نویسنده

نوشته‌ی مکیِ کوسوگی از ژاپن

مالایی سرش را به شیشه چسباند. بیرون، باد در هیاهو بود و برف بی‌وقفه می‌بارید. سکوتی سنگین بر اطراف حاکم و برف، چون ملحفه‌ای سفید بر همه‌جا گسترده شده بود. مالایی سر جایش برگشت و کتابش را در دست گرفت. گرمای اتاق مطبوع و دل‌پذیر بود. کمی دورتر، مادربزرگ بافتنی می‌بافت. مادر هم در آشپزخانه مشغول شستن ظرف‌ها بود. آن‌روز، پدر در خانه نبود، چون نوبت شب‌کاری‌اش بود. پدربزرگ هم که بیش از هر چیزی علاقه‌مند به حمام گرم بود، در آن هوای سرد خانه را ترک کرده و راهی حمام شده بود.

باد زوزه می‌کشید و خود را خشم‌ناک به در و پنجره می‌کوفت. دانه‌های برف خود را به پنجره‌های اتاق می‌آویختند سپس آرام‌آرام سر می‌خوردند پایین.

سکوت مطبوع خانه با صدای مالایی درهم شکست:

- مادر کفش‌های اسکی‌ام خشک شده‌اند؟ فردا مسابقه‌ی اسکی داریم.

صدای مادر از بین شرشر آب به گوش رسید:

- فردا؟ نگاهی بهشان بینداز. من چند تکه روزنامه در آن‌ها تپانده‌ام. دیگر باید خشک شده باشند.

مالایی به سراغ کفش‌ها رفت و روزنامه‌های خیس را از توی کفش‌ها درآورد. جوراب‌ها و کفش‌ها از اسکی بعد از ظهر هنوز خیس بودند و در آن هوای سرد نمی‌شد آن‌ها را پوشید. مالایی به آشپزخانه رفت و با ناراحتی گفت: «کفش‌هایم هنوز خیس‌اند. چه‌کار کنم مادر؟» مادر گفت: «چند روزنامه‌ی خشک توی کفش‌ها بتپان و خوب فشارشان بده. احتمالاً تا فردا خشک خواهند شد.»

- من که فکر نمی‌کنم. هنوز آب از آن‌ها می‌چکد.

از اتاق نشیمن صدای مادربزرگ به گوش رسید:

- اگر تا فردا کفش‌هایت خشک نمی‌شوند چکمه‌های حصیری پاکن. آن‌ها گرم و راحت‌اند.

مالایی در حالی که تند و تند روزنامه در کفش‌های اسکی‌اش فشار می‌داد با بی‌حوصلگی گفت: «چی می‌گی مادربزرگ؟ الآن دیگر هیچ‌کس چکمه‌ی حصیری به پا نمی‌کند. آن‌ها قدیمی و از مد افتاده‌اند.»

سایه‌ای از رنجیدگی در چهره‌ی مادربزرگ پیدا شد:

- اصلاً هم این‌طور نیست. مدل‌شان هم قدیمی نیست، بلکه برعکس، چکمه‌های حصیری زیبا و راحت‌اند. پاهایت را هم خوب گرم نگه می‌‌دارند. به علاوه، چکمه‌های حصیری موهبتی الهی هستند.

مالایی نزد مادربزرگش رفت. انگشت‌هایش یخ کرده بودند.

- چی گفتی مادربزرگ؟ موهبت الهی؟ خیلی عجیب است! یعنی خدا آن‌ها را فرستاده؟ نه، باور نمی‌کنم. این‌ها همه خرافات‌اند.

مادربزرگ با مهربانی جواب داد:

- عزیزم، این‌ها خرافات نیستند، بلکه کاملاً واقعیت دارند.

سپس از پشت شیشه‌های عینکش به مالایی چشم دوخت و گفت: «دوست داری قصه‌ای برایت تعریف کنم؟ قصه‌ی چکمه‌های حصیری خدایی را!»

مادر که شستن ظرف‌ها را به پایان رسانده بود در حالی که دست‌هایش را که از آب سرد قرمز شده بودند خشک می‌کرد به آن‌ها ملحق شد و گفت: «اجازه بدهید من هم به قصه گوش بدهم، اما پدربزرگ هنوز برنگشته. من نگرانم.»

- اوه، پدربزرگ دوست دارد وقتش را در حمام بگذراند. برایش مهم نیست حمام شلوغ است یا نه. او از حمام گرم لذت می‌برد.

