نویسنده

میرزایحیی دولت‌آبادی، فرزند حاج هادی، روحانی معروف اصفهان به سال 1241 خورشیدی در دولت‌آباد اصفهان متولد شد و در همان‌جا رشد کرد. پنج ساله بود که به مکتب رفت. پس ازآن در سال 1251 همراه خانواده به عراق عرب، خراسان و تهران سفر کرد. در سال 1260 به اصفهان بازگشت و با میرزا آقای کرمانی و شیخ احمد روحی آشنا شد. یحیی مدتی بعد دوباره به عراق بازگشت. میرزای شیرازی و محمدتقی شیرازی اساتید دولت‌آبادی بودند. او پس از بازگشت به ایران به تحصیل خود ادامه داد. یحیی در سال 1276 به استانبول رفت و در آن‌جا با همکاری علامه دهخدا روزنامه‌ی سروش را منتشر کرد. پس از بازگشت به تهران در چندین دوره به نمایندگی مجلس شورای ملی رسید. یحیی دولت‌آبادی عضو انجمن معارف و اهل شعر و ادب بود. او به خاطر تحصیلاتش در مکتب‌خانه‌ها و شناخت مشکلات مکتب‌ها، برای تأسیس مدارس جدید کوشش فراوان کرد. او مدارس سادات، کمالیه و ادب را در تهران تأسیس کرد.

در مکتب‌های آن زمان کتاب‌های قدیمی برای بچه‌ها تدریس می‌شد. میرزا وقتی دید که بچه‌ها علاقه‌ی زیادی به این کتاب‌ها نشان نمی‌دهند، تصمیم گرفت شیوه‌ی جدیدی را در مدرسه به وجود بیاورد. به همین خاطر مدارس جدیدی را ساخت و کتاب‌های جدیدی نوشت. کتاب‌هایی که به درد بچه‌ها بخورد. کتاب‌های نوشته شده‌ی او همراه با تصاویر بود. این تصاویر، بچه‌ها را به خواندن تشویق کرد. میرزا اولین کسی بود که اندیشه‌ی تربیت معلم را مطرح نمود.

میرزایحیی ماجرای زندگی خود را در کتاب «حیات یحیی» نوشته است. حیات یحیی چهار جلد است. جلد اول آن درباره‌ی زندگی و اقدامات فرهنگی نویسنده، جلد دوم و سوم در تاریخ مشروطیت و جلد چهارم شامل موضوع‌های تاریخی و مسائل سیاسی دوره‌ی قاجار و سلطنت رضاشاه پهلوی است. وی سرانجام در سال 1318 در تهران درگذشت. از او شعرهایی به یادگار مانده است. بعضی از این شعرها در کتاب‌های درسی به چاپ رسیده است. دانش‌آموزان با شعر «صبح» او در کتاب فارسی آشنا هستند.

مادر

مادری بود پریشان‌احوال

عمر او بود فزون از پنجاه

زن بی شوهر و از حاصل عمر

یک پسر داشت شرور و بدخواه

دیده بود او به بر مادر پیر

یک گره بسته زر گاه بگاه

شبی آمد که ستاند آن زر

بکُند صرف عمل‌های تباه

مادر از دادن زر کرد ابا

گفت: رو رو که گناه است گناه

حمله آورد پسر تا گیرد

آن گره بسته زر خواه نخواه

مادر از جور پسر شیون کرد

بود از چاره چو دستش کوتاه

پسر افشرد گلوی مادر

سخت چندان که رخش گشت سیاه

نیمه‌جان پیکر مادر بگرفت

بر سر دوش، بیفتاد به راه

برد در چاه عمیقی افکند

کز جنایت نشود کس آگاه

شد سرازیر پس از واقعه او

تا نماید به ته چاه نگاه

از ته چاه به گوشش آمد

ناله زار حزینی ناگاه

آخرین گفته‌ی مادر این بود:

آخ فرزند نیفتی در چاه!

صبح

شب تاریک رفت و آمد روز

وه چه روزی چو بخت من پیروز

پادشاه ستارگان امروز

از افق سر برون نکرده هنوز

باز شد دیدگان من از خواب

به‌به از آفتاب عالمتاب

یک طرف ناله‌ی خروس سحر

بانگ ا... اکبر از یک سر

از صدای نوازش مادر

وز سخن‌های دل‌پذیر پدر

باز شد دیدگان من از خواب

به‌به از آفتاب عالمتاب

از افق صبحدم سپیده دمید

آسمان همچو نقره گشت سپید

باشکوه و جلال و جاه رسید

پادشاه ستارگان خورشید

باز شد دیدگان من از خواب

به‌به از آفتاب عالمتاب﷼

 

CAPTCHA Image