دست‌هایم می‌لرزید و آرام نمی‌شد. هوا سرد بود و جنگل تاریک... دنبال تو می‌آمدم؛ اما یک لحظه هم نمی‌ایستادی. هرچه از راه می‌گذشت جذابیت ادامه دادن برایم بیش‌تر می‌شد.

گه‌گاهی صدایی سکوت جنگل را در هم می‌شکست؛ اما نمی‌فهمیدم از کجاست.

کاش می‌دانستم مقصد کجاست و تو مرا به کجا خواهی برد! تپش قلبم بیش‌تر می‌شد و صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم.

مه خاصی به چشم می‌خورد و من تو را با سختی می‌دیدم. انگار مقصد نزدیک بود؛ چون تو به پشت نگاه می‌کردی و به من لبخند می‌زدی. سرعت را آرام می‌کردی و من مزه‌ی رسیدن را می‌چشیدم. تو ایستادی و من با یک قدم فاصله با تو ایستادم.

انگار راه تمام شده بود و دیگر زمان آن بود که خستگی را از تنم بیرون کنم. تو کنار رفتی و من جلو آمدم و شاخه‌ی درخت‌ها را کنار زدم. فضا زیبایی خاصی داشت و هیجان جای خستگی را در تنم گرفت.

دره‌ای بزرگ بود که رودخانه‌ای رؤیایی در پایین در حرکت بود و من از بالا همه‌ چیز را می‌دیدم و انگار خیلی بزرگ و قدرت‌مندم.

به قدرت تو فکر می‌کردم و به این آفرینش و به این همه نعمتی که خیلی از ما انسان‌ها قدردان آن‌ها نیستیم. گفتم که از تو تشکر کنم برای این‌که به من یادآوری کردی که خدایی هست! من تنها و حیرت‌زده به اطرافم نگاه می‌کردم و زیر لب می‌گفتم خدایی هست...

خدایی هست...□

 

 

CAPTCHA Image