؟

*

«اروند» رود اسم یک رودخانه‌ی بزرگ است در جنوبی‌ترین نقطه‌ی ایران، کنار بزرگ‌ترین نخلستان جهان. آن سویش نخلستان‌های بصره‌ی عراق؛ این سویش نخلستان‌های اروندکنار ایران.

دور تا دور آن پر از سنگر و خاکریز است. نشانه‌هایی از دفاع مقدس ما و جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران.

اروندرود پر از خاطره است. یک دنیا؟... یک آسمان؟... یک کهکشان؟... لطفاً از بچه‌های گمنامی که در دل آن گم شدند و پلاک‌های‌شان برجا مانده، سراغ بگیرید!

اروند از سال 1364 خاطراتی فراموش‌ناشدنی دارد. در آن سال رزمندگان اسلام، آماده‌ی عملیاتی بزرگ بودند.

غروب 20 بهمن‌ماه آن سال، سه هزار بسیجی، لباس غواصی بر تن کردند و غروب آفتاب، همراه با سردی هوا و نم‌نم باران، به آب زدند.

آن‌ها رفتند که دشمن را در آن طرف آب، شکار کنند تا راه برای حمله‌ی رزمندگان ایرانی باز شود.

اسم آن عملیات بزرگ «والفجر 8» بود.

در این عملیات، به دشمن ضربه‌های زیادی وارد شد. شهر فاو عراق به دست رزمندگان اسلام افتاد و ما پیروز میدان شدیم.

*

هیچ می‌دانی «غواص» به چه کسی می‌گویند؟

به یک بسیجی جوان یا نوجوانی می‌گویند که لباس غواصی می‌پوشد، دل دریایی‌اش را به آب می‌زند از سیم خاردارها و موانع توی آب، شناکنان و در سرما و گرما می‌گذرد. دشمن بر سرش باران تیر و گلوله می‌فرستد.

آن بسیجی اگر زنده ماند، به آن طرف آب می‌رسد و ... سرانجام راه را برای حمله‌ی رزمندگان باز می‌کند.

غوّاص‌ها اگر شهید شدند، پیکر زخمی‌شان توی آغوش رود می‌ماند. گاهی آب آن‌ها را به ما پس می‌دهد. گاهی هم با خود به خلیج فارس می‌برد.

*

صبح روز بعد وقتی رزمندگان از سنگرهای دشمن گذشتند، اروند نفس راحتی کشید. چرا که حالا همه‌ی پیکر آبی‌اش، در زیر پای مردان خدا بود.

فاو آزاد شده بود. عراقی‌ها فرار کرده بودند؛ اما...

غوّاص‌های زیادی یا زخمی شده بودند یا شهید...

از بعضی از شهدا هم خبری نبود. معلوم نبود در کدام نقطه از رودخانه‌ی بزرگ، پیکرشان، جا مانده است!

بعد از هفتاد و پنج روز نبرد در شهر فاو، منطقه آرام شد؛ اما صدای نجوایِ شبانه‌ی شهدا از گوشه‌کنار اروند، با گوش دل به راحتی شنیده می‌شد.

*

عراق به اروندرود می‌گفت «شطُّ العرب»، و می‌خواست همه‌ی آن برای خودش باشد، حتی قسمتی که برای ایران بود. عراقی‌ها چشم طمع به ایران ما داشتند.

عراق به خواسته‌اش نرسید. سربازان قلچماق صدام یا نابود شدند یا فرار کردند و سرانجام شکست خوردند.

اما... مردم دلاور ما هنوز که هنوز است، به ملاقات اروند می‌روند و با او درد دل می‌کنند. هنوز هم محمد، سیدمرتضی، حجت، ابوالحسن و خیلی از غواصان و بسیجیان شهید، به خانه‌های‌شان برنگشته‌اند.

ما مانده‌ایم و این همه حرف ناگفته و خاطرات ناشنیده، این راه ناتمام...

راستی، شما نمی‌خواهید کاری بکنید؟

*

و ناگهان خبری دردناک آوردند

زِ ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند

هنوز باورم این بود: باز می‌گردی

برای باورم اما پلاک آوردند

برای کوچه‌ی بی‌اسم و بی‌نشانی ما

به احترام تو، یک اسم پاک آوردند...(1)

1) قسمتی از سروده‌ی ابراهیم ابوالحسنی.

منبع دلنوشته: کتاب «اروند»، نوشته‌ی گروهی از نویسندگان از انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس.﷼

 

 

 

CAPTCHA Image