مادربزرگ پس از گفتن این حرف‌ها ساکت ماند و به آمدن برف که همچنان می‌بارید چشم دوخت. سپس آرام و شمرده، پس از نفسی عمیق، این‌طور شروع کرد:

- سال‌ها پیش، در دهکده‌ای نه چندان دور از این‌جا، دختری زندگی می‌کرد که «اومیتو» نام داشت. اومیتو خیلی زیبا نبود، اما سالم، سرحال و خوش‌قلب بود و زیاد کار می‌کرد. همه‌ی اهالی دهکده هم به این دختر مهربان علاقه‌مند بودند. یک صبح زود پاییزی اومیتو مثل همیشه از خانه بیرون زد و برای فروش سبزی‌هایش به طرف شهرکوچک نزدیک دهکده‌ی‌شان به راه افتاد.

پاییز از راه رسیده بود و بی‌قراری در مردم موج می‌زد. مردم از خیابان‌ها به سرعت می‌گذشتند و برای انجام کارهای‌شان بی‌صبر بودند. اومیتو هم گام‌هایش را تندتر کرد. در اولین خیابان شهر، فروشگاه بزرگی بود که تابلوی سردر آن دود زده بود. اومیتو همان‌طور که باعجله می‌رفت ناگهان چشمش به یک جفت کفش اسکی افتاد که به چنگکی در جلو مغازه آویزان بود. بی‌اختیار با خود گفت: «اوه، چه کفش‌های زیبایی!»

تخت کفش‌ها از چوب سفید بود و تسمه‌هایی با رنگ نارنجی به آن‌ها جلوه‌ای خاص بخشیده بود. داخل کفش‌ها قرمز بود و با تکه‌هایی از خَز تراش خورده بودند. اومیتو فوری عاشق کفش‌ها شد. در یک لحظه تصمیم گرفت آن‌ها را بخرد، اما پیش خود گفت: «آه! آن‌ها باید خیلی گران باشند!» پس با کم‌رویی برچسب قیمت کفش‌ها را خواند. او درست حدس زده بود. آن‌ها واقعاً گران بودند. درواقع قیمت کفش‌ها خیلی بیش‌تر ازهزینه‌ی سفر و تمام پول او بود.

- من باید سر قیمت آن‌ها چانه بزنم... اما، اوه... این امکان ندارد.

اومیتو سرخ شد. چیزی را زیر لب زمزمه و به سرعت از مغازه بیرون آمد. سپس به بازار رفت و در جای همیشگی خود بساطش را پهن کرد، اما تا زمانی که تمام سبزی‌هایش به فروش رسید همه‌ی فکرش پیش کفش‌های زیبای اسکی بود. آری، او نمی‌توانست از فکر کفش‌ها بیرون بیاید. اومیتو دختر کم‌توقعی بود، اما آن کفش‌ها را خیلی دوست داشت. زمانی که او به خانه برگشت با شجاعت خواسته‌اش را با والدینش در میان گذاشت. پدر عصبانی شد و گفت: «چی؟ یک جفت کفش تجملی! ما به چیزهای غیرضروری احتیاج نداریم.» اومیتو سرش را پایین انداخت. او متوجه شد نباید درباره‌ی موضوع کفش‌ها زیاد پافشاری کند. شب‌هنگام اومیتو با خود فکر کرد:

- زندگیِ ما سخت می‌گذرد. پدرم حق دارد اگر می‌گوید نمی‌تواند برای من آن کفش‌ها را بخرد.

و با خود تصمیم گرفت: «من باید آن‌قدر کار کنم تا پول خرید آن کفش‌ها فراهم شود.»

