نویسنده
نشستهام روی تاب. همان تابی که بابا یک روز بعد از ظهر بستش به درخت سیب. همان درخت سیبی که کلی خاطره زیرش ریخته است. همان خاطراتی که مادربزرگ عصرها که خنک میشد حصیر میانداخت روی ایوان و با چه شور و شوقی برایم تعریف میکرد. خاطرههایی که الآن برای بار دوم خاطره شدهاند. یک بار وقتی برای مادربزرگ اتفاق افتادند و بار دوم وقتی مادربزرگ برای من تعریفشان کرد و شدند خاطرههای من. خاطرههایی که همیشه این جوری شروع میشدند: «وقتی آقا جونت خدابیامرز زنده بود زیر همین درخت سیب ...!» انگار تمام اتفاقهای زندگی مادربزرگ قسم خورده بودند که زیر این درخت سیب اتفاق بیفتند.
بابا که تاب را بست به درخت، زندگیِ من هم همراه با طناب گره خورد به درخت. تاب بازی را دوست داشتم. چشمانم را که میبستم فکر میکردم پرندهام و دارم وسط آسمان خیلی آبی پرواز میکنم. پرواز! من عاشق پروازم. مادربزرگ هم عاشق پرواز بود. همیشه میگفت: «این پرستوها را میبینی؟ همیشه دارند میپرند. هر جا دلشون بخواد میرن. کاش منم پرستو بودم! پر میزدم و میرفتم از این خونه. پر میزدم و میرفتم مینشستم نوکِ نوکِ درخت سیب. حیف! خیلی پیر شدم. اگر هم پرستو بشم یکم که بپرم از پا و کمر میافتم.» بعد قاه قاه میخندید. یکجوری میخندید که آدم دلش میخواست درسته قورتش بدهد.
مادربزرگ بلد بود چطور من را بخنداند. بلد بود خوش مزهترین مادربزرگ دنیا باشد. هزار تا قصه بلد بود. شاید هم بیشتر! همهی قصهها یکجوری به درخت سیب میرسیدند: «بعد کدو قل قله زن رسید به درخت سیب توی حیاط مون. در کدو را باز کرد. دید من دارم سبزی میچینم! گفت اومده سری به نوهاش بزنه، ولی از ترس گرگ رفته توی کدو. گفتم نوهی منم داره تاب بازی میکنه. حالا دیر نمیشه بیا با هم دو تا چایی بخوریم خواهر.» بعد دوباره غش غش میخندید. خندههای مادربزرگ راستی راستی زیباترین آهنگ زندگی من بود.
عصرها که هوا خنک میشد، مادربزرگ حصیر پهن میکرد توی ایوان و صدا میکرد بروم میوه بخورم. همان میوههایی که قل میخوردند توی حوض فیروزهای. همان حوضی که پر بود از ماهیهای ریز و درشت. همان ماهیهایی که مادربزرگ عاشقشان بود: «این زبون بستهها رو میبینی؟ هی میخوان حرف بزنن، ولی آب میره توی دهن شون! واسه همین کلی حرف توی دلشون باد میکنه. اون وقت حرفاشونو میریزن توی حباب و فوت میکنن توی آب!» بعد نخودی میخندید.
مینشستم روی حصیر و مادربزرگ یک انار قاچ میکرد و میداد دستم. میگفت: «میدونی انار چرا دلش خون شد؟ چون اولش بالای درخت بود. اون بالا دنیا زیر پایش بود، ولی بعد افتاد پایین. آنقدر غصه خورد تا دلش خون شد، ولی نمیدونست یه روز باز برمیگرده بالای درخت! خب اگر نمیافتاد که دونهاش سبز نمیشد. انار رو چه به دونستن این حرفا!» و باز آن موسیقی زیبا شروع میشد؛ خندههای مادربزرگ.
نشستهام روی تاب. همان تابی که بابا یک روز عصر بست به درخت سیب. حوض فیروزهای خشک شده. ماهیها حرفهایشان را حباب کردند و دادند به آب. آب هم ابر شد و رفت هوا. ابر همان آب بود؛ همان حرفهای ماهیها. حرفهایی که آخر رسید به گوش خدا.
خانه را مشکی پوش کردهاند. من ناراحت نیستم. درخت اناری که دو سال پیش با مادربزرگ کاشتیم امروز اولین انارش را گذاشت روی بالاترین شاخهی درخت. هیچ کس حواسش نبود، جز من. مادربزرگ راست میگفت. انار دوباره رفت آن بالا بالاها. مادربزرگ گفته بود: «روزی که این درخت اولین انارشو بده منم پرستو میشم.» مادربزرگ راست گفته بود. همیشه راست میگفت.
نشستهام روی تاب. همه گریه میکنند، ولی من فقط تاب میخورم. ناراحت نیستم. مادربزرگ نشسته بالای درخت سیب. صدای باد میپیچد توی خانه. صدای باد نیست. صدای خندههای مادربزرگ است. این را فقط من میدانم. شاخههای درخت تکانی میخورد، یک پرستو از روی بلندترین شاخه میپرد. نگاهش میکنم. دور میشود، خیلی دور.□
ارسال نظر در مورد این مقاله