نویسنده

آفتاب که توی چاه افتاد، طناب را گرفت؛ پاهایش را روی دیواره‌ی ناصاف چاه محکم کرد و با احتیاط بالا آمد. گلویش خشک شده بود و نفس‌های بلند و عمیقش صدای خش‌خش می‌داد. به طرف چند درختی که توی بیابان کنار هم روییده بودند، رفت و زیر سایه‌ی آن‌ها نشست. کوزه‌ی آب را برداشت و چند جرعه خورد. بادی که از سمت باغ‌ها و نخلستان‌ها می‌آمد، خنک و مطبوع بود. سیاهی را که از دور دید، نفس راحتی کشید. پسر نزدیک که شد، بلند سلام کرد. سعد گفت: «سلام، خدا را شکر که امروز زیاد دیر نکردی!» و بقچه‌ی نان را از دست پسر گرفت و روی زمین پهن کرد. دستش را با آب کوزه شست و شروع به خوردن کرد. پسر اطراف را کمی نگاه کرد. و زیر سایه نشست و با شاخه‌ی درختی خط‌هایی روی زمین کشید. بعد همان‌طور که مورچه‌ی سواری بزرگی را به زور روی چوب هُل می‌داد گفت: «این دیگر چه کاری است؟» سعد درحالی که لقمه‌اش را می‌جوید گفت: «چه کاری؟»

- همین. هرروز توی بیابان بیل بزنید و چاه بکنید!

سعد دستش روی نانی که روی پارچه بود، ماند. سرش را به طرف پسر چرخاند و گفت:‌ «خُب، این هم یک کار است دیگر.» بعد درحالی که بر اثر طناب و بریدگی روی دستش نگاه می‌کرد، گفت: «هرکسی کاری می‌کند، چه فرقی دارد؟» پسر چوب را روی زمین رها کرد و بلند شد. روبه‌روی سعد ایستاد و گفت: «چرا شما باغی ندارید؟ آن‌وقت چند کارگر می‌گرفتیم و خودمان زیر سایه‌ی درخت‌ها می‌نشستیم و از محصولات باغ‌مان می‌خوردیم؛ یا گوسفند داشتیم. آن‌ها را به چوپانی می‌دادیم تا به چرا ببرد و خودمان از گوشت و شیرشان استفاده می‌کردیم.» سعد لبخند تلخی زد. چیزی نگفت. باد رطوبت دستش را خشک کرده بود و حالا جای ترک‌های دستش می‌سوخت. نان را برداشت و شروع به خوردن کرد. پسر چند قدم به سمت نخلستان‌ها رفت، ناگهان ایستاد، سرش را برگرداند و گفت:‌ «راستی در راه که می‌آمدم، شنیدم چند نفر می‌گفتند جنگی اتفاق نیفتاده و پیامبر دارد به شهر برمی‌گردد.» بعد تا نخلستان‌ها را یک نفس دوید و دور شد.

سعد ناگهان غمگین شد. لقمه‌ی نان را به زور فرو داد. با خود گفت: «کاش من هم با پیامبر رفته بودم!»(1) بعد آهی کشید و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد.

خورشید رفته رفته پایین می‌رفت و نور سرخش را روی افق پخش می‌کرد. رطوبت آب که به خاک رسید، دستش خنک شد. سطل را پُر از خاک کرد. آب کم‌کم ته چاه پیدا شد. سعد بیل را روی سطل پر از خاک گذاشت. دیواره‌ی چاه را گرفت و خودش را بالا کشید. کنار چاه ایستاد، طناب را کشید و سطل را بیرون آورد. خاک‌ها را گوشه‌ای ریخت و سطل را دوباره به چاه انداخت. صدای برخورد سطل به آب در اطراف چاه پخش شد.

***

اطراف خانه‌ی پیامبر عده‌ای ایستاده و در حال صحبت بودند. چند نفری هم از خانه‌ی پیامبر که در کنار مسجد قرار داشت خارج شدند. سعد به طرف خانه‌ی پیامبر حرکت کرد. در زد، اجازه گرفت و وارد شد. داخل اتاق، پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) و چند تن از یاران پیامبر جمع بودند. کسانی هم برای ملاقات با پیامبر آمده بودند، سعد سلام کرد و وارد اتاق شد. جلو رفت. روبه‌روی پیامبر نشست و دستش را پیش برد. پیامبر مثل همیشه متبسّم بود. دست سعد را گرفت و به گرمی فشرد. گرمای وجود پیامبر خیلی زود بر دل سعد نشست. ناگهان پیامبر دست سعد را کمی جلو کشید و متعجّب نگاه کرد. پرسید:‌ »سعد دستت آسیب دیده است؟» سعد نگاهی به دستش کرد. به یاد حرف‌های پسرش افتاد. به ترک‌ها و بریدگی‌های دستش عادت کرده بود و به سوزش گاه به گاه آن‌ها اهمیّتی نمی‌داد. گفت: «من کارگرم. با بیل و طناب کار می‌کنم. این زخم‌ها به همین‌دلیل ایجاد شده‌اند.» ناگهان پیامبر دست سعد را بلند کرد و بوسید. سعد بی‌اختیار دستش را پس کشید. احساس شرم کرد و سرش را پایین انداخت. فکر کرد: «چرا پیامبر این کار را کردند؟ کاش متوجه می‌شدم، آن‌وقت اجازه نمی‌دادم که پیامبر چنین کاری بکنند!» صدای پیامبر در اتاق پیچید: «این دستی است که در آتش جهنم نمی‌سوزد.»

خورشید کم‌کم در افق پایین می‌رفت. دست‌های سعد زیر نوری که از پنجره می‌تابید، می‌درخشید...

1) هنگام جنگ تبوک، عده‌ی کمی از مسلمانان به علت فقر شدید و ناتوانی در تهیه‌ی اسلحه، اسب و آذوقه، با اجازه‌ی پیامبر در جنگ شرکت نکردند. سعد از جمله‌ی این افراد بود.﷼

 

CAPTCHA Image