پدر اومیتو چکمه‌های حصیری خوبی می‌بافت و او بارها پدرش را حین کارکردن نگاه کرده بود. اومیتو با خود تصمیم گرفت برای تهیه‌ی پول خرید کفش‌ها، چکمه‌های حصیری ببافد. او بعد از اتمام کارهای روزانه‌اش شب‌های دراز زمستانی را صرف بافتن چکمه‌ها می‌کرد. بافتن چکمه کار ساده‌ای نبود. آن‌ها آن‌طوری که در دست‌های ماهر پدرش بودند مطیع دستان او نبودند. اومیتو ساعت‌های زیادی را صرف چین زدن حصیرها نمود. رنج بسیار کشید و انگشتانش تاول زدند. ظاهر چکمه‌ها برایش اهمیتی نداشت، درعوض سعی می‌کرد آن‌ها گرم و راحت باشند و با خوش‌قلبی تمام بهترین آرزوها را برای صاحبان‌شان می‌کرد. عاقبت، چکمه‌ها بافته شدند، اما آه! چه‌قدر زشت شده بودند. یک لنگه‌ی‌شان بزرگ‌تر از آن یکی و وقتی جفت می‌شدند نوک چکمه‌ها به طرف پایین می‌افتاد. آن‌ها حتی روی زمین نمی‌ماندند، چون تسمه‌ی‌شان ناهموار بود. اومیتو قبول داشت چکمه‌ها زیبا و شیک نیستند و نقص دارند، اما از یک چیز مطمئن بود و آن این‌که محکم و خوب بافته شده‌اند. سرتاپای چکمه‌ها حکایت از دوام‌شان را داشت. آن‌قدر که او می‌توانست تضمین‌شان بکند.

فردای روزی که کار بافتن چکمه‌ها به اتمام رسید، آن‌ها را به سبزی‌هایش بست و با قلبی مالامال از امید به طرف بازار به راه افتاد. وقتی از جلو فروشگاه می‌گذشت با گوشه‌ی چشم کفش‌ها را از نظر گذراند. هنوز کفش‌های زیبا سرجای‌شان بودند. لبخندی بر لبانش نشست. احساس می‌کرد کفش‌ها چند قدمی به او نزدیک شده‌اند. به محض رسیدن به بازار سبزی‌هایش را روی حصیر چید و چکمه‌ها را در گوشه‌ای برای نمایش گذاشت. وقتی مشتری‌ها برای خرید به سراغش می‌آمدند امیدوارانه می‌پرسید: «نظرتان در مورد این چکمه‌های حصیری چیست، آن‌ها را می‌پسندید؟» اما اومیتو در فروش چکمه‌ها ناموفق بود. تا ظهر تمام سبزی‌ها به فروش رسید و او آماده شد تا به خانه برگردد. در این موقع مرد جوانی جلویش ظاهر شد. اومیتو حدس زد آن مرد نجار باشد. جعبه‌ی ابزاری به دوش داشت و مانند کارگرها چارقدی به دور سرش پیچیده بود. مرد جوان پرسید: «اجازه هست نگاهی به چکمه‌ها بکنم؟» اومیتو ساعت‌ها منتظر چنین لحظه‌ای بود، اما ناگهان احساس کرد سرخ شده است. زیرلب زمزمه کرد: «بله، بله، البته؛ اما آن‌ها زیبا نیستند.»

وقتی چکمه‌ها در دست‌های مرد بودند اومیتو سرش را با شرمندگی پایین گرفته بود. نجار جوان با دقت چکمه‌ها را وارسی و امتحان‌شان کرد. وقتی کارش تمام شد مستقیم به چشم‌های اومیتو زل زده و پرسید: «این‌ها را خودت درست کرده‌ای؟»

اومیتو با صدایی آهسته گفت: «بله، کار خودم هستند. این‌ها اولین چکمه‌هایی هستند که من بافته‌ام. به همین دلیل ناجور شده‌اند.»

مرد جوان گفت: «خب من آن‌ها را می‌خرم، قیمت‌شان چند است؟» سپس او پول را پرداخته و چکمه‌ها را با تکه‌ای نخ به شانه‌اش انداخت و به سرعت دور شد.

اومیتو با کمال تعجب دید اولین کارش به فروش رفته است. دلش می‌خواست از شادی به هوا بپرد و فریاد بکشد. چکمه‌های بعدی بهتر از آب درآمدند و اومیتو امیدوار بود آن‌ها را هم بفروشد. همانند بار قبل چکمه‌ها را در گوشه‌ی حصیر و در کنار سبزی‌هایش گذاشت، اما این‌بار زیاد معطل نماند.

- لطفاً آن چکمه‌های حصیری را به من بدهید.

اومیتو سرش را به طرف صدا چرخاند. همان مرد نجار بود. اومیتو تعجب کرد، اما چکمه‌ها را داد و پولش را گرفت. از آن به بعد هر بار که او چکمه می‌آورد مرد جوان ظاهر شده و آن‌ها را می‌خرید. کم‌کم اشتیاق به دیدن مرد جوان در دل اومیتو به وجود آمده بود. در عین حال کنجکاوی‌اش به شدت تحریک شده بود که آن‌همه چکمه‌ی حصیری به چه کار او می‌آید.

یک روز اومیتو به خود جرأت داد و گفت: «من واقعاً از شما متشکرم چکمه‌هایم را می‌خرید، ولی شما این همه چکمه را برای چه کاری می‌خواهید؟ آیا چکمه‌های حصیری من دوام زیادی نداشته و زود خراب می‌شوند؟ اگر این طور است، من، من واقعاً متأسفم!»

مرد جوان خندید و گفت: «آه، نه، کاملاً برعکس. آن‌ها بادوام‌ترین چکمه‌هایی هستند که تا به حال دیده‌ام.»

اومیتو شادمانانه گفت: «واقعاً؟ خیلی خوش‌حالم این حرف‌ها را می‌شنوم، ولی شما این همه چکمه را برای چه می‌خرید؟»

مرد جوان سرخ شد: «آه! چون چکمه‌های شما خیلی بادوام‌اند آن‌ها را به کارگرهای دیگر یا به همسایه‌هایم می‌دهم.»

- شما خیلی مهربانید، اما چکمه‌های من زیبا به نظر نمی‌رسند.

- من هرگز برای خودم چکمه‌ی حصیری نبافته‌ام، اما من یک کارگرم و کار خوب را از کار بد به راحتی تشخیص می‌دهم. یک چکمه‌ی خوب باید محکم، بادوام و راحت باشد و شخصی که از آن استفاده می‌کند باید از داشتن‌شان احساس رضایت کند. من هنوز خیلی جوانم، اما امیدوارم روزی نجاری شوم که کارهایی با کیفیت خوب و عالی تحویل مشتری بدهم.

در تمام مدتی که او حرف می‌زد اومیتو با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد و به علامت موافقت سرش را تکان می‌داد. در قلب اومیتو نسبت به جوانی که شاید کمی سنش از او بیش‌تر بود حس احترام جوانه زده بود. دختر در افکارش غوطه‌ور بود که این کلمات به گوشش رسید:

- اصلاً چرا پیش من نمی‌آیی... بیا و برای خود من چکمه‌های حصیری بباف.

مرد جوان جلو اومیتو زانو زده بود و این کلمات را می‌گفت. اومیتو با حیرت به او نگریست. او از اومیتو تقاضای ازدواج می‌کرد.

مادربزرگ افزود که نجار جوان همچنین گفت: «چیزهایی که از صمیم قلب برای مردم ساخته می‌شوند و برای تولیدشان زحمت کشیده می‌شود درحقیقت هدیه‌های آسمانی خداوند به مردم است و افرادی که این چیزها را می‌سازند مورد لطف و عنایت خداوند بزرگ قرار می‌گیرند.»

مادربزرگ نفس راحتی کشید و با لبخندی شیرین و پرمعنا پرسید: «خب دخترم قصه‌ی جالبی بود، نه؟» سپس چایش را سرکشید. مالایی که کاملاً راضی به نظر می‌رسید گفت: «بله، بله. اومیتو با نجار جوان ازدواج کرد؟»

- در واقع این‌طور شد.

- و نجار از اومیتو خوب مواظبت کرد؟

- خب، نه کاملاً، ولی او با آن دختر خیلی مهربان بود.

- پس اومیتو از زمان قبل از ازدواجش خوش‌حال‌تر بود.

- بله، او همین الآن هم با خوش‌حالی زندگی می‌کند و از زندگی‌اش لذت می‌برد.

- مگر مادربزرگ، او هنوز هم زنده است؟

- بله دخترم، او هنوز هم زنده و سرحال است.

- کجا زندگی می‌کند؟

مادربزرگ جواب نداد، اما همچنان لبخند به لب داشت. مالایی به مادرش نگاه کرد. او هم سرشار از شادی لبخند می‌زد. مالایی خواهش کرد: «شما هنوز همه‌چیز را به من نگفته‌اید. بگویید، خواهش می‌کنم بگویید!»

مادر پرسید: «تو اسم مادربزرگت را نمی‌دانی، مالایی؟»

- البته که می‌دانم. اسم مادربزرگ من میتویا مارا... اوه!

مالایی با شعف دست‌هایش را به هم زد. اومیتو همان مادربزرگش بود. بنابراین نجار جوان هم باید پدربزرگش باشد.﷼

 

 

CAPTCHA